Anti_liberal🚩
❥"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. #پارت23 مصطفی کمی دیگر برای بچهها صحبت کرد و رف
❥"✿°↷
⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾.
#پارت24
این همه اتفاقات که افتاده، عین رحمت خدا برای آنها است که قلبشان متوجه خدا بشود. بعضی از دردها کثیف است ولی دردهایی که برای خداست خیلی زیباست. برای من این عجیب بود که مصطفی که در وسط بمباران خم به ابرویش نمیآورد، در مقابل این زیبایی که از خدا میدید اشکش سرازیر میشد. در وسط مرگ متوجه قدرت خدا و زیبایی غروب بود. و اصلاً او از مرگ ترسی نداشت. در نوشتههایش هست که: من به ملکه مرگ حمله میکنم تا اورا در آغوش بگیرم و او از من فرار میکند. بالاترین لذت، لذت مرگ و قربانی شدن برای خدا است. هیچ وقت نشد با محافظ جایی برود. میگفتم: خب حالا که محافظ نمیبرید، من میآیم و محافظ شما میشوم. کلاشینکف را آماده میگذارم، اگر کسی خواست به تو حمله کند تیراندازی میکنم. میگفت: نه! محافظ من خدااست. نه من، نه شما، نه هزار محافظ اگر تقدیر خدا تعلق بگیرد برچیزی نمیتوانید آن را تغییر دهید. در لبنان این طور بود و وقتی به ایران اهواز و کردستان آمدیم هم.
یاد حرف امام موسی افتادم شما با مرد بزرگی ازدواج کردهاید. خدا بزرگترین چیز در عالم را به شما داده. خودش هم همیشه فکر میکرد بزرگترین سعادت برای یک انسان این است که با یک روح بزرگ در زندگیش برخورد کند، اما انگار رسم خلقت این است که بزرگترین سعادتها بزرگترین رنجها هم در خودشان داشته باشند.
#زندگینامه_شهدا
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
❥"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. #پارت23 صبح روز بیست و چهارم اسفند 1362 بلند شد
❥"✿°↷
⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾.
#پارت24
گذشت، تا سه یا چهار سال بعد از شهادت حاجی، که دیگر ساکن شهرستان قم بودیم و من در مدرسه ای،تدریس می کردم.
یکی از روزهای اول مهرماه که تازه مدارس باز شده بود، من از اول صبح تا ظهر رفتم دنبال کار اداری و خرید خرت و پرت برای منزل.
کارم که تمام شد، آمدم منزل تا بچه ها را ببرم مهد و خودم بروم سر کلاس درس. آن روز مصطفی حالش خیلی خراب بود و قاعدتا نباید مدرسه می رفتم. اما چون خانم مدیر من را می شناخت ومن هم با و رودربایستی داشتم، بی وجدانی نکردم، بچه ها را تحویل مهد دادم و خودم رفتم سر کلاس.
دو ساعت اول گذشت. وسط های زنگ دوم بود که همین خانم مدیر آمد داخل کلاس و به من گفت: خانم بدیهیان! مربی مهد آمده، می گوید: بچه ی شما اصلا حالش خوب نیست. بیا ببرش دکتر.
سریع کلاس را تعطیل کردم. بچه را بغل گرفتم و از مدرسه آمدم بیرون.
توی شهر قم؛ یک دکتر متخصص بیماری های اطفال معروفی بود، که مطب اش همیشه پر از بچه های مریض بود.
از پله های مطب او بالا رفتم و به خانم منشی گفتم: این بچه من حالش خیلی خرابه. اجازه بده بروم داخل، دکتر معاینه اش کنه. خانم منشی با لحن پُرافاده ای گفت: ببخشید خانم؛ این جا مردم از صبح می آن وقت می گیرن.
شما همین الان نیومده، می خوای بری پیش دکتر؟
گفتم: خودتون که می بینید؛ این بچه اصلاً حال مساعدی نداره. باید هر چه زودتر دکتر اونو ببینه.
این بار با لحن تندتری گفت: اون شوهر مفت خورت نشسته خونه، و تو را فرستاده جلو؟ بگو خودش صبح زود بیاد وقت بگیره.
دیگر هیچ نتوانستم جوابش را بدهم. فقط بغض ام ترکید و مثل ابر بهار، اشک ریختم، گریه کردم و بعد هم بچه ها را دوباره بغل گرفتم و راه افتادم سمت منزل مان در محله ی سالاریه.
#زندگینامه_شهدا
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨♥️|| #پارت23 جای زخم ها دهان باز كرده بود و خـون وگوشـت
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - -
✨♥️||
#پارت24
محمد حرف های دايی را گوش داده بود، بعد با لبخندی مهربانانه گفته بود: «بـه هر حال، هر كاری راهی دارد. توی اين اوضاع چه طور می شود رفت؟»
دايی نگاه معناداری به محمد كرده و گفته بود: «حالت خوب است، دايی جان!
صبر كن، الان كه نمیشود!»
دايی گفته بود: «رفتن به آن طرف مرز، يعنی رفتن توی دهان گرگ».
محمد كه ديده بود دایی به هيچ عنوان زيربار نمی رود، پرسيده بود: «خُب دايی جان، تعريف كن چه طور از آب گذشتيد. با كی؟ با چه وسيله ای!»
دايی هم به حساب اينكه محمد را از فكر و خيال در آورد، گفته بود: «مـا بـه عشق آقا سيدالشهدا رفتيم. آن زمان هم يك بنده خدايی بود به اسم
جاسم،قايقی داشت و روی آب كار می كرد. اين جاسم مادری داشت در نجف. گـاهی جاسـم
ميرفت و به مادرش سر ميزد و بعد هم برميگشت. اگر دوستی، آشنايی هم بود،همراه خودش ميبرد».
محمد پرسيده بود: «الان اين جاسم كجاست؟ هنوز هـم بـا شـما آشناسـت؟
مادرش چی؟ هنوز آنجاست؟»
دايی آرام گفته بود: «نه ديگر، فكری نمی كنم. مـا
كـه از آبـادان آمديم اهـواز،ديگرخبری ازش نداريم».
روز بعد، محمد و قاسم با هزار زحمت جاسم را پيدا كردند، اما او سه ـ چهار سال بود كه ديگر به آن طرف مرز رفت و آمد نمی كرد. اما محمـد، جاسـم را ول نكرد كه نكرد. تمام روز همپای او در حركت بود.
#تکه_ای_از_آسمان🍃
زندگینامه شهید محمد بروجردی♥️
Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت23 شکستننفس: باران شــديدی در تهران باريده بود. خيابان 17 شــهر
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵•
#پارت24
شکستننفس:
دادزد: بچه ها کجا رفتيد؟! بياييد گردوها رو برداريد!
بعد هم پلاستيک را گذاشت کنار دروازه فوتبال و حرکت كرديم.توی راه با تعجب گفتم: داش ابراهیم اين چه کاری بود!؟
گفــت: بنده های خدا ترســيده بودند. از قصدکه نزدنــد. بعد به بحث قبلی برگشــت و موضوع را عوض کرد! اما من ميدانســتم انســانهای بزرگ در زندگيشان اينگونه عمل ميکنند.
در باشگاه كشتی بوديم. آماده ميشديم برای تمرين. ابراهيم هم وارد شد.
چند دقيقه بعد يکی ديگر از دوستان آمد.
تا وارد شد بی مقدمه گفت: ابراهیم جون، تيپ وهيکلت خيلی جالب شده! تو راه كه می اومدی دو تا دختر پشــت ســرت بودند. مرتب داشتند از تو حرف
ميزدند! بعد ادامه داد: شــلوار و پيراهن شــيك كه پوشيدی، ساک ورزشی هم که دست گرفتی. کاملامشخصه ورزشکاری!
به ابراهيم نگاه كردم. رفته بود تو فكر. ناراحت شد! انگار توقع چنين حرفی را نداشت.
جلسه بعد رفتم برای ورزش. تا ابراهيم را ديدم خندهام گرفت! پيراهن بلند پوشيده بود و شلوار گشاد!
به جای ساك ورزشی لباسها را داخل کيسه پلاستيكی ريخته بود! از آن روز به بعد اينگونه به باشگاه می آمد!
بچه ها ميگفتند: بابا تو ديگه چه جور آدمی هستی؟!
ما باشگاه مییايم تا هيکل ورزشکاری پيدا کنيم. بعد هم لباس تنگ بپوشيم.
اما تو با اين هيکل قشنگ و رو فُرم، آخه اين چه لباسهائيه که ميپوشی؟!
ابراهيم به حرف های آنها اهميت نميداد.
راوی:جمعیازدوستانشهید
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜