Anti_liberal🚩
❥"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. #پارت21 مامان که خوب شد و آمدیم خانه، من دو روز
❥"✿°↷
⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾.
#پارت22
از حرف آقای صدر تعجب کردم. گفتم: من قدرش را میدانم. و شروع کردم از اخلاق مصطفی گفتن.
آقای صدر حرف من را قطع کرد و یک جمله به من گفت: این خلق و خوی مصطفی که شما میبینید، تراوش باطن او است و نشستن حقیقت سیرو سلوک در کانون دلش.
این همه معاشرت و رفت و آمد مصطفی با ما ودیگران تنازل از مقام معنوی اوست به عالم صورت و اعتبار. و خیلی افسوس میخورد کسانی که اطراف ما هستند درک نمیکنند، تواضع مصطفی را از ناتوانیش میدانند و فقیر و بیکس بودنش.
امام موسی میگفت: من انتظار دارم شما این مسائل را درک کنید.
من آن وقت نمیفهمیدم، اما به تدریج اتفاقاتی میافتاد که مصطفی را بیشتر برای من آشنا میکرد.
یادم هست اسرائیل به جنوب حمله کرده بود و مدرسه جبل عامل در واقع پایگاه مصطفی بود. مردم جنوب را ترک کرده بودند. حتی خیلی از جوانان سازمان امل عصبانی بودند، میگفتند: ما نمیتوانیم با اسرائیل بجنگیم.
ما نه قدرت مادی داریم نه مهمات. برای ما جز مرگ چیزی نیست. شما چطور ما را اینجا گذاشتهاید؟
مصطفی میگفت: من به کسی نمیگویم اینجا بماند. هر کسی میخواهد، برود خودش را نجات بدهد. من جز با تکیه بر خدا و رضا به تقدیر او اینجا نماندهام. تا بتوانم، میجنگم و از این پایگاه دفاع میکنم، ولی کسی را هم مجبور نمیکنم بماند. آنقدر این حرفها را با طمأنینه میزد که من فکر کردم لابد کمکی در راه است و مصطفی به کسی یا جایی تکیه دارد.
#زندگینامه_شهدا
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
❥"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. #پارت21 عملیات خیبر که شروع شد، همه مسئولین کادر
❥"✿°↷
⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾.
#پارت22
گفت: اگه شد، که بیست و چهار ساعته می آیم می بینمتان و برمی گردم. اگه نشد، یکی رو می فرستم بیاید دنبالتان. مکث کرد گفت: اگر دنبالتان بفرستم، به اهواز می آیی؟ گفتم: کور از خدا چی می خواد؟ گفت: سختت نیست با دو تا بچه؟ گفتم: با تمام سختی هاش، به دیدن تو، می ارزه.
یک هفته گذشت. نه از خودش خبری شد؛ نه از تلفنش. داشتم خودم را برای دیدنش آماده می کردم. خانه را تمیز می کردم و خیلی کارهای دیگر. شبی، حوالی نیمه شب، احساس کردم طوفان شده. به خواهر کوچک ترم، گفتم: انگار م یخواد طوفان بدی بشه. گفت: اصلا باد هم نم یآد؛ چه برسه به طوفان.
کمی خوابیدم؛ باز بیدار شدم. گریه هم کردم. خواهرم گفت: چته امشب تو؟ گفتم: وحشت دارم. گفت: از چی؟ گفتم: از شب اول قبر.
گفت: این حر فهای عجیب و غریب چیه که تو داری امشب م یزنی؟ شب بعد، خواب دیدم رفته ام جلو آینه استاده ام و دو طرف فرق سرم، دو موی کلفت سفید هست. تعبیرش را بعد فهمیدم؛ وقتی که برادر هفده سال هام ل فردین ل در محور طلائیه شهید شد و خبرش را روز سوم ابراهیم، به من دادند.
صبح روز بیست و چهارم اسفند 1362 بلند شدم. بچه ها را برداشتم و از اصفهان راه افتادم به سمت خانه خاله ام؛ در شهرستان نجف آباد. با مینی بوس رفتیم. خواهرم هم بود. رادیوی مینی بوس روشن بود. مارش اخبار ساعت دو بعدازظهر را که پخش کرد، گوش هایم تیز شدند.
#زندگینامه_شهدا
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨♥️|| #پارت21 محمد را چشم بسته به اتاقي بردند. او را روی
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - -
✨♥️||
#پارت22
مشتی محكم به صورت محمد خورد و از پشت پرت شد روی زمـين. سـرش خورد به ديوار سيمانی و چون به صندلی بسته شده بود، نتوانست از جا بلند شود. بازجو داد كشيد: «بلند شو!»
محمد تلاش كرد بلند شود، اما نميتوانست. هـم چشـمانش بسـته بـود، هـم دستهايش. آن هم به صندلی آهنی! بازجو جلو آمـد،موهای محمـد را گرفـت وكشيد و او را از زمين بلند كرد.
محمد لحظه ای ايستاد. صندلی آهنی كه به او بسته شده بود،سنگين بود و محمد مجبور شد بنشيند. بازجو با لحنِ آرامی گفت: «ببين
پسرجان، ما همه چيز را در مورد تو ميدانيم. ميدانيم كه سرباز فراری هستی ميدانيم بچه تهرانی، ميدانيم به چه قصدی ميرفتي عراق.
اما می خـواهيم همـه چيز را از زبان خودت بشنويم».
ـ آخر چی را از زبان من بشنويد؟ گفتم كه داشتم ميرفتم دنبال جنس آوردن.
بازجو داد كشيد و لحظه ای بعد دو نگهبان آمدند. دستهای محمد را از صندلی باز كردند و او را كشان كشان با خود بردند.
طنابی به مچ پای محمد بستند و او را وارونه از سقف آويزان كردند. چشـمان او هنوز هم بسته بود. وارونه تاب می خورد و دور خودش می چرخید .يكـی دو ساعت اول زیاد سخت نبود.
امـا چنـد ساعتی گذشت، دل و روده اش ميخواست از حلقومش بزند بيرون. سرش گيج ميرفت و دنیا پیش چشمانش سياه شده بود. انگار كاسه سـرش را باسـرب پـر كـرده بودند
سنگین بود و ميخواست از سنگينی و فشار بتركد. گاهی خودش را شل ميكرد و اجازه ميداد
كه راحت بچرخد. به چيزی هم فكر نميكرد. اما نميتوانست اين حالت را زيـاد ادامه بدهد.
#تکه_ای_از_آسمان🍃
زندگینامه شهید محمد بروجردی♥️
Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت21 پوریای ولی: من ســريع رفتم و بين تماشاگرها نشستم. ابراهيم روي
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵•
#پارت22
پوریایولی:
بعد سریع رفت تو رختکن، لباسهايش را پوشيد. سرش را پائين انداخت و رفت.
از زور عصبانيت به در و ديوار مشــت ميزدم. بعد يك گوشــه نشستم. نيم ساعتی گذشت. کمی آرام شدم. راه افتادم که بروم.جلوی در ورزشــگاه هنوز شــلوغ بود. همان حريف فينال ابراهيم با مادر و کلی از فاميلها و رفقا دور هم ايستاده بودند. خيلی خوشحال بودند. يک دفعه همان آقا من را صدا کرد. برگشــتم و با اخم گفتم: بله؟! آمد به ســمت من و گفت: شما رفيق آقا ابراهیم هستيد، درسته؟ با عصبانيت گفتم: فرمايش؟!
بی مقدمه گفت: آقا عجب رفيق با مرامی داريد. من قبل مســابقه به آقا ابراهیم گفتم، شــک ندارم که از شــما ميخورم، اما هوای ما رو داشته باش، مادر و برادرام بالای سالن نشستند. كاری كن ما خيلی ضايع نشيم.
بعد ادامــه داد: رفيقتون ســنگ تموم گذاشــت. نميدونی مــادرم چقدر خوشحاله. بعد هم گريهاش گرفت و گفت: من تازه ازدواج کرده ام. به جايزه نقدی مسابقه هم خيلي احتياج داشتم، نميدونی چقدر خوشحالم.
مانــده بودم كه چه بگويم. کمی ســکوت کردم و به چهرهاش نگاه كردم.
تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار بوده. بعدگفتم: رفيق جون، اگه من جای داش ابراهیم بودم، با اين همه تمرين و سختی کشيدن اين کار رو نميکردم. اين کارا مخصوص آدمای بزرگی مثل آقا ابراهیمه.
از آن پســر خداحافظی کردم. نيم نگاهی به آن پيرزن خوشحال و خندان انداختم و حرکت کردم. در راه به کار ابراهيم فکر ميکردم. اينطور گذشت کردن، اصلا با عقل جور درنمیياد!
با خودم فکر می کردم، پوريای ولی وقتی فهميد حريفش به قهرماني در مسابقه احتياج دارد و حاکم شهر، آنها را اذيت کرده، به حريفش باخت. اما ابراهيم...
ياد تمرینهای سختی که ابراهيم در اين مدت کشيده بود افتادم. ياد لبخندهای آن پيرزن وخوشحالی آن جوان، يكدفعه گريه ام گرفت. عجب آدميه اين ابراهيم!
راوی:ایرجگرائی
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜✨