Anti_liberal🚩
❥"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. #پارت6 6️⃣ مصطفی گف
❥"✿°↷
⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾.
#پارت7
یادم هست در یکی از سفرهایی که به روستاها میرفت همراهش بودم.
داخل ماشین هدیهای به من داد، اولین هدیهاش به من بود و هنوز ازدواج نکرده بودیم.
خیلی خوشحال شدم و همان جا بازکردم دیدم روسری است، یک روسری قرمز با گلهای درشت.
من جا خوردم، اما او لبخند زد و با شیرینی گفت: بچهها دوست دارند شما را با روسری ببینند.
از آن وقت روسری گذاشتم و مانده. من میدانستم بچهها به مصطفی حمله میکنند که چرا شما خانمی را که حجاب ندارد میآورید موسسه؟ اما برایم عجیب بود که مصطفی خیلی سعی میکرد، خودم متوجه میشدم، مرا به بچهها نزدیک کند.
میگفت: ایشان خیلی خوبند. اینطور که شما فکر میکنید نیست. به خاطر شما میآیند موسسه و میخواهند از شما یاد بگیرند. ان شاالله خودمان بهش یاد میدهیم.
نگفت این حجابش درست نیست، مثل ما نیست، فامیل و اقوامش آن چنانیاند.
اینها خیلی روی من تاثیر گذاشت. او مرا مثل یک بچه کوچک قدم به قدم جلو برد به اسلام آورد.
نه ماه. نه ماه زیبا با هم داشتیم و بعد با هم ازدواج کردیم. البته ازدواج ما به مشکلات سختی برخورد.
#زندگینامه_شهدا
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
❥"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. #پارت6 طبقه ی دوم ساختمان، دارای اتاق تو در تو ب
❥"✿°↷
⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾.
#پارت7
روزهای آخر بهمن ماه را پشت سر می گذاشتیم. هوای دزفول بسیار سرد بود، ما نیز امکانات مناسبی نداشتیم. یکی از شب ها که حاجی آمد، متوجه ی سرفه های شدید من شد. روز بعد در سفری که به اهواز داشت، یک چراغ خوراک پزی و جعبه ای شیرینی خریده بود.
چراغ را به خانه آورد، اما شیرینی را در بین بچّه های عرب چادرنشینی که دشمن، خانه هایشان را ویران کرده بود و از سر ناچاری در حاشیه ی جاده ی دزفول ل اهواز پناه گرفته بودند، قسمت کرده بود و تنها یکی دو دانه ی آن را که لای یک ورق کاغذ پیچیده بود، با خود به خانه آورد.
با شدت گرفتن موشک باران شهر و رفتن صاحب خانه، ساختمان کاملاً تخلیه شد و ما زندگی جمع و جور دو نفره مان را به طبقه ی پایین منتقل کردیم. جلسات همیشگی و رفت و آمدهای زیاد حاجی در جبهه ها سبب می شد تا اغلب شب ها دیروقت به خانه بیاید. از طرفی هم ناگزیر بود صبح خیلی زود از خواب برخیزد و خود را به منطقه برساند. من تمام روز را در تنهایی می گذراندم. با وجود این شرایط هر چه بود، اهمَیت چندانی نداشت. من فقط می خواستم در کنار حاجی باشم.
#زندگینامه_شهدا
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| #پارت6 با پيروزي انقلاب توطئههاي دشمنان داخلي و خارجي
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - -
✨❤️||
#پارت7
محمد در همـان زمـان كـه بـه
مقابله با ضد انقلاب مشغول بود به تجزيه و تحليل اوضاع منطقه نيز پرداخت و به اين نتيجه رسيد كه؛ تنها راه نجـات كردسـتان، تشـكيل نيرويـي از خـود مـردم كردستان است تا با داشتن سلاح و آشنايي با فرهنگ و زبان مردم بومی بتوانند به مقابله با ضد انقلاب مشغول بود، به تجزيه و تحليل اوضاع منطقه نيز پرداخت و و به مقابله با توطئهها بپردازند. برپايه چنين اعتقادي، محمد سـازمان پيشـمرگان كـرد
مسلمان را تأسيس كرد و به آموزش و تجهيز آنها پرداخت. بسياري از افراد، حتی نزديكان، دوستان و همفكران محمد در اين كار با او مخالف بودند و مسلح كردن مردم كردستان را به صلاح نميدانستند. اما بروجردي آن چنـان بـه مـردمِ بـومي اعتقاد داشت كه بي هيچ ترديدي نقشه خود را عملي كرد. وقتي اولـين عمليـات اين گروه و نقش آنها در آزادسازي كامياران مشخص شد، محمد به درست بـودن فكرش بيشتر اميدوار شد. اين كار، تا اندازهاے هم دهان مخالفـان را هـم بسـت.
تشكيل سازمان پيشمرگان كرد مسلمان ضربه سختي به ضد انقلاب بود و بيشترين فشار آنها هم براي انحلال اين سازمان بود. با بودن اين گروه، ضد انقـلاب خلـع سلاح ميشد. افراد اين سازمان همـه كـرد بودنـد و هـيچ اتهـامي هـم بـه آنهـا نميچسبيد. با همت و پشتكار محمد و افراد سپاه و همكاری و همياری پيشمرگان مسلمان، شهرهای كردستان يكی يكی آزاد شدند و از سلطه ضد انقلاب درآمدنـد و مردم توانستند ثمرات و نتايج انقلاب را ببينند.
محمد در تمام عمليات، به مردم فكر ميكرد و به منافع آنها ميانديشيد. هر جا
ذرهای منافع مردم به خطرميافتاد، نقشهاش را عوض ميكـرد و طـرح را طـوری ميريخت كه به مردم ضرری نرسد. همه سفارشش به نيروها اين بـود كـه سـعی كنيد با مردم كردستان رودررو نشويد و آنها را از خـود بدانيـد. آنهـا را دوسـت بداريد و بدانيد كه برای خدمت به اينها به منطقه آمدهايد. مردم نيـز چنـان بـا اوصميمی بودند كه هر مشكلی برايشان پيش میآمد، به سراغ او مـيرفتنـد و از او كمک ميخواستند. حتي پدر و مادر كساني كه در صف ضد انقلاب بودنـد و بـا محمد ميجنگيدند،از او ميخواستند كه بچههايشان را نجات دهد و كمكشان كند.
همين جوانهـا كـه اسـلحه دسـت گرفتـه بودنـد و بـا محمـد و نيروهـايش
ميجنگيدند، وقتی به اسارت درميآمدند، از اخلاق و رفتار محمد دچـار حـالتی
ميشدند كه افكار گذشته را يكسره از دست ميدادنـد و از محمـد چـارهجـويي
ميكردند. بسياري از اين زندانيان از محمد ميخواستند كه برنامهای اجرا كند تـا
ديگر جوانها در دامان ضدانقلاب نيفتند.
#تکه_ای_از_آسمان
#زندگینامه_شهید_محمد_بروجردی
'🌼🌿'
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت6 ورزش باستانی: از دیگــر کارهائی که در مجموعه ورزش باســتانی ان
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵•
#پارت7
پهلوان:
حسين طحامی(کشتيگير قهرمان جهان) به زورخانه ما آمده بود و با بچه ها ورزش ميکرد.
هر چند مدتی بود که ســيد به مســابقات قهرمانی نميرفت، اما هنوز بدنی بســيار ورزيده و قوی داشــت. بعد از پايان ورزش رو کرد به حاج حســن و گفت: حاجی، کسی هست با من کشتی بگيره؟
حاج حســن نگاهی به بچه ها کرد و گفت: ابراهيم، بعد هم اشاره کرد؛ برو وسط گود.
ً در کشتی پهلوانی، حريفی که زمين بخورد، يا خاک شود ميبازد.
معموال
کشتي شــروع شد. همه ما تماشــا ميکرديم. مدتی طولانی دو کشتی گير درگير بودند. اما هيچکدام زمين نخوردند.
فشار زيادی به هر دو نفرشان آمد، اما هيچکدام نتوانست حريفش را مغلوب كند، اين کشتی پيروز نداشت.
بعد از کشتی سيد حسين بلندبلند ميگفت: بارک اهلل، بارک الله، چه جوان شجاعی، ماشاءالله پهلوون!
ورزش تمام شده بود. حاج حسن خيره خيره به صورت ابراهيم نگاه ميکرد.
ابراهيم آمد جلو و باتعجب گفت: چيزی شده حاجی!؟
حاج حســن هم بعد از چند لحظه سکوت گفت: تو قديمی های اين تهرون، دو تا پهلوون بودند به نامهای حاج سيد حسن رزاّز و حاج صادق بلور فروش، اونها خيلی با هم دوست و رفيق بودند.
توی کشــتی هم هيچکس حريفشــان نبــود. اما مهمتر از همــه اين بود که بنده های خالصی برای خدا بودند.
هميشه قبل از شروع ورزش کارشان رو با چند آيه قرآن و يه روضه مختصر و با چشمان اشــک آلود برای آقا اباعبدالله شروع ميکردند. نََفس گرم حاج محمد صادق و حاج سيد حسن، مريض شفا ميداد.
بعــد ادامه داد: ابراهيم، من تو رو يه پهلوون ميدونم مثل اونها! ابراهيم هم لبخندی زد و گفت: نه حاجی ما کجا و اونها کجا.
بعضــی از بچه ها از اينکه حاج حســن اينطور از ابراهيــم تعريف ميکرد، ناراحت شدند.
فردای آن روز پنج پهلوان از يکی از زورخانه های تهران به آنجا آمدند. قرار شد بعد از ورزش با بچه های ما کشتی بگيرند. همه قبول کردند که حاج حسن داور شود. بعداز ورزش کشتی ها شروع شد.
چهار مسابقه برگزار شد، دو کشتی را بچه های ما بردند، دو تا هم آنها. اما در کشتی آخركمی شلوغ کاری شد!
آنها سر حاج حسن داد ميزدند. حاج حسن هم خيلی ناراحت شده بود.
من دقت کردم و ديدم کشــتي بعدی بين ابراهيم و يکی از بچه های مهمان اســت. آنها هم که ابراهيم را خوب ميشناختند مطمئن بودند که ميبازند.
برای همين شلوغ کاری کردند که اگر باختند تقصير را بيندازند گردن داور!
همه عصبانی بودند. چند لحظه ای نگذشــت که ابراهيم داخل گود آمد. با لبخندی که بر لب داشــت با همه بچه های مهمان دست داد. آرامش به جمع ما برگشت.
راوی:حسین الله کرم
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜✨