eitaa logo
Anti_liberal🚩
7.4هزار دنبال‌کننده
32هزار عکس
15.7هزار ویدیو
87 فایل
✨️پیشنهادات و انتقادات: @Jahadi68✨️ ✨ادمین تبادل و تبلیغات : @mahwm21 ✨ 🛑کانالی برای سوزش برعندازان😂 🛑تحلیل جالب از اتفاقات روز دنیا👌 🛑دفاع منطقی از ایدئولوژی انقلاب🇮🇷 🛑متناسبترین واکنش به رویدادهای روز دنیا🔥
مشاهده در ایتا
دانلود
Anti_liberal🚩
❥‌"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪ‌ِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. #پارت29 به هرحال، تصمیم گرفتم بمانم تا آخر و برن
❥‌"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪ‌ِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. یک بار که در لبنان بودم شنیدم که عراق به ایران حمله کرده خیلی ناراحت شدم. جنگ کردستان که تمام شد خوشحال شدم. امید برایم بود که کردستان الحمدولله تمام شد. فکر می‌کردم آن اشک‌های من در تنهایی در کردستان نتیجه داده. من آنجا واقعاً با همه وجودم دعا می‌کردم که دیگر جنگ تمام شود. دیگر من خسته شده‌ام. دلم برای مصطفی هم می‌سوخت. من نمی‌توانستم از او دور بشوم و با این حال حق من بود که زندگی با آرامش داشته باشم. فکر می‌کردم خدا دعایم را اجابت خواهد کرد و در لبنان و ایران جنگ تمام خواهد شد. خبر حمله عراق برایم یک ضربه بود می‌دانستم اولین کسی که خودش را برساند آنجا مصطفی است. فرودگاه بسته شده بود و من خیلی دست و پا می‌زدم که هرچه سریع‌تر خودم را برسانم به ایران. بالاخره از طریق هواپیمای نظامی وارد ایران شدم. در تهران گفتند که مصطفی اهواز است و من همراه عده‌ای با یک هواپیمای ۱۳۰c راهی اهواز شدیم. در دلش آشوب بود، مصطفی کجا است؟ سالم است؟ آیا دوباره چشمش بصورت نازنین مصطفی می‌افتد؟ موتور هواپیما که آتش گرفته بود و وحشت و هیاهوی اطرافیان، پریشانیش را بیشتر می‌کرد. آخرین نامه مصطفی را بازکرد و شروع کرد به خواندن: «من در ایران هستم ولی قلبم با تو در جنوب است، در موسسه، در صور. من با تو احساس می‌کنم، فریاد می‌زنم، می‌سوزم و با تو می‌دوم زیر بمباران و آتش. من احساس می‌کنم با تو بسوی مرگ می‌روم، بسوی شهادت، بسوی لقای خدا با کرامت. من احساس می‌کنم در هر لحظه با تو هستم حتی هنگام شهادت. حتی روز آخر در مقابل خدا. وقتی مصیبت روی وجود شما سیطره می‌کند، دستتان را روی دستم بگیرید و احساس کنید که وجودم در وجودتان ذوب می‌شود. عشق را در وجودتان بپذیرید. دست عشق را بگیرید. عشق که مصیبت را به لذت تبدیل می‌کند، مرگ را به بقا و ترس را به شجاعت» @Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨♥️|| #پارت29 خودش نشست كف اتاق و بچه ها هـم دور گردسـوز
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨♥️|| فقط بايد آنها را آگاه كـرد. راه آگـاه كردنشـان هـم رساندن پيامهای امام به آنهاست». محمد وقتی به اينجا رسيد، اعلاميه ای را از جيـب درآورد و شـروع كـرد بـه خواندن. اعلاميه جديد امام درباره استقرار حكومت اسلامی بود. بچه ها به هيجـان آمدند. وقتی خواندن اعلاميه تمام شد، محمد گفت: «امشب ما اينجا جمع شده ايم تا هم قسم شويم. جمع شده ايم تا با هم پيمان ببنديم كه تا آخرين قطره خونمـان در راه ايجاد حكومت اسلامی مبارزه كنيم». مصطفی گفت: «هر گروهی اسمی دارد. بايد برای گروهمـان اسم مناسـبی انتخاب كنيم». همه به فكر فرو رفتند. محمد قرآن كوچكی را كه در جيبش بود، بيرون آورد و رو به بچه ها گفت: «ما در هر كاری از اين كتاب كه در واقـع راهنمای زنـدگی مادی و معنوی است پيروی می كنيم. حالا هم برای انتخاب اسم گروهمان از قرآن كريم راهنمايی و كمك ميخواهيم». بعد چشمهايش را بست، زير لب دعايی خواند و بعد قرآن را باز كرد. لبخندي بر لبانش نشست. «انَّ االلهَ يحسب الذین یُقاتلونَ فی سَبیل الله صـفّاً كـاَنَهم بُنیانْ مَرْصوص!» صادق گفت: «به به! چه اسمی! گروه صف!» محمد گفت: «گروه توحيدی صف!» محمد رو به دوستانش گفت: «اميدوارم بتوانیم بـرای برپـايی كلمه توحیدوجامعه توحيدی كار كنيم. برای برپايی جامعه اسلامی و قسـط و عـدل وتوحیدكلمه!» سر بچه ها پايين بود. همه اشك ميريختند؛ اشك شوق! 🍃 زندگینامه شهید محمد بروجردی♥️
Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلام‌بࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت29 یدالله: با تعجب گفتم: خب بله، چطور مگه؟! گفت: من قب
•✵𖣔✨⊱سـلام‌بࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• حوزه‌حاج‌آقا‌مجتهدی: سال های آخر، قبل از انقلاب بود. ابراهيم به جز رفتن به بازار مشغول فعاليت ديگری بود. تقريبا کســی از آن خبر نداشــت. خودش هم چيزی نميگفت. اما كاملارفتار واخلاقش عوض شده بود. ابراهيم خيلی معنويتر شــده بود. صبحها يک پلاســتيک مشكی دستش ميگرفت و به سمت بازار ميرفت. چند جلد کتاب داخل آن بود. يكروز با موتور از ســر خيابان رد ميشدم. ابراهيم را ديديم. پرسيدم: داش ابراهیم کجا ميری؟! گفت: ميرم بازار. ســوارش کردم، بين راه گفتم: چند وقته اين پلاســتيک رو دستت ميبينم چيه!؟ گفت: هيچی کتابه! بين راه، سر کوچه نائب السلطنه پياده شد. خداحافظئ کرد و رفت. تعجب کردم، محل کار ابراهيم اينجا نبود. پس کجا رفت!؟ بــا كنجكاوی بــه دنبالش آمدم. تا اينکه رفت داخل يك مســجد، من هم دنبالش رفتم. بعد در کنار تعدادی جوان نشست و کتابش را باز کرد. فهميدم دروس حوزوی ميخوانه، از مسجد آمدم بيرون. از پيرمردی که رد ميشد سؤال کردم. راوی:ایرج‌گرائی زنـدگۍنامھ‌شهیـد‌ابࢪاهیم‌هادۍ💜✨ @Antiliberalism