Anti_liberal🚩
❥"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. #پارت44 وگاهی فکر میکرد به همین خاطر خدا بیشتر
❥"✿°↷
⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾.
#پارت45
از خانه ما در لبنان که خیلی مجلل بود همیشه اکراه داشت. ما مجسمههای خیلی زیبا داشتیم از جنس عاج که بابا از آفریقا آورده بود. مصطفی خیلی ناراحت بود و خودمان دو تا همه آنها را شکستیم. میگفت: اینها برای چی؟ زینت خانه باید قرآن باشد به رسم اسلام. به همین سادگی. وقتی مادرم گفت: شما پول ندارید من وسایل خانه برایتان میآورم. مصطفی رنجید، گفت: مسئله پولش نیست. مسئله زندگی من است که نمیخواهم عوض شود.
ولی من مثل هر زنی دوست داشتم یک زندگی داشته باشم. در ایران هم چیزی نداشتیم هرچه بود مال دولت بود. میگفتم: بالاخره باید چیزی برای خودمان داشته باشیم. شما میگوئید (مستضعف)، مستضعف قاشق و چنگال دارد، ولی ما نداریم. شما اگر پست نداشته باشید، ما چیزی نداریم. همان زیرزمین دفتر نخست وزیری را که مال مستخدمها بود به اصرار من گرفت. قبل از اینکه من بیایم ایران مصطفی در دفترش میخوابید. زندگی معمولی که هر زن وشوهری داشتند ما نداشتیم. مصطفی حتی حقوقش را میداد به بچهها. میگفت: دوست دارم از دنیا بروم و هیچ نداشته باشم جز چند متر قبر و اگر این هم یک جور نداشته باشم بهتر است. اصلاً در این وادی نبود، در این دنیا نبود مصطفی.
#زندگینامه_شهدا
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨♥️|| #پارت44 سرهنگ كه گونه هايش از شدت سرما قرمز شده بود
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - -
✨♥️||
#پارت45
سرهنگ با شك و ترديد و دودلی از بروجردی جدا شد و رفت طرف نيروهـايش.
محمد اسلحه اش را به دست پاسداری كه كنارش ايستاده بود، داد و خودش پياده به طرف سراشيبی راه افتاد. شيب دره زياد بود و او با زحمـت پـايين مـيرفـت.
پاهايش تا زانو در برف فرو ميرفت. سرهنگ كه متوجه رفتن محمـد شـده بـود
ايستاد و داد زد: «كجا ميرويد؟ جانتان در خطر است. صبر كنيد!»
محمد نايستاد. همه چشم به او داشتند و دلنگران بودند. او دست خالی بـه طـرف ضد انقلاب مسلح ميرفت. هر لحظه انتظار شليك از داخل خانـه هـا مـيرفـت.
ناگهان پنجرخ خانه ای باز شد. پاسداری فرياد كشيد: «مواظب باشيد!»
محمد لحظه ای ايستاد .نگاهي به پاسداری كه پشت پنجره ايستاده بود انـداخت وبه راهش ادامه داد. چند لحظه بعد درِ خانه ای باز شـد و ماموسـتاب پيرروسـتا ازخانه بيرون آمد. دستهايش را بالا گرفته بود و به طـرف محمـد در حركـت بـود.
چيزی شبيه عبا بر دوش داشت و همين او را از ديگر پيرمردها جدا ميكرد.
با جلو آمدن ماموستا، درِ خانه ها يكی يكی باز شد و محمد ديد كسـاني در قـاب در خانه ها ايستاده اند. ماموستا هم اين را متوجـه شـد و لحظـه ای برگشـت و بـه مردانی كه با ترس او را نگاه ميكردند، خيره شد. انگار همـان نگـاه، تـرس را ازآنها دور كرد. مردها يكی يكی قدم پيش گذاشتند و پشت سر ماموستا آمدند جلو.
كمی دورتر از روستا، جايی نزديك رودخان ای كه حالا پـر از بـرف بـود، كنـاردرختچه ای كه بالاپوشی از برف به سر داشت، محمد و ماموستا به هـم رسـيدند.
ماموستا، دستهايش را پايين آورده بود. بغل باز كرد تا محمدرا در آغوش بگيـرد.
در همان حالت، پشت سر هم ميگفت: «بانی چو! بانی چو!»
#تکه_ای_از_آسمان🍃
زندگینامه شهید محمد بروجردی♥️
Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت44 تأثيرکلام: باخودم گفتم: اگر من جای ابراهيم بودم حســابی حالش
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵•
#پارت45
تأثيرکلام:
ابراهیم لبخندی زد و نامه را پاره کرد! بعدگفت: دوست عزيز به حرف های من فکر کن! بعد خداحافظی کرديم. سوار موتور شديم و راه افتاديم.
از سر خيابان که رد شديم نگاهی به عقب انداختم. آن آقا هنوز داخل خانه نرفته و به ما نگاه ميکرد.
گفتم: آقا ابراهیم، خيلی قشنگ حرف زدی، روی من هم تأثير داشت.
خنديد و گفت: ای بابا ما چيکارهايم. فقط خدا، همه اينها را خدا به زبانم انداخت. انشاءالله كه تأثير داشته باشد.
بعد ادامه داد: مطمئن باش چيزی مثل برخورد خوب روی آدم ها تأثير ندارد.
مگر نخوانده ای، خدا در قرآن به پيامبرش ميفرمايد:اگر اخلاقت تندوخشن بود، همه از اطرافت ميرفتند. پس لاقل بايد اين
رفتار پيامبر را ياد بگيريم.
يکی دو ماه بعد ، از همان فدراســيون گزارش جديد رسيد؛ جناب رئيس بسيار تغيير کرد! اخِلاق و رفتارش در اداره خيلی عوض شده. حتی خانم اين آقا با #حجاب به محل کار مراجعه ميکند!
ابراهيم را ديدم و گزارش را به دستش دادم. منتظرعکس العمل او بودم. بعد از خواندن گزارش گفت: خدا را شکر، بعد هم بحث را عوض کرد.
اما من هيچ شــکی نداشتم که اخلاص ابراهيم تأثير خودش را گذاشته بود.
كلام خالصانه او آقای رئيس فدراسيون را متحول کرد.
راوی:مهدیفریدوند
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜✨
@Antiliberalism