eitaa logo
طب واندیشه_پاک(نفس عمیق)
6هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
9هزار ویدیو
96 فایل
ارتباط با ادمین کانال مشاوره فقه واحکام شرعی ومحقق دینی و مشاور سالم زیستی اسلامی 👇 @FAHIM103 لطفا در پاسخ گرفتن صبور باشید با سپاسطب تعامل👇 @mhoseinkhani بزنیدروی لینک👇 https://eitaa.com/joinchat/3260416003Cd4ab7b1a25
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃 : 🌷🕊🌷🕊 فصل دوم..(قسمت ششم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊 هفدهم_شهریور صبح روز هفدهم بود رفتم دنبال ابراهیم. با موتور به همان جلسه مذهبی می رفتیم اطراغ میدان ژاله( شهدا) . جلسه تمام شد. سرو صدای زیادی از بیرون می آمد. نیمه های شب حکومت نظامی اعلام شده بود بسیاری از مردم هیچ خبری نداشتند سربازان و ماموران زیادی در اطراف میدان مستقر بودند. جمعیت زیادی هم به سمت میدان در حرکت بود. مامورها بلند گو اعلام می کردند که متفرق شوید ابراهیم سریع از جلسه خارج شد بلافاصله برگشت و گفت: امیر بیا ببین چه خبره؟ آمدم بیرون تا چشم کار می کرد از همه طرف جمعیت به سمت شاه رفته بود. فریاد مرگ بر شاه طنین انداز شده بود. جمعیت به سمت میدان هجوم می آورد. بعضی ها می گفتند ساواکی ها از چهار طرف میدان را محاصره کرده اند و ... لحظاتی بعد اتفاقی افتاد که کمتر کسی باور می کرد از همه طرف صدای تیراندازی می آمد حتی از هلی کوپتری که در آسمان بود و دورتر از میدان قرار داشت. سریع رفتم و موتور را آوردم. از یک کوچه راه خروجی پیدا کردم ماموری در آنجا نبود ابراهیم سریع یکی از مجروح ها را آورد با هم رفتیم سمت بیمارستان سوم شعبان و سریع برگشتیم. تا نزدیک ظهر حدود هشت بار رفتیم بیمارستان مجروح ها را می رساندیم و بر می گشتیم تقریبا تمام بدن ابراهیم غرق خون شده بود یکی از مجروحین نزدیک بمب بنزین افتاده بود. مامورها از دور نگاه می کردند هیچ کسج رائت برداشتن مجروح را نداشت ابراهیم می خواست به سمت مجروح حرکتک ند جلویش را گرفتم گفتم: آنها مجروح رو تله کرده اند. اگر حرکت کنی با تیر می زنند ابراهیم نگاهی به من کرد و گفت: اگر برادر خودت بود همین رو می گفتی ؟ نمی دانستم چه گبویم فقط گفتم خیلی مواظب باش صدای تیراندازی کمتر شده بود مامورها کمی عقب تر رفته بود ابراهیم خیلی سریع به حالن سینه خیز رفت داخل خیابان خوابید کنار مجروح بعد هم دست مجروح را گرفت و آن جوان را انداخت روی کمرش بعد هم به حالت سینه خیز برگشت ابراهیم شجاعت عجیبی از خودش نشان داد بعد هم آن مجروح را به همراه یک نفر دیگر سوار موتور من کرد و حرکت کردم در راه برگشت مامورها کوچه را بستند حکومت نظامی شدیدتر شد من هم ابراهیم را گم کردم هر طوری بود برگشتم به خانه. عصر رفتم منزل ابراهیم. مادرش نگران بود هیچ کس خبری از او نداشت خیلی ناراحت بودیم آخر شب خبر دادند ابراهیم برگشته خیلی خوشحال شدم. با آن بدن قوی توانسته بود از دست مامورها فرار کند روز بعد رفتیم بهشت زهرا در مراسم تشییع و تدفین شهدا کمک کردیم بعد از هفدهم شهریور هر شب خانه یکی از بچه ها جلسه داشتیم برای هماهنگی در برنامه ها مدتی محل تشکیل جلسه پشت بام خانه ابراهیم بود مدتی منزل مهدی و ... در این جلسات از همه چیز خصوصا مسائل اعتقادی و مسائل سیاسی روز بحث می شد تا اینکه خبر آمد حضرت امام به ایران باز می گردد. ....🌹🍃 @mahdavieat
🌹🍃 : 🌷🕊🌷🕊 فصل دوم..(قسمت ششم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊 هفدهم_شهریور صبح روز هفدهم بود رفتم دنبال ابراهیم. با موتور به همان جلسه مذهبی می رفتیم اطراغ میدان ژاله( شهدا) . جلسه تمام شد. سرو صدای زیادی از بیرون می آمد. نیمه های شب حکومت نظامی اعلام شده بود بسیاری از مردم هیچ خبری نداشتند سربازان و ماموران زیادی در اطراف میدان مستقر بودند. جمعیت زیادی هم به سمت میدان در حرکت بود. مامورها بلند گو اعلام می کردند که متفرق شوید ابراهیم سریع از جلسه خارج شد بلافاصله برگشت و گفت: امیر بیا ببین چه خبره؟ آمدم بیرون تا چشم کار می کرد از همه طرف جمعیت به سمت شاه رفته بود. فریاد مرگ بر شاه طنین انداز شده بود. جمعیت به سمت میدان هجوم می آورد. بعضی ها می گفتند ساواکی ها از چهار طرف میدان را محاصره کرده اند و ... لحظاتی بعد اتفاقی افتاد که کمتر کسی باور می کرد از همه طرف صدای تیراندازی می آمد حتی از هلی کوپتری که در آسمان بود و دورتر از میدان قرار داشت. سریع رفتم و موتور را آوردم. از یک کوچه راه خروجی پیدا کردم ماموری در آنجا نبود ابراهیم سریع یکی از مجروح ها را آورد با هم رفتیم سمت بیمارستان سوم شعبان و سریع برگشتیم. تا نزدیک ظهر حدود هشت بار رفتیم بیمارستان مجروح ها را می رساندیم و بر می گشتیم تقریبا تمام بدن ابراهیم غرق خون شده بود یکی از مجروحین نزدیک بمب بنزین افتاده بود. مامورها از دور نگاه می کردند هیچ کسج رائت برداشتن مجروح را نداشت ابراهیم می خواست به سمت مجروح حرکتک ند جلویش را گرفتم گفتم: آنها مجروح رو تله کرده اند. اگر حرکت کنی با تیر می زنند ابراهیم نگاهی به من کرد و گفت: اگر برادر خودت بود همین رو می گفتی ؟ نمی دانستم چه گبویم فقط گفتم خیلی مواظب باش صدای تیراندازی کمتر شده بود مامورها کمی عقب تر رفته بود ابراهیم خیلی سریع به حالن سینه خیز رفت داخل خیابان خوابید کنار مجروح بعد هم دست مجروح را گرفت و آن جوان را انداخت روی کمرش بعد هم به حالت سینه خیز برگشت ابراهیم شجاعت عجیبی از خودش نشان داد بعد هم آن مجروح را به همراه یک نفر دیگر سوار موتور من کرد و حرکت کردم در راه برگشت مامورها کوچه را بستند حکومت نظامی شدیدتر شد من هم ابراهیم را گم کردم هر طوری بود برگشتم به خانه. عصر رفتم منزل ابراهیم. مادرش نگران بود هیچ کس خبری از او نداشت خیلی ناراحت بودیم آخر شب خبر دادند ابراهیم برگشته خیلی خوشحال شدم. با آن بدن قوی توانسته بود از دست مامورها فرار کند روز بعد رفتیم بهشت زهرا در مراسم تشییع و تدفین شهدا کمک کردیم بعد از هفدهم شهریور هر شب خانه یکی از بچه ها جلسه داشتیم برای هماهنگی در برنامه ها مدتی محل تشکیل جلسه پشت بام خانه ابراهیم بود مدتی منزل مهدی و ... در این جلسات از همه چیز خصوصا مسائل اعتقادی و مسائل سیاسی روز بحث می شد تا اینکه خبر آمد حضرت امام به ایران باز می گردد.