|⇦•به گُل های زینب آب ندادن...
#روضه و توسل ویژۀ شهادت حضرت زینب کبری سلام الله علیها
الهی همیشه ناموست در آرامش باشه، الهی همیشه ناموست در امنیت کامل باشه، وقتی سهل ساعدی توی شهر شام سلام داد به زین العابدین، امام زد زیر گریه، گفت: آقاجان! سلامتون کردم گریه میکنید، فرمود: آخه از کربلا تا شام تو تنها کسی هستی که به ما سلامدادی... یعنی هرکی به ما رسید، ناسزا گفت....
باید از این غم بمیریم زینب رو به مجلس شراب بردن... علی وقتی میخواد زینب رو سر مزار پیغمبر ببره میگفت: حسنجان! روشنایی هارو کم کن کسی قد و بالای زینب رونبینه...
یا امیرالمؤمنین شما کجا بودی ببینی وسط بازار شام رقاص ها دور محمل زینب حلقه زدن...
آقا زین العابدین به سهل ساعدی فرمود: آیا میتونی برا ما کاری کنی؟ گفت: آقا من نوکر شمام هرچی بگید انجام میدم، فرمود: اگه پول داری بده این نیزه دارا این سرهارو از محمل ها جلوتر ببرن، تا به بهونه سَرها به نوامیس ما نگاه نکنند...
این خانومی که می بینید، یه روزگاری وقتی میخواد از محمل پایین بیاد، عباس جلوش زانو میزنه، داداش ها و برادر زاده ها دورش رو میگرفتن... روزگارچه کرد با زینب!؟
اینقدر تک و تنها شده بود، عبدالله همسرش میگه: گوشه ی خونه هی گریه میکرد، آب میدید گریه میکرد...
بهترین طبیب هارو براش آوردن، بعضی هاشون که نگاه کردن خِبره بودن، گفتن: این زن غمِ دوریه یه کسی رو داره، باید ببرید یه جایی، ببرید یه باغی، بستانی، یه آبی ببینه، گلی ببینه حالش عوض شه...
دست زینب رو عبدالله میگرفت همچین که وارد اون بوستان شدن یه نگاه به گل ها کرد، گفت الان حالش خوب میشه، اما یه وقت بی بی زینب شروع کرد گریه کردن، خانوم جان چی شده؟ فرمود: عبدالله! اگه به این گل ها آب نَدید چی میشن؟ خانمجان! اگه به این گل ها آب ندیم زود پژمرده میشن... صدا زد عبدالله! سه روز توی کربلا به گل های زینب آب ندادن، با لب تشنه سر از بدنشون جدا کردن...
|⇦•غارت بودوآتیش...
#سینه_زنی و توسل ویژۀ شهادت حضرت زینب کبری سلام الله علیها
غارت بود و آتیش، خیمه دود و آتیش
من هم تنها بودم
همراهم آهم بود، دورم نامحرم بود
من هم تنها بودم
بهارم می رفت، تو که می رفتی
قرارم می رفت، تو که می رفتی
تو رو از من گرفتنو، ازت مونده یه پیرهِنو
کاش همون شب با رقیه، می بردی با خودت منو
ای تکیه گاهِ من، چشمای تو روشن
من بی محمل رفتم
با جامه ی پاره، گوشِ بی گوشواره
منزل منزل رفتم
نبودی ای یار، ببینی مارو میونه بازار
ندیدی سیلی خوردنو، کجاها مارو بُردنو
تو رو از من گرفتنو، ازت مونده یه پیرهِنو
کاش همون شب با رقیه، می بردی با خودت منو
یک و سال ونیمِ با، این روضه ها تنها
روزا رو شب کردم
از شهر شام اِی داد، هروقت یادم افتاد
از غصه تب کردم
لبت چوب میخورد، همون جا ای کاش
که زینب می مُرد
همه اشکام و دیدنو، نگم از نِی کشیدنو
کاش همون شب با رقیه، میبردی با خودت منو
تو رو از من گرفتنو، ازت مونده یه پیرهِنو
کاش همون شب با رقیه، می بردی با خودت منو
.
#وفات_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
در لقب، پیشتر از زینت مولا بودن
مفتخر بود به صدیقه ی صغری بودن
چون نبی، چله گرفته ست علی هم به نظر
تا قدم رنجه کند ام ابیهای دگر
باید آئینه ی ام النجبا گفت به او
زینت پنج تن آل عبا گفت به او
از همان روز که آمد دلش آرام نداشت
شرح دلتنگیاش انگار سرانجام نداشت
اشک میریخت ولی در طلب دنیا نه
گریه میکرد، در آغوش حسین اما نه
مردمِ دیدهی او میل به اغیار نداشت
جز حسین بن علی با احدی کار نداشت
از همان روز جهان دید که در شادی و غم
جان او و پسر فاطمه وصل است به هم
عشق بود آنچه که از خون خدا در رگ داشت
عشق آنگونه که در عقد، دوتا شرط گذاشت
اینکه هر روز به دیدار حسینش برود
در سفر نیز پی نور دو عینش برود
سفر...آری سفر، افسوس سفر... آه سفر
داشت در هر قدمش غُصهی جانکاه سفر
پس به میدان بلا او دل و جانش را برد
ذوالفقار دو دمش را (پسرانش را) برد
آسمان تا افق دیدهی او پل میزد
نور بر چادر او دست توسل میزد
بست چون مشتِ گره کرده، پَر معجر را
عاقبت دید جهان، فاطمهی دیگر را
کیست لایق که نهد زیر قدومش سر را
چرخ برخواست که تا زین بکند اختر را
او پسندید ولی شأنی از این بهتر را
زد قدم زانوی عباس و علی اکبر را
مَلَک وحی ندا داد که: غَضّوا ابصار
دختر فاطمه بر مرکب خود گشت سوار
در مثل، آینهی فاطمه در حال عبور
دشت محشر شده و مرکب او ناقهی نور
با جلال و جبروتی که خدا داند و بس
بست بر غرق تحیّرشدگان راه نفس
دختر فاطمه یا امّ ابیهای دگر
چه بنامیم تو را کوثر بعد از کوثر؟
حُجب شاعر شد و در مدح تو برداشت قلم
تو خداوند حیایی به خداوند قسم
دشت با آنهمه اندوه تماشایی بود
آنچه میدید فقط چشم تو، زیبایی بود
اصلاً این دشت پریشان تو بود از اول
کربلا عرصهی جولان تو بود از اوّل
لکّهی ننگ به پیراهن تاریخ شدند
دشمنان تو اسیرت شده، توبیخ شدند
دختر حیدر کرّار و حقارت؟ هیهات
غم بی معجری و حرف اسارت؟ هیهات
آنچه گفتند و شنیدیم نیامد سر تو
دست دشمن نرسیده نخی از معجر تو
کوفه تا شام به هجده سرِ بر نیزه قسم
از سر دوش تو یکبار نیفتاد علم
از سر مقنعه، گردی بتکانی کافیست
تیغ و شمشیر چرا؟ خطبه بخوانی کافیست
ظاهرت زینب کبری شده باطن حیدر
وقت آن است علی جلوه کند بر منبر
نکن ابراز غضب را، نمی ارزد کوفه
خم به ابروت بیاور که بلرزد کوفه
اسکتوا...زنگ شترها همه خوابید، بخوان
مسجد از لحن تو یکمرتبه لرزید بخوان
تیغ برداشتهای، ضربهی نطقت کاریست
واژه در واژه علی در سخنانت جاریست
گرم هوهو شده این تیغ که میچرخد مست
شعر، دیوانهی توصیف تو شد، وزن شکست
همه مبهوت رجز خوانی چشمان تو هستند
پریشان تو هستند
علی آمده یا زینب کبری؟ همه حیران تو هستند
علی در سخنانت، حرکاتت، عملت، طرز نگاهت، غضبت، شیوهی نطقت، نفست، لحن فصیحت، کلماتت، نظرت، حجب و حیایت، جبروتت، قدمت
شیرخدا در تو رسیده ست به تکرار
بکش تیغ سخن را دم پیکار
چه خوب است بگویند به تو زینب کرّار
تو را باید از این بعد بخوانند به این نام
امیری تو و بر شانهی تو پرچم اسلام
اسیران تو هستند یکی کوفه، یکی شام
سر راه تو افلاک نشسته ست
ملک هم کمر همّت خود را به فرامین تو بستهست
رسیدی تو به مسجد
قلم و دفتر و شعر و ضربان و دل
و عقل و نفس شاعرت انگار که مست است
سر وزن شکستهست
🔸🔹بخش دوم🔸🔹
با وقار و غضب قدم برداشت
دختر فاطمه علم برداشت
و اذا زلزت قیامت کرد
مردم کوفه را ملامت کرد
واژه در واژه تیر از پی تیر
خطبه را خواند با صدای امیر
خطبهاش موج خشم در طغیان
ظاهراً خطبه، باطناً طوفان
با صدای ابالحسن لرزید
مسجد کوفه دفعتاً لرزید
این بلا از گرفتن آه است
وقت جولان عصمتالله ست
بر زمین دوخت جای پایش را
برد بالا تُنِ صدایش را
از ستونها صدای ناله رسید
مسجد کوفه را به خاک کشید
همه بودند بیمناک از سقف
روی مردم نشست خاک از سقف
فرشها شانه شانه لرزیدند
مسجدیها چقدر ترسیدند
پلهی منبر از صدا لرزید
پشت ابن زیادها لرزید
اسکتوا! از غضب لبالب پُر
سر جا ایستاد زنگ شتر
گر جمل بود، محشری میشد
جنگ یک جور دیگری میشد
گر جمل بود، خطبهای میخواند
شتر حادثه به گِل میماند
اسکتوا گفت و از زمان رد شد
زین اب بودنش زبانزد شد
بعد از این کار رزم با زینب
روی منبر علیست یا، زینب
یا علی یا علی...فقط علی است
متن این شعر خط به خط علی است
هو علی، حق علی، نگار علی
حک شده روی ذوالفقار: علی
از علی بند بند میگویم
نام او را بلند میگویم
#مسعود_یوسف_پور
روی حسین، مهر دلآرای زینب است
مـوی حسین، لیلۀ اسـرای زینب است
زیباتریــن مطـاع بــه بـازار روز حشر
در نـزد اهـلبیت، تـولای زینب است
دارالزیــاره و حــرم قـدس کبریاست
هر سینهای که طور تجلای زینب است
هر لحظهای که بگذرد از گردش زمان
در چشم ما قیامت کبرای زینب است
فریـاد خــون پـاک شهیـدان کـربلا
تا روز حشر، خطبۀ غرای زینب است
مکتب نرفتــه عالمــۀ عالــم وجـود
ایثار و صبر، درس الفبای زینب است
دوزخ تنـم بسـوزد اگـر غیـر از ایـن بوَد
نـقش بهشت، جای کف پای زینب است
مگـذار تـا بـه خاک فتـد اشـک دیدهات
این اشک نیست، گوهر دریای زینب است
نامـی کـه مـیبرد همـهجا دل ز پنجتن
بـاور کنیـد، نــام دلآرای زینـب است
در روز حشــر، آینــۀ نـــور مــیشود
پروندهای که پای وی امضای زینب است
گـر در خرابــه خُفـت، نکاهـد مقـام او
چون سینۀرسولِ خدا جای زینب است
جبـرانِ جـای خــالی، زهرا کنـد علی
او را نظاره تا که به سیمای زینب است
بگشـوده دست، بهـر قنـوت نمـاز شب
نام حسین بـر روی لبهای زینب است
خــون حسیــن یافــت بقـا از خطابـهاش
دیــن سرفــرازِ همـت والای زینـب است
سیــل بــلا جمیــل بــوَد در نگــاه او
دریای خون، بهشت تماشای زینب است
شبهای بیحسین که ذکرش بوَد حسین
شبهـای قـدر و لیلۀ احیـای زینب است
رأس حسین: طــور تجـلا بـه نــوک نی
بــازار کوفـه: سینـۀ سینـای زینب است
افتادهانــد زنـگ شترهــا هــم از صـدا
ایــن معجــز اشاره و ایمای زینب است
بالله بقــا دهنــدۀ قـرآن و اهــلبیت
خون حسین و منطقِ گویای زینب است
یک بوسه مثـل بوسۀ پرمهـر فاطمه
بــر حنجــر بریـده، تمنـای زینب است
چــون جــای تازیانــه بــر انــدام مــادرش
آثــار کعــب نیــزه بــه اعضـای زینب است
وقتــی کنــار طشـت طــلا ایستــاده است
چشـم حسیـن بــر قــد و بالای زینب است
دشنام و خنده و کف و خاشاک و خاک و سنگ
در شــام و کوفــه بهــر تســلای زینب است
«میثـم» بــرای دخــت علــی اشک چشم تو
دُرّی گــران بــوَد کــه ز دریـای زینب است
شاعر : غلامرضا سازگار
#وفات_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
نخ روی نخ آمد که حیا داشته باشد
باتیرگی اش نورخدا داشته باشد
معجر شدو میخواست بها داشته باشد
تابرسر خورشید نما داشته باشد
آمد بشود سایه روی سر زینب
میخواست که نامش بشود معجر زینب
با نور نماز شب او نور گرفته
تا ستر شده رتبه مستور گرفته
درخلوت بی بی شرف طور گرفته
به به به چنین قرب که اینجور گرفته
از عطر نفس های علی تافته باشد
این تافته باید که جدا بافته باشد
هرچند حجاب است به سنگر زده کارش
تا حشر وقارست بدهکار وقارش
تقوا و حیا ریخته در تاربه تارش
از طایفه ی چادر زهراست تبارش
یک پارچه اما زره محکم پیکار
نه اینکه زره،معجره اعظم پیکار
الحق و الانصاف مهیای خطر شد
در بحبوحه ی فاجعه مردانه سپر شد
هرچند که خاکی شد و راهی سفر شد
در کوفه و درشام چو شمشیر دوسر شد
هرگز که به کوهی گذر کاه نیفتاد
یکبار به سویش نظر ماه نیفتاد
سوگند به این کوه گسستی نرسیده
به سوره توحید شکستی نرسیده
سوگند به او پنجه و دستی نرسیده
یا چشم بد مردم پستی نرسیده
باید که خلایق ز رخش دور بمانند
هرجاکه گذر کرد همه کور بمانند
هرچند که عمریست شده همدم زینب
دارد به دلش داغ ز قد خم زینب
گریان شده و سوخته پای غم زینب
انگار که او نیست دگر محرم زینب
امروز بنا کرده که آرام بماند
وقتش شده تا بی بی ما روضه بخواند
یکسال فراغت صد و ده سال گذشته
از زینب تو گفتن از حال گذشته
سخت است بگویم به چه منوال گذشته
با یاد تو و روضه ی گودال گذشته
من صابره ام باز ولی تاب ندارم
باور بکن از روز دهم خواب ندارم
رفتی و کسی خنده به این دیده ی تر کرد
امنیت این قافله احساس خطر کرد
کفر آمد و در شام به توحید نظر کرد
آیات حجاب از سر بازار گذرکرد
تا قرعه بی کس شدن افتاد به زینب
شهر پدری خوب محل داد به زینب
درشام چه داغی بروی قلب حیا خورد
اسلام معاویه به اسلام خدا خورد
سنگینی چشم همه بدجور به ما خورد
زینب وسط شهر کشیده دوسه جا خورد
من بت شکنی کردم و جایش بدنم سوخت
از ضربه ی شلاق تمام بدنم سوخت
حالا شده ام خیره به این در تو بیایی
خوبست که این لحظه ی آخر تو بیایی
خواهر شده ام تا که برادر تو بیایی
ای بی سر من کاش که با سر توبیایی
این پیرهن توست که برسینه فشردم
یک آب خنک بعد تو ولله نخوردم
کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود
سر نی در نینوا می ماند اگر زینب نبود
کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود
چهره سرخ حقیقت بعد از آن توفان رنگ
پشت ابری از ریا می ماند اگر زینب نبود
چشمه فریادمظلومیت لب تشنگان
در کویر تفته جا می ماند اگر زینب نبود
زخمه زخمی ترین فریاد در چنگ سکوت
از طراز نغمه وا می ماند اگرزینب نبود
در طلوع داغ اصغر استخوان اشک سرخ
در گلوی چشمها می ماند اگر زینب نبود
ذوالجناح دادخواهی بی سوارو بی لگام
در بیابان ها رها می ماند اگر زینب نبود
در عبور بستر تاریخ، سیل انقلاب
پشت کوه فتنه جا می ماند اگر زینب نبود
شاعر: قادر طهماسبی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مداحی { زینب زینب }
با صدای: مرحوم موذن زاده اردبیلی
بسم الله الرحمن الرحیم
انالله و انا الیه راجعون
برادر گرامی؛ذاکرالحسین (ع)
جناب حاج حسین آقای غفاری عزیز
سبک بالان به سهولت پرواز میکنند و پدر پاک شما این گونه بود که پروانه روحش به اعلی علیین پرواز کرد. پرواز ملکوتی پدر بزرگوارتان سیر در راه خداست و این باور اندکی از غم شما خواهد کاست.
آرزو میکنیم که وسعت صبر خانواده شما به اندازه دریای غمتان باشد و همچنین برای آن عزیز سفرکرده از درگاه خداوند متعال رحمت و مغفرت واسعه و برای جنابعالی و خانواده محترم صبوری و شکیبایی مسئلت می نماییم.
خداوند روح شان را قرین رحمت بنماید
لذا مراتب تسلیت ما را بپذیرید و ما را در غم خود شریک بدانید.
***
از طرف حاج غلامرضا سالار
و اعضای محترم کانال ذاکرین آل الله
#سالگرد_پیروزی_انقلاب_اسلامی
#دهه_فجر
اقرار کن بلندی این اقتدار را
این انقلاب مستمر ریشه دار را
باید به تنگ چشمی دشمن نشانه رفت
فرّ و شکوه این همه نقش و نگار را
مرگا به ما اگر که به ضحاک وا نهیم
این سرزمین رستم و اسفندیار را
بهمن اگر چه سرد ؛ ولی نیمه های آن
حس می کنم طراوت فصل بهار را
روزی که چشم ظلمت شب روشنا گرفت
روزی که داد خاتمه شب های تار را
در موجی از کدورت و در اوجی از غبار
دیدند آن زلالیِ آیینه وار را
هرسال یاد و خاطره ات زنده می شود
قلبی تپنده تر شده ای روزگار را
شاعر: #محمدحسن_بیات_لو
#جمهوری_اسلامی_ایران
#دهه_فجر
هَلا در باغ! جایِ باغبان هیزُم شِکن باشد
هَلا زخمِ تبر بر جانِ سَرو و ناروَن باشد
هَلا از خَرمنی یک خوشه گندم سهمِ خان گردد
هَلا گُل! دستمالِ دسته یِ زاغ و زَغَن باشد
مبادا از خَزر تا فارس ، از اَلوند تا تَفتان
بر این خاکِ اَهورا رَدِّ پایِ اَهرِمَن باشد
مبادا شاخه ای از ریشه های خویش دور اُفتد
مبادا! هیچ قومی دور از اَصلِ خویشتن باشد
...
مبادا تارِ مُویی از سرِ این خاک کم گردد!
مباد آشفته این زُلفِ شِکن اَندر شِکن باشد
الهی روزگارِ مردمانِ خوبِ این سامان
به دور از جنگ و ننگ و قَحط و آشوب و مِحَن باشد
" وطن باشد! نباشم من، نباشم من، وطن باشد! "
" الهی تا اَبد ! ایرانِ من، ایران من باشد "
مبادا راه را گُم کردن و در چاه اُفتادن
به نامحرم یقین و بر برادر سوء ظَن باشد!
اگر دردی ست در این خانه! درمان هم در این خانه ست
مَحال است اجنبی دلسوزتر از هموطن باشد!
...
قُشونی را ندیدم! جُز به قصد جنگ برخیزد
تفنگی را ندیدم! اَهلِ منطق یا سخن باشد
گلوله هیچ چیزی را بجز کُشتن نمی داند
گلوله می کُشد، فرقی ندارد! مَرد و زن باشد
(چه باک از موجِ بَحر، آن را که باشد نوح کشتیبان)
چه باک از موج! وقتی در دلت حب الوطن باشد
چه باک از موج! وقتی ناخدایی با خدا داری
زَعیمِ شیعه باید هم حسین (ع) و هم حسن (ع) باشد
اگر در هر قدم! بیم ِ هزاران راهزن باشد
وَگَر در دستِ دشمن تیغ و بَر دستم رَسَن باشد
به خونِ او که رویِ سنگِ قبرش حَک شده سرباز
همه سرباز او هستیم! تا جان در بدن باشد
...
سه رنگِ سرفرازِ تا اَبد در اِهتزازِ من
بمان بر تارَک تاریخ، تا مَهدِِ کُهن باشد!
همیشه جایت آن بالاست و پایین نمی آیی
مگر! روزی که پرچم روکِش ِ تابوتِ من باشد
شاعر: #حسین_خزایی