Anti_liberal🚩
❥"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. #پارت43 شبهای سختی را میگذراندم. لبنان شلوغ بود
❥"✿°↷
⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾.
#پارت44
وگاهی فکر میکرد به همین خاطر خدا بیشتر از همه، از او حساب میکشد، چون او با مصطفی زندگی کرد، با نسخه کوچکی از امام علی علیه السلام. همیشه به مصطفی میگفت: توحضرت علی نیستی. کسی نمیتواند او باشد. فقط حضرت امیر آن طور زندگی کرد و تمام شد. و مصطفی هم چنان که صورت آفتاب خوردهاش باز میشد و چشمهایش نم دار، میگفت: نه، درست نیست! با این حرف دارید راه تکامل در اسلام را میبندید. راه باز است. پیامبر میگوید هر جا که من پا زدم امتم میتواند، هر کس به اندازه سعهاش.
همه جا مصطفی سعی میکرد خودش کمتر از دیگران داشته باشد، چه لبنان، چه کردستان، چه اهواز. لبنان که بودیم جز وسایل شخصی خودم چیزی نداشتیم. در لبنان رسم نیست کفششان را در بیاورند و بنشیند روی زمین. وقتی خارجیها میآمدند یا فامیل، رویم نمیشد بگویم کفش در بیاورید. به مصطفی میگفتم: من نمیگویم خانه مجلل باشد، ولی یک مبل داشته باشد که ما چیز بدی از اسلام نشان نداده باشیم که بگویند مسلمانان چیزی ندارند، بدبختند. مصطفی به شدت مخالف بود، میگفت: چرا ما این هم عقده داریم؟ چرا میخواهیم با انجام چیزی که دیگران میخواهند یا میپسندند نشان بدهیم خوبیم؟ این آداب و رسوم ما است، نگاه کنید این زمین چه قدر تمیز است، مرتب و قشنگ! این طوری زحمت شما هم کم میشود، گرد و خاک کفش نمیآید روی فرش.
#زندگینامه_شهدا
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨♥️|| #پارت43 اوايل زمستان سال 1361 بود. درگيری ضدانقلاب
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - -
✨♥️||
#پارت44
سرهنگ كه گونه هايش از شدت سرما قرمز شده بود و تكه های كوچـك يـخ بـه ريشهايش چسبيده بود، گفت: «از ديشب تا حالا اينجا زمينگير شده ايـم. چنـد تـاضد انقلاب در روستا سنگر گرفته اند و مانع پيشروی نيروهاشده اند».
بروجردی گفت: «خب، حالا ميخواهيد چه كنيد؟ اين توپها چرا خانه های روسـتارا نشانه رفته اند؟»
سرهنگ گفت: «چاره چيست؟ ضد انقلاب خودش را تسليم نميكند. گفتيم، چهارتا گلوله توپ بيندازيم توی روستا، تا اينها خودشان را تسليم كنند».
محمد با تأسف گفت: «توی ان خانه ها مردم زندگی ميكنند».
سرهنگ گفت: «چاره ای نداريم».
بعد، دو طرف دره را نشان داد. دو يال
بلند تـا دوردسـت ادامـه محمد داشت
لحظه ای روستا را نگاه كرد. آن وقت انگار كه با خودش حرف ميزند، گفت: «نه؛جناب سرهنگ. اين درست نيست. مردم كه گناهی ندارند. ما بايد مشكلمان را يك جور ديگر حل كنيم».
سرهنگ با تعجب گفت: «ميگويم ضد انقلاب توی اين خانه ها سنگر گرفته، شـماميگويی نكوبيمشان!»
محمد گفت: «نه. ما چنين حقی نداريم. ما برای آباد كردن به اينجا آمده ایم نـه خراب كردن».
سرهنگ گفت: «مطمئنی كه اشتباه نميكنی؟ ما با هزار مكافات خودمان را به اينجارسانديم و اين آرايش را به نيروهامان داديم. از صبح فقط اين چهـار قـدم راه راآمدهايم جلو».
بروجردی گفت: «به هر حال دستور بدهيد كسی شليك نكند».
#تکه_ای_از_آسمان🍃
زندگینامه شهید محمد بروجردی♥️
Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت43 تأثيرکلام: داشتم گزارش را مينوشتم. گفتم: حتمًا يك رونوشت برا
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵•
#پارت44
تأثيرکلام:
باخودم گفتم: اگر من جای ابراهيم بودم حســابی حالش را ميگرفتم. اما ابراهيم با آرامش هميشــگی، در حالی که لبخند ميزد ســلام کرد و گفت: ابراهيم هادی هستم و چند تا سؤال داشتم، برای همين مزاحم شما شدم.
آن آقا گفت: اسم شما خيلی آشناست! همين چند روزه شنيدم، فکرکنم تو سازمان بود. بازرسی سازمان، درسته؟!
ابراهيم خنديد و گفت: بله.
بنده خدا خيلی دست پاچه شد. مرتب اصرار ميکرد بفرمائيد داخل. ابراهيم گفت: خيلی ممنون، فقط چند دقيقه با شما کار داريم ومرخص ميشويم.
ابراهيم شــروع به صحبت کرد. حدود يک ساعت مشغول بود، اما گذشت زمان را اصلا حس نميکرديم.
ابراهيــم از همه چيز برايش گفت. از هر موردی برايش مثال زد. ميگفت: ببين دوست عزيز، همسر شما برای خود شماست،نه برای نمايش دادن جلوی ديگران! ميدانی چقدر از جوانان مردم با ديدن همسر بی #حجاب شما به گناه ميافتند!
يا اينکه، وقتی شما مسئول کارمندها در اداره هستی نبايد حرف های زشت يا شوخی های نامربوط،آن هم با کارمند زن داشته باشيد!
شما قبلا توی رشته خودت قهرمان بودی، اما قهرمان واقعی کسی است که جلوی کار غلط رو بگيره.
بعد هم از انقلاب گفت. از خون شــهدا، از امام، از دشمنان مملکت.آن آقا هم اين حرفها را تأييد ميکرد.
ابراهيم در پايان صحبت ها گفت: ببين عزيز من، اين حكم انفصال از خدمت شماست.
آقای رئيس يکدفعه جــا خورد. آب دهانش را فرو داد. بعد با تعجب به ما نگاه کرد.
راوی:مهدیفریدوند
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜✨
@Antiliberalism