Anti_liberal🚩
❥"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. 💠 مصطفی به روایت غا
❥"✿°↷
⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾.
#پارت6
6️⃣ مصطفی گفت: من.
بیشتر از لحظهای که چشمم به لبخندش و چهرهاش افتاده بود تعجب کردم: شما!!! شما کشیدهاید؟!!!
مصطفی گفت: بله، من کشیدهام.
گفتم: شما که در جنگ و خون زندگی میکنید، مگر میشود؟ فکر نمیکنم شما بتوانید این قدر احساس داشته باشید.
بعد اتفاق عجیب تری افتاد. مصطفی شروع کرد به خواندن نوشتههای من. گفت: هر چه نوشتهاید خواندهام و دوررا دور با روحتان پرواز کردهام. و اشکهایش سرازیر شد. این اولین دیدار ما بود و سخت زیبا بود.
باردوم که دیدمش برای کار در موسسه آمادگی کامل داشتم. کم کم آشنایی ما شروع شد.
من خیلی جاها با مصطفی بودم، در موسسه کنار بچهها، در شهرهای مختلف و یکی دوبار در جبهه. برایم همه کارهایش گیرا و آموزنده بود. بیآنکه خود او عمدی داشته باشد.
🔅 غاده با فرهنگ اروپایی بزرگ شده بود. حجاب درستی نداشت اما دوست داشت جوردیگری باشد، دوست داشت چیز دیگری ببیند، غیر از این بریز و بپاشها و تجملها.
او از این خانه که یک اتاق بیشتر نیست و درش همیشه به روی همه باز است خوشش میآید. بچهها میتوانند هر ساعتی که میخواهند بیایند تو، بنشینید روی زمین و با مدیرشان گپ بزنند. مصطفی از خود او هم در این اتاق پذیرایی کرد و غاده چقدر جا خورد وقتی فهمید باید کفشهایش را بکند و بنشیند روی زمین!
به نظرش مصطفی یک شاهکار بود، غافل کننده و جذاب!
Anti_liberal🚩
❥"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. #پارت5 خدا خودش کریم است. » تمام اسباب و اثاثیه
❥"✿°↷
⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾.
#پارت6
طبقه ی دوم ساختمان، دارای اتاق تو در تو بود که با رفتن ساکنان قبلی آن، محل مناسبی برای مرغ و جوجه های صاحب خانه شده بود. به محض ورود، شیلنگ آب و یک چاقو برداشتم. شروع کردم به تمیز کردم در و دیوار و کف اتاق. زحمت زیادی داشت، با این حال هر دو اتاق به طور کامل تمیز شد. فرش و موکت نداشتیم. کف اتاق را با دو تا پتوی سربازی پوشاندم. ملحفه ی سفیدی را دو ل سه لایه کردم و جلوی پنجره ی اتاق آویختم. علاوه بر آن که مانع نفوذ نور اتاق به بیرون می شد، جلوی پرده را نیز گرفت. اغلب، پیش از ظهر، بازار باز بود. رفتم و یک قوری با دو استکان، دو بشقاب و دو کاسه خریدم. آخر کار یک شیشه گلاب هم گرفتم. به در و دیوار اتاق گلاب پاشیدم تا بوی تعفنی که باقی مانده برطرف شود.
وقتی کار تمام شد و خانه را مهیا کردم، نفس راحتی کشیدم. تازه پس از گذشت یک ماه از ازدواج مان داشتیم سر و سامان می گرفتیم و این در حالی بود که هر چند دقیقه یک بار گوشه ای از خانه های شهر هدف گلوله ی توپ دور زن دشمن قرار می گرفت و صدای انفجار، شیشه ها را می لرزاند.
#زندگینامه_شهدا
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| #پارت5 آن هم جمعيتي كه سالها منتظر امامشان بودند و هم
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - -
✨❤️||
#پارت6
با پيروزي انقلاب توطئههاي دشمنان داخلي و خارجي هـم شـدت گرفـت و
حالا ديگر ضرورت تشكيل نيروي نظامي وفادار به انقلاب به شدت حس ميشـد.
برخي از افراد فعال شوراي انقلاب هم اين ضرورت را حس كردند و بـا امـام در
ميان گذاشتند. امام دستور تشكيل چنين نيرويي را صادر كردند و محمد جزء چند
نفري بود كه براي تشكيل سپاه پاسداران انقلاب دورِ هم جمع شدند و حرف زدند
و بعد هم عمل كردند.
تشكيل سپاه، يعني جمع كردن شمارِ بسياري نيروي جوان، سـازماندهي آنهـا،
آموزش نظامي و فرهنگي و سياسي آنها تا بتوانند در شـرايط انقلابـي خـاص آن
دوره، هم با توطئههاي فرهنگي مبارزه كنند؛ هم بـا دسيسـههـاي سياسـي و هـم
نظامي. توطئهها عليه انقلاب در شهرهاي مرزي ايران بيشـتر بـود. مخصوصـاً در
كردستان كه به علت هممرزي بـا عـراق، بيشـترين توطئـههـا را بـه خـود ديـد.
توطئههايي كه هم باعث ويراني آن سرزمين شد و هم باعـث كشـتار بسـياري از
مردمش. در چنين اوضاع و احوالي، محمد به فكر كردستان افتاد و براي برقـراري
آرامش، نيرو به آنجا فرستاد. اما اوضاع چنان به سرعت بحرانـي شـد كـه خطـر
سقوط شهر پاوه به ميان آمد و امام خميني(ره) طي فرماني همة نيروها را موظـف
به دخالت و آزادسازي پاوه كردند. ديگر جاي درنـگ نبـود و بروجـردي روانـة
كردستان شد.
اگرچه پيش از ورود محمدبه پاوه، آن شهر به وسـيله يـاران و نيروهـايي كـه
فرستاده بود، آزاد شده بود، اما دامنة توطئه چنان گسترده بود كـه همـه شـهرهاي
كردستان محل تاخت و تاز ضد انقلاب شده بود
#تکه_ای_از_آسمان
#زندگینامه_شهید_محمد_بروجردی
'🌼🌿'
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت5 ورزش باستانی: بارها ميديدم ابراهيم، با بچه هایی که نه ظاهر مذه
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵•
#پارت6
ورزش باستانی:
از دیگــر کارهائی که در مجموعه ورزش باســتانی انجام ميشــد اين بود که بچه ها به صورت گروهــی به زورخانه های یديگر ميرفتند و آنجا ورزش می کردند. يک شب ماه رمضان ما به زورخانه ای درکرج رفتيم
آن شب را فراموش نميکنم. ابراهيم شعر ميخواند. دعا ميخواند و ورزش ميکرد. مدتی طولانی بود که ابراهيم در كنارگود مشغول شنای زورخانه ای
بود. چند سری بچه های داخل گود عوض شدند، اما ابراهيم همچنان مشغول شنا بود. اصلا به کسی توجه نميکرد.
پيرمردی در بالای ســكو نشســته بود و به ورزش بچه ها نگاه ميکرد. پيش من آمد. ابراهيم را نشان داد و با ناراحتی گفت: آقا، اين جوان كيه؟!
با تعجب گفتم: چطور مگه!؟ گفت: من كه وارد شدم، ايشان داشت شنا ميرفت. من با تســبيح، شنا رفتنش را شمردم. تا الان هفت دور تسبيح رفته يعنی هفتصدتا شنا! تو رو خدا بيارش بالا الان حالش به هم ميخوره.« وقتی ورزش تمام شد ،ابراهيم اصلا احساس خستگی نميکرد. انگار نه انگار که چهار ساعت شنا رفته!
البته ابراهيم اين کارها را برای قوی شــدن انجام ميداد. هميشــه ميگفت: بــرای خدمت به خدا و بندگانش، بايد بدنی قوی داشــته باشــيم. مرتب دعا ميکردكه: خدايا بدنم را برای خدمت كردن به خودت قوی كن.
ابراهيم در همان ايام يك جفت ميل و سنگ بسيار سنگين برای خودش تهيه کرد. حسابی سرزبانها افتاده و انگشت نما شده بود. اما بعد از مدتی ديگر جلوی بچه ها چنين کارهائی را انجام نداد! ميگفت: اين کارها عامل غرور انسان می شه.
ميگفت: مردم به دنبال اين هســتند كه چه کســی قويتر از بقيه است. من اگر جلوی ديگران ورزشهای سنگين را انجام دهم باعث ضايع شدن رفقايم ميشوم. در واقع خودم را مطرح کرده ام و اين کار اشتباه است.
بعد از آن وقتی مياندار ورزش بود و ميديد که شــخصی خسته شده وکم آورده، سريع ورزش را عوض ميکرد.
اما بدن قوی ابراهيم يکبار قدرتش را نشــان داد و آن، زمانی بود که ســيد حســين طحامی قهرمان کشــتی جهــان و يکی از ارادتمندان حاج حســن به زورخانه آمده بود و با بچه ها ورزش ميکرد.
راوی:جمعی از دوستان شهید
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜✨