eitaa logo
اَنارستــــــون
27.9هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
231 ویدیو
2 فایل
[خدا مرا برای تو انــــــار آفریده است🌱] شروط _ تبادلات 👈 @shorutAnarestun تبلیغات 👈 @TarefeAnarestun
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از دِلیسم | Deliism
رفتیم سینما و هیچ صحنه ای از فیلم اونقدر جذاب نبود، که نیم رخش! | #حمید_جدیدی | @deli_ism ♥
میگه: "پیشونیم داغ شده حالم خوب نیست" میگم: "میام تب به تب کنیم." می خنده، میگه: "یعنی چی...!؟" میگم: "یعنی نزدیکت شم، پیشونیمو بچسبونیم تختِ پیشونیت... اینجوری هم_دما میشیم؛متعادل. بقیه ی اعضای صورتمونم بیکار نمی مونن... چش توو چشم؛ بینی با بینی، ..." باز میخنده، میگه: "چقدر تو چرت و پرت میگی آخه،" وسط خنده هاش سرفه می کنه، آروم میگم: "ویروسا... ویروسا... چقدر خوشبختن توو سینه ی تُو جا خوش کردن، چقدر هوا شاده که نفس توو رو قاطیِ اکیسژنش می کنه، چقد آسمون ... " حرفامو قطع میکنه، میگه: "چی میگی واسه خودت؛ نمی شنوم؛ بلندتر..." میگم: "عصر میام دنبالت بریم دکتر، اینجوری همه رو مریض می کنی، ملت عاصی میشن..." بعد آرومتر میگم: "دلم نمی خواد کسی از تو وا بگیره... فقط من، مرضتم فقط مال منه!" @Anarestun
یکبار هم به من گفت: «عزیزترینم» . ‏تا آن زمان هیچ واژه ای نتوانسته بود تا این حد برایم جاودانه بماند و کلمات فقط مشتی کلمات بودند در اقتضای زمان و مکانی محدود. ‏ولی «عزیزترینم» فکرش را بکنید که در میان تمام عزیزانی که دارد، تو، « ترینِ » آنهایی!‌‏ @Anarestun
خیلی دوستش داشتم. من همیشه گفته‌ام که دوست داشتن‌های دوران نوجوانی شیرینی خاصی دارد. بی شیله پیله است. بیش از حد ساده بود و البته کمی هم هَپلی هَپو. غالبا موهای مواجش به شکل آشفته‌ای رو شانه‌اش ول بود. عینکی بزرگ به چشم داشت و همیشه دامنی بلند می‌پوشید. پوستش به قدری سفید بود که حتی وقتی توی فکرم دستش را می‌گرفتم، دستانش کبود رنگ میشد. ولی تنها نکته‌ای که از همه بارزتر بود و دوستش داشتم، لکنت زبانش بود. اولین باری که دیدمش داشت یواشکی و از پشت در، کوچه را نگاه می‌کرد دلم را به دریا زدم و بی اختیار صدایش کردم. به سمتم برگشت و گفت: " ب ب ل ه". ابتدا فکر کردم از خجالت است. پرسیدم: "خوبی؟!" گفت: "خوب ب م". کمی حرف زدیم و او با تمام سادگیِ زیبایی که داشت جواب تک تک حرف‌هایم را داد. وقتی خداحافظی کرد و به داخل خانه‌شان برگشت تازه فهمیدم که حرف "ب" را به سختی ادا می‌کند و لکنتش روی همین یک حرف است. توی دلم خندیدم. خنده ای قشنگ و معنادار... پدرش چه کیفی می‌کند وقتی او را "ب ب باب ب با" صدا می‌زند. اگر یکروز دوستم داشته باشد و بگوید "ب ب بیا ب ب بغلت کنم" چقدر طولانی تر از بغل‌های دیگر است. یا بگوید جدیدی "ب ب ب بوسمت" چه بوسه‌ی کشداری خواهد شد. یکروز یواشکی باهم قرار گذاشتیم. خوش‌گذشت. موقع خداحافظی به سمت من برگشت و گفت: "ما داریم از اینجا میریم حمید". با نگرانی پرسیدم: "کجا؟" گفت: "ب ب بندرعب ب اس". تمام دلم ریخت. آنطور که او بندرعباس را گفت باید شهر خیلی دوری باشد. خیلی دور. @Anarestun
گوشه ای از آشپزخانه ایستاده، و ظرفی را که شُسته است، بارها برق می اندازد. توی اتاق راه می‌رود و کوچکترین جزییات از نگاهش پنهان نیست. لکه‌ی کوچکی روی پنجره، آشغال کوچکتری روی نقش‌های فرش، و گردی که دستش هیچ وقت به آن نمی‌رسد...! با خودش حرف میزند: "باید تلویزیون را به سمت دیگر اتاق ببرم تا تصویر گنجشک‌های توی حیاط را بهتر ببینم. پرده‌ها مثل آلبوم عکس، از وسط باز شوند و شاید برای مبل‌های کِرِم رنگ، ارغوانی، شگون بیشتری داشته باشد! حتی بهتر است جای گلدان شمعدانی را چند ارکیده‌ی مصنوعی بگیرد تا همیشه تازه بمانند...!" ( باخودش دوباره حرف میزند، اینبار ولی آهسته‌تر) "هر بار که خانه را می‌تکانیم چیزهایی پیدا می‌کنیم که مدت‌ها دنبالش می گشتیم حالا تو بگو ... از کجای این خانه شروع کنم تا دوباره پیدایت کنم ...؟"