Anti_liberal🚩
❥"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. #پارت22 از حرف آقای صدر تعجب کردم. گفتم: من قدرش
❥"✿°↷
⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾.
#پارت23
مصطفی کمی دیگر برای بچهها صحبت کرد و رفت به اتاقی که خانه ما در موسسه بود. موسسه جایی در بلندی و مشرف به شهر صور بود. به دنبال مصطفی رفتم ودیدم کنار پنجره به دیوار تکیه داده و بیرون را تماشا میکند. غروب آفتاب بود، خورشید در حال فرورفتن توی دریا، آسمان قرمزی گرفته و نور آفتاب روی موج دریا بازی میکرد، خیلی منظره زیبایی بود. دیدم مصطفی به این منظره نگاه میکرد و گریه میکرد خیلی گریه میکرد، نه فقط اشک، صدای آهسته گریهاش را هم میشنیدم. من فکر کردم او بعد از اینکه با بچهها با آن حال صحبت کرد و آمد، واقعاً میدید ما نزدیک مرگ هستیم و دارد گریه میکند.
گفتم: مصطفی چی شده؟ او انگار محو این زیبایی بود به من گفت: نگاه کن چه زیبا است! و شروع کرد به شرح، و جملاتی که استفاده میکرد به زیبایی خود این منظره بود. من خیلی عصبانی شدم، گفتم: مصطفی، آن طرف شهر را نگاه کن. تو چی داری میگویی؟ مردم بدبخت شهرشان را ول کردند، عدهای در پناهگاهها نشستهاند و شما همه اینها را زیبا میبینید؟ چرا آن طرف شهر را نگاه نمیکنید؟ به چی دارید خودتان را مشغول میکنید؟ در وقتی که مردم همه چیزشان را از دست دادهاند وخیلی خون ریخته، شما به من میگوئید نگاه کنید چه زیباست!؟ حتی وقتی توپها میآمد و در آسمان منفجر میشد او میگفت: ببین چه زیباست! این همه که گفتم مصطفی خندید و با همان سکینه، همانطور که تکیه داده بود، گفت: این طور که شما جلال میبینید سعی کن در عین جلال جمال ببینی. اینها که میبینید شهید دادهاند، زندگیشان از بین رفته، دارید از زاویه جلال نگاه میکنید.
#زندگینامه_شهدا
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
❥"✿°↷
⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾.
#پارت23
صبح روز بیست و چهارم اسفند 1362 بلند شدم. بچه ها را برداشتم و از اصفهان راه افتادم به سمت خانه خاله ام؛ در شهرستان نجف آباد. با مینی بوس رفتیم. خواهرم هم بود. رادیوی مینی بوس روشن بود. مارش اخبار ساعت دو بعدازظهر را که پخش کرد، گوش هایم تیز شدند.
گوینده، سر خط اخبار را خواند. یکی از آ نها، بند دلم را پاره کرد. شک کردم. به خودم گفتم: حتما اشتباه شنیده ای.
دوست نداشتم آنچه را که شنیده بودم، بارو کنم. با خودم گفتم: مگر می شود؟ ابراهیم خودش گفت می آیم. خندیدم و گفتم: خودش گفت برمی گرده؛ قول داد به من.
یادم نمیاد کیِ قول داده بود. خواهرم داشت نگاهم می کرد.
جور عجیبی داشت نگاهم می کرد. پرسید: شنیدی رادیو چی گفت. وقتی دیدم خواهرم هم همان خبر را شنیده،دنیا روی سرم خراب شد. پرسیدم: تو هم مگه... گفت: اوهوم. گفتم: اسم کیو گفت؟ تو رو خدا، راستش رو بگو! انگار التماسش می کردم اگر هم راستش را می داند، بگوید.
گفت: اسم ابراهیم رو. گفتم: مطمئنی؟ گفت: خودش گفت فرمانده لشکر محمدرسول الله)ص(، مگه ابراهیم...
آبروداری را گذاشتم کنار. از ته دل جیغ کشیدم، جلو مسافرهایی، که نمی دانستند چی شده. سرم سنگین شده بود از جیغ هایی که می زدم.
مصطفی؛ بنا را گذاشته بود به گریه و من بلند شدم به راننده گفتم: نگه دار! همین جا نگه دار، می خوام پیاده شم... با شما نیستم مگه من؟ گفتم نگه دار.
#زندگینامه_شهدا
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨♥️|| #پارت22 مشتی محكم به صورت محمد خورد و از پشت پرت شد
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - -
✨♥️||
#پارت23
جای زخم ها دهان باز كرده بود و خـون وگوشـت
لهيـده از آنجاهـابيرون زده بود. بازجو گفته بود: «آنقدر در اين حالت نگه ات ميداريم تا به حرف
بيايی!»
محمد ترجيح ميداد اين همه سختی را تحمل كند اما حرفی نزنـد. تـا حـالاچندين بار و هر بار برای بيست و چهار ساعت او را در اين حالـت نگـه داشـته بودند تا اعتراف كند، اما محمد حرفی نزده بود.
چه بگويد؟ آنها ميگفتند حقيقت را بگو. مگر ميتوانست حقيقت را بگويد؟ مگر میتوانست بگويد ميخواستم بروم نجف دستبوس رهبر و پيشوايم. بروم دستبوس آقايم روح االله خمينی. هر بلايی سرش ميآوردند، اين را نبايد ميگفت. برای لحظه ای آنچه در اين چند روز بر اوگذشته بود، از ذهنش گذشت. فرار از پادگان، آمدنش به تهران و خداحافظی اش با مادر و برادرش علی و بعد آمدن تا اهواز و پيدا كردن پسردايی اش قاسم و بعدخود دايی. قاسم گفته بود كه پدرش سالها پيش همراه يك بلمچی محلی از شـط گذشته و به كربلا رفته است. محمد از دايی خواست تا از سفرش به كربلا حـرف بزند و دايی هم با آب و تاب همراه با اشك و آه داستان رفتنش بـه پـابوس امـام حسين(ع) را گفته بود.
چشمان دايی پر از اشك بود و بغض گلويش را گرفته بود. دايی چند لحظه ای ساكت شده بود. محمد گفته بود: «خوش به حالت دايی جان!
نمـيشـد مـا هـم برويم؟»
دايي با تعجب و افسوس سر تكان داده بود:«حالا، دايی جان؟ خـدالعنتشان كند، مرزها را حسابی ناامن كرده اند. ميگويند جنگ است. شاه هم تانك هـايش را آورده چیده لب مرز،آن طرف هم عراقی ها نمی گذارند حتی یک گنجشک از مرز رد شود.
#تکه_ای_از_آسمان🍃
زندگینامه شهید محمد بروجردی♥️
Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت22 پوریایولی: بعد سریع رفت تو رختکن، لباسهايش را پوشيد. سرش را
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵•
#پارت23
شکستننفس:
باران شــديدی در تهران باريده بود. خيابان 17 شــهريور را آب گرفته بود.
چند پيرمرد ميخواستند به سمت ديگر خيابان بروند مانده بودند چه کنند.
همان موقع ابراهيم از راه رسيد. پاچه شلوار را بالا زد. با کول کردن پيرمردها، آنها را به طرف ديگر خيابان برد.
ابراهيم از اين کارها زياد انجام ميداد. هدفی هم جز شکستن نفس خودش نداشت. مخصوصا زمانی که خيلی بين بچه ها مطرح بود!
همراه ابراهيم راه ميرفتيم. عصر يک روز تابستان بود. رسيديم جلوی يک کوچه. بچه ها مشغول فوتبال بودند.
به محض عبور ما، پســر بچه ای محکم توپ را شوت کرد. توپ مستقيم به صورت ابراهيم خورد.
به طوری که ابراهيم لحظه روی زمين نشســت. صورت ابراهيم سرخ سرخ شده بود.
خيلی عصباني شــدم. به سمت بچه ها نگاه كردم. همه در حال فرار بودند تا از ما کتک نخورند.
ابراهيم همينطور که نشســته بود دست کرد توی ساك خودش. پلاستيک گردو را برداشت.
راوی:جمعیازدوستانشهید
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜
@AntiLiberalism