Anti_liberal🚩
❥"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. #پارت34 غاده اگر میدانست مصطفی این کارها را می
❥"✿°↷
⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾.
#پارت35
و او جواب داد که: این خودخواهی است. اما من خودخواهی تورا دوست دارم. این فطری است. اما چطور مشکلات حیات را تحمل نمیکنی؟ من تورا میخواهم محکم مثل یک کوه، سیال و وسیع مثل یک دریا ابدیت، تو میگویی ملک؟ ملکیت؟ تو بالاتر از ملکی. من از شما انتظار بیشتر دارم. من میبینم در وجود تو کمال و جلال و جمال را. تو باید در این خط الهی راه بروی. تو روحی، تو باید به معراج بروی، تو باید پرواز کنی. چطور تصور کنم افتادی در زندان شب. تو طائر قدسی. میتوانی از فراز همه حاجزها عبور کنی. میتوانی در تاریکی پرواز کنی.
هر چند تا روزی که مصطفی شهید شد، تا شبی که از من خواست به شهادتش راضی باشم، نمیخواستم شهید بشود. آن شب قرار بود مصطفی تهران بماند. گفته بود روز بعد برمی گردد. عصر بود و من در ستاد نشسته بودم، در اتاق عملیات. آنجا در واقع اتاق مصطفی بود و وقتی خودش آنجا نبود کسی آنجا نمیآمد ولی ناگهان در اتاق باز شد،آنجا در واقع اتاق مصطفی بود و وقتی خودش آنجا نبود کسی آنجا نمیآمد ولی ناگهان در اتاق باز شد، من ترسیدم، فکر کردم چه کسی است، که مصطفی وارد شد. تعجب کردم، قرار نبود برگردد. او مرا نگاه کرد، گفت: مثل اینکه خوشحال نشدی دیدی من برگشتم؟ من امشب برای شما بر گشتم. گفتم: نه مصطفی! تو هیچ وقت برای من برنگشتی. برای کارت آمدی. مصطفی با همان مهربانی گفت: امشب برگشتم بخاطر شما. از احمد سعیدی بپرس. من امشب اصرار داشتم به اهواز برگردم، هواپیما نبود. تو میدانی من در همه عمرم از هواپیمای خصوصی استفاده نکردهام، ولی امشب اصرار داشتم برگردم، با هواپیمای خصوصی آمدم که اینجا باشم.
#زندگینامه_شهدا
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨♥️|| #پارت34 همین امشب میفرستنت تهران و آنجا هم يک دادگا
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - -
✨♥️||
#پارت35
جوان، ديگر به گريه افتاد. روی دو زانو نشست و دست محمد را گرفت و بوسيد.
اما محمد اجازه نداد و فوراً خم شد و صورت او رابوسيد. جـوان، بـا صـورت گريان بلند شد و با صدايی كه از بغض مفهوم نبود، عذر خواست.
محمد گفت: «برو استراحت كن برادر. برو و ديگر خودت را اذيت نكن».
يك بار ديگر پيشانی او را بوسيد. جوان همانطور كه نشسته بود، به محمـد نگـاه كرد. از پشت پرده اشك تكه ای از آسمان را ميديد كه پاك بود و آبی و صاف، ومحمد كه در گوشه آن ميخنديد.
#تکه_ای_از_آسمان🍃
زندگینامه شهید محمد بروجردی♥️
Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت34 ایامانقلاب🇮🇷: دو تا چهار راه جلوتر يکدفعه متوجه شــدم جلوی
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵•
#پارت35
ایامانقلاب🇮🇷:
شب بود کــه با ابراهيم و ســه نفراز رفقا رفتيم مســجد لــرزاده. حاج آقا خيلی نترس بود. حرفهائــی روی منبر ميزد که خيليها جرأت
چاووشــی گفتنش را نداشتند.
حديث امام موســی کاظم که ميفرمايد:مردی از قم مردم را به حق فرا ميخواند. گروهی استوار چون پارههای آهن پيرامون او جمع ميشوند
خيلی برای مردم عجيب بود. صحبتهای انقلابی ايشان همينطور ادامه داشت.
ناگهان از ســمت درب مسجد سر و صدايی شــنيدم. برگشتم عقب، ديدم نيروهای ساواک با چوب و چماق ريختند جلوی درب مسجد و همه را ميزنند.
جمعيت برای خروج از مسجد هجوم آورد. مأمورها، هر کسی را که رد ميشد با ضربات محکم باتوم ميزدند. آنها حتی به زن و بچه ها رحم نميکردند.
ابراهيم خيلی عصبانی شــده بود. دويد به ســمت در، با چند نفر از مأمورها درگير شد. نامردها چند نفری ابراهيم را ميزدند. توی اين فاصله راه باز شد.
خيلی از زن و بچه ها از مسجد خارج شدند.
ابراهيم با شجاعت با آنها درگير شده بود. يکدفعه چند نفراز مأمورها را زد و بعد هم فرار کرد. ما هم به دنبال او از مسجد دور شديم. بعدها فهميديم که درآن شب حاج آقا راگرفتند. چندين نفر هم شهيد و مجروح شدند.
ضرباتی که آن شب به کمر ابراهيم خورده بود، کمردرد شديدی برای او ايجاد کرد که تا پايان عمر همراهش بود. حتی در کشتی گرفتن او تأثير بسياری داشت.
با شروع حوادث سال 57 همه ذهن و فکر ابراهيم به مسئله انقلاب و امام معطوف بود. پخش نوارها، اعالميه ها و... او خيلی شــجاعانه کار خود را انجام ميداد.اواسط شهريور ماه بسياری از بچه ها را با خودش به تپه های قيطريه برد و در نماز عيد فطر شهيد مفتح شرکت کرد. بعد از نماز اعلام شد که راهپيمائی روز جمعه به سمت ميدان ژاله برگزار خواهد شد.
راوی:امیرربیعی
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜✨
@Antiliberalism