Anti_liberal🚩
❥"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. #پارت45 از خانه ما در لبنان که خیلی مجلل بود همی
❥"✿°↷
⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾.
#پارت46
در این دنیا نبود، اما بیشتر از وقتی که زنده بود وجود داشت، اثر داشت و چقدر غاده خوابش را میدید. دیشب خواب دید مصطفی در صندلی چرخ داری نشسته و نمیتواند راه برود. دوید، گفت: مصطفی چرا اینطوری شدی؟ گفت: شما چرا گذاشتید من به این روز برسم؟ چرا سکوت کردید؟ غاده پرسید مگر چی شده؟ گفت: برای من مجسمه ساختهاند. نگذار این کار را بکنند برو این مجسمه را بشکن! بیدار که شد نمیدانست که مصطفی چه میخواسته بگوید. پرس و جو کرد و شنید که در دانشگاه شهید چمران از مصطفی مجسمهای ساختهاند. میدانست در تهران هم یکی از خیابانهای آباد وزیبا را به اسم مصطفی کردهاند. این ظاهر شهر بود و او خوشحال میشد ولیای کاش باطن شهر هم این طور بود.گاه آدمهایی را در این خیابانها میدید که دلش میشکست. میترسید، میترسید مصطفی بشود یک نام و تمام.
اینکه خواب مجسمه چمران را دیدم این است که، گاهی فکر میکنم اگر تمام ایران را به اسم چمران میکردند این دلم را خشک میکند؟ آیا این، یک لحظه از لبخند مصطفی از دست محبت مصطفی را جبران میکند؟ هرگز! اما وقتی دانشگاه شهید چمران مثل چمران را بپروراند، چرا.
#زندگینامه_شهدا
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨♥️|| #پارت45 سرهنگ با شك و ترديد و دودلی از بروجردی جدا ش
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - -
✨♥️||
#پارت46
محمد دستهايش را باز كرد و ماموستا را صميمانه در بغل گرفت و گونه های پير وپرمويش رابوسيد. ماموستا لهجه كردی داشت اما به فارسی حرف مـيزد. وقتـی محمد دستهايش را از دست ماموستا جدا كرد تا بهتر به حرفهـايش گـوش كنـد،مردم روستا را ديد كه پشت سر ماموستا حلقه زده اند. محمد متأثر به مردم چشـم دوخت. فكر كرد اگر لحظه ای غفلت ميكرد و دير مـيرسـيد، ممكـن بـود ايـن چهره های مظلوم و رنج كشيده، درد و رنج سنگين تری را متحمل شوند. در دل خدارا شكر كرد كه جلو اين پيشامد را گرفته است.
تعارف و خوشآمدگويی و عذرخواهی ماموستا كه تمام شد، محمد با صدايی كه اندكی لرزش داشت و با بغض همراه بود، گفت: «ما شرمنده شماييم. ما را بـرادرخودتان بدانيد. مردم مسلمان كردستان، ما برای خدمت به شما آمدهايم. كاش ضدانقلاب اجازه ميداد تا پول و امكانات اين همـه لشكركشـی را صـرف سـاختن مدرسه، درمانگاه، كارخانه و كارگاه ميكرديم. انقلاب مال شما است. بياييد دست در دست هم بدهيم و اين روستاها را آباد كنيم».
بعد محمد رو به ماموستا گفت: «از اين مردم بخواه كه بروند آن بالا، كنار نيروهای ما تا در امان باشند. ما بايد اين چند ضد انقلاب را دستگيركنيم».
ماموستا برگشت، رو به مردم ايستاد و از آنها خواست كه همراه او از سراشيبی بالابروند. محمد جلو افتاد. ماموستا و مردم هم دنبالش. ولی هنوز چند قـدم جلـوترنرفته بودند كه دو كرد مسلح از خانه ای بيرون آمدند. دستهايشـان را بـالا گرفتـه بودند و پيش می آمدند؛ به بروجردی كه رسـيدند، اسـلحه هاشـان را روی برفهـا انداختند. بروجردی به سربازی اشاره كرد تا اسلحه ها را بردارد. سرباز تند و سريع از سراشيبی پايين دويد و دو اسلحه كلاشينكف را برداشت.
#تکه_ای_از_آسمان🍃
زندگینامه شهید محمد بروجردی♥️
Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت45 تأثيرکلام: ابراهیم لبخندی زد و نامه را پاره کرد! بعدگفت: دوست
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵•
#پارت46
رسیدگیبهمردم:
"بندگان خانواده من هستند پس محبوبترين افراد نزد من کسانی هستند که نسبت به آنها مهربانتر و در رفع حوائج آنها بيشتر کوشش کنند."
عجيب بود! جمعيت زيادی در ابتدای خيابان شهيد سعيدی جمع شده بودند.
با ابراهيم رفتيم جلو، پرسيدم: چی شده!؟
گفت: اين پسر عقب مانده ذهنی است، هر روز اينجاست. سطل آب کثيف را از جوی بر ميدارد و به آدم های خوش تيپ و قيافه ميپاشد!
مردم کم کم متفرق ميشدند. مردی با کت و شلوار آراسته توسط پسرك خيس شــده بود. مرد گفت: نميدانم با اين آدم عقب مانده چه کنم. آن آقا
هم رفت. ما مانديم و آن پسر!
ابراهيم به پسرک گفت: چرا مردم رو خيس ميکنی؟
پســرك خنديد و گفت: خوشــم میياد. ابراهيم کمی فکر کرد و گفت: کسی به تو ميگه آب بپاشی؟ پسرك گفت: اونها پنج ريال به من ميدن و ميگن به کی آب بپاشم. بعد هم طرف ديگر خيابان را نشان داد.
ســه جوان هرزه و بيکار ميخنديدند. ابراهيم ميخواســت به سمت آنها برود، اما ايستاد.کمی فکر کرد و بعد گفت: پسر، خونه شما کجاست؟
پسر راه خانه شان را نشان داد.
راوی:جمعیازدوستانشهید
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜✨
@Antiliberalism