گفت:
«من از شیعیان شما هستم»
+فرمود:
«اگر مُطیعِ سیرهی ما نیستی،
با این ادعا بر گناهان خود نیفزا!
و نگو از شیعیان شما هستم،
بلکه بگو من از دوستداران شما
و دشمنِ دشمنان شما هستم».
#امام_حسن_مجتبی
.
روضه و توسل به حضرت قاسم ابن الحسن علیه السلام اجرا شده شب ششم محرم به نفس حاج مجتبی رمضانی
"اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ"
"اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن"
مانند مویت شد پریشان روزگارم
نامت دلیلِ گریه ی بی اختیارم
مثل جوان از دست داده، وقتِ گریه
تا هفت خانه میرود داد و هوارم
*هر کی هر چی میخواد بگه،بگه، تکلیفِ مارو امامِ صادق مشخص میکنه، امام صادق فرمود:" نوحوا علی الحسین نوح الثکلی علی ولدها " برا جدِّ ما مثلِ مادرایِ جوان مُرده گریه کنید.*
در روضه وقتی که نگاهم کرده باشی
مانند اسپندِ عزایت بی قرارم
*دیدی بعضی وقت ها حالت فرق میکنه، توی جلسه که میآیی قلبت سنگینی میکنه، هنوز جلسه شروع نشده، نگاهت میوفته رویِ دیوار، می بینی نوشته شده "اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ" آروم آروم بارون از چشمات میاد*
پایِ پیاده آمدم پایِ مزارت
تا که بیآیی بعدِ مرگم به مزارم
در لحظه ی آخر نگاهِ آخرم گفت
من میروم اما دلم را میگذارم
با داغِ شش گوشه کشیدی گوشِ من را
در فصلِ پاییزِ فراق ، ابرِ بهارم
تنها به شوقِ دیدن ماهِ محرم
هر روز دارم روزها را میشمارم
بدجور فقرِ معنوی دارم کمک کن
در روضه کاری داشتی دنبالِ کارم
وقتی تو را زهرا به این بانو سپرده
من هم خودم را دست زینب میسپارم
*مادری که نگرانِ جوانت هستی، میگی برا بچه ام دعا کن، دستش رو بذار تو دستِ حضرتِ زینب...*
مقتل نوشته خواهرت اینگونه فرمود:
ای وای باقیمانده ی ایل و تبارم
*دیگه از برادرم چیزی نمونده...*
از آن زمانی که سرِ تو سنگ خورده
سنگِ صبورم دائماً سردرد دارم
*شبِ حضرتِ قاسمِ، تویِ شهدایِ کربلا، همه رو اول سر بریدن، بعد سوار اسب شدن، رو بدن تازوندن، اما بدنِ حضرت قاسم برعکس شد، تا افتاد رو زمین عمو رو صدا زد، ابی عبدالله حرکت کرد، تا دیدن آقا داره میاد، همه پا به فرار گذاشتن، از رویِ بدنِ حضرتِ قاسم رد شدن...وقتی ابی عبدالله اومد دید قاسم داره پاهاش رو رویِ زمین میکِشه...امانتِ برادرم...*.
نکش پا رو خاکا، جلو چشمِ دشمن
لبت غرقِ خونِ، همه هستیِ من
به دامادیِ تو، ندارم امیدی
زیرِ سُمِّ اسبا چه قدی کشیدی
پُر از زخمِ کاریِ رویِ پیکرت
تو دستایِ کی بوده مویِ سَرِت؟
دلِ آسمون از غمِ تو گرفت
بمیرم برا دلِ مادرت
بمیرم عمو جون، چرا وا شد اَبروت
بمیرم که نیزه، نشسته تو پهلوت
جایِ تیغ و تیرِ رویِ پیرهن تو
چرا پاره پاره است، تمومِ تَنِ تو
جلو چشمِ من،دست و پا میزنی
چرا مادرم رو صدا میزنی
داری می بینی چقدر بی کَسَم
تو آتیش به هستیِ ما میزنی
می گردم پیِ تو، میونِ غبارا
تنت رفته زیرِ، پایِ نیزه دارا
با این زخمِ پهلو، با این زخمِ سینه
میوفتم دوباره، به یادِ مدینه
می بینم که دستت شکسته ولی
من این لحظه ی سخت و سر می کنم
با این ناله های دَمِ آخَرِت
یادِ ناله ی پشتِ در می کنم
*فضه بیا بچه ام رو کشتن...گفت: از یکی از مراجع سئوال می کنن، مگه امیرالمؤمنین تو خونه نبوده؟ چرا گفته فضه بیا؟ میگن اون عالم گریه شد: گفته چرا بوده، اما بی بی یه کارِ زنونه داشته...بچه ام رو کشتن...
کربلا امام حسین اومد بالا سَرِ یه سینه شکسته، مدینه علی اومد بالا سَرِ یه سینه شکسته، حالا علی چی میگه:...*
روزِ عروسی مون، بهم یه قول دادی
کنارِ من باشی، تو گریه و شادی
ولی تو رفتی و موندم تک و تنها
قسمت بوده باشم، علیِ بی زهرا
*اگه پهلوون رویِ زمین بیوفته خیلی سخته، علی دیگه زانوهاش توان نداشت...*
زخمِ زبون و خنده ی دشمن،دلم رو پُر زغم کرد
بغض حسن با گریه ی دشمن، پشتِ علیت رو خم کرد
مگه یادم میره، بچه ها ترسیدن
به زخمِ ما مَردم، نمک می پاشیدن
اینقدر زدن تا که، تو یاسِ پرپر شی
میخِ در هم نگذاشت، دوباره مادر شی
همه می دیدن، میونِ کوچه،شالِ من و تو دستات
زمین می خوردم، زمین می خوردی، علی فدایِ زخمات
حرارتِ میخ و تیزیِ این مسمار
تو رو اذیت کرد، بینِ در و دیوار
خودم دیدم قاتل، لگد به اون در زد
بینِ دَر و دیوار، تو رو با خنجر زد
جلویِ چشمام، غلافِ شمشیر، میخورد به رویِ بازوت
رحمی نکردن، به محسنِ تو، دیدم شکسته پهلوت
زندگی مو دیدی، چطوری شد غارت
بهم بگو خانوم، چی شده گوشواره ات؟
تو کوچه راتو بست، حرفِ فدک میزد
حسن بهم گفته، تو رو لگد میزد
می گفت که دیدم از ضربِ سیلی، مادر زمین خورد
همش می خندید، وقتی که مادر، چشمش نمی دید
تو گُل بودی، نه وقتِ پرپرت بود
جوان بودی، نه وقتِ مُردنت بود
جوان بودی میانِ، نوجوانان
نه وقتِ زیرِ گِل خوابیدنت بود
.
از شِشماهه تا پیرمرد،
همه جمع میشوند
برای یاری
امام
آنوقت
منِ جوان
هنوز هم برای
یاریِ امام شَک دارم؟!
.
*بذارید یه اشاره به روضه مادر کنم،ابی عبدالله دوتا شهید رو وقتی اومد کنارشون یادِ مادرش افتاد،یکی علی اکبر بود،یکی بدنِ قاسم بود که دید یکی نیزه به پهلوهاش زده،آخ مادر!...
یادتِ قدیمی ها می گفتن: بچه بادومِ، نوه مغزِ بادومِ، نوه خیلی برا پدربزرگ و مادر بزرگش عزیزِ،امشب هرکی برایِ نوه های زهرا گریه کنه، بی بی یه جور دیگه نگاش میکنه، اما یادمون باشه،اگه اون روز بینِ در و دیوار پهلویِ مادر رو نمی شکستن،اگه سیلی به صورتش نمی زدن، کربلا اینجور کسی جسارت نمی کرد،به عشقِ همه ی اهلبیت،دستت رو بیار بالا،بلند داد بزن: یا زهرا!
_روضه و توسل به حضرت قاسم ابن الحسن علیه السلام اجرا شده شب ششم محرم
به نفس حاج سید مجید بنی فاطمه •ೋ
*یه نگاه کرد، دید یادگارِ برادرش گفت: عموجان! فرمودی: فردا همه شهید میشن،آیا من هم شهید میشم یا نه؟ فرمود: قاسمم! مرگ در نزد تو چگونه است؟عرض کرد:عموجان!" اَحلی مِنَ العَسَل" ازعسل شیرین ترِ، فرمود: حقا که پسرِ حسن هستی...
امشب وقتی داری گریه میکنی،یه یادی هم از بقیع کن، یه یادی هم از مدینه کن،امشب بگو: یا امام حسن! شبِ جگر گوشه اتِ آقا، همه امشب اومدیم به عشقِ شما برا قاسمت گریه کنیم..*
هم پریشانِ حسینم،هم پریشانِ حسن
ای به قربانِ حسین و ای به قربانِ حسن
روز اول مادرم چشمان من را نذر کرد
این یکی آنِ حسین و آن یکی آنِ حسن
هر شبی که فاطمه بر روضه هامان می رسد
هست گریانِ حسین و هست گریانِ حسن
نه که دنیا، دینِ مان را هم کریمان می دهند
من که ایمان دارم از اول به قرآنِ حسن
زیر ایوانِ نجف دیدم که روزی می رسد
یا حسن جان می نویسم زیرِ ایوانِ حسن
هر کجا رفتم دیدم کار دستِ مجتباست
بشکند دستم نباشد گر به دامانِ حسن
نه که تنها این دو شب، کُلِ مُحرم می شویم
شب به شب، تکیه به تکیه باز مهمانِ حسن
قاسمش وقتی به میدان زد، حسین آهسته گفت
می رود جانِ حسین و می رود جانِ حسن
شد حسن، یک ضربه زد ارزق همانجا شد دو تا
نعره زد عباس، ای جانم به قربان حسن
روضه های ما همه لطفِ امام مجتبی ست
شُکر، هر شب می روم در زیر بارانِ حسن
پیش زهرا آبرو داری کنیم و آوریم
هی گلاب و دسته گُل، یادِ یتیمانِ حسن
*بقیع که نمی تونستیم گُل ببریم، به این بهونه برا امام حسن و بچه هاش گُل آوُردیم،رفقا! امشب حواست باشه یه وقت نبازی، همه دَرِ خونۀ امام حسن، نوکری کنیم برا بچه هاش...از کجا شروع کنم؟
گفت: مادر! دلم گرفته، ببین علی اکبر رفت، دونه دونه اصحاب دارن میرن. مادرش گفت: این که کاری نداره، زود برو از عمو اذنِ میدان بگیر، تا اذنِ میدان اومد از عموجان بگیره، عموجان! اجازه میدید منم برم میدان؟ منم برا شما شمشیر بزنم؟ ابی عبدالله فرمود: نه عزیزِ دلم، تو یادگارِ برادرِ من هستی. گریه کنان اومد جلویِ خیمه، مادرش نجمه نگاه کرد، عزیزِ دلم چی شده؟ مادرجان! عمو به من اذنِ میدان نداده، مادر گفت: این که غصه نداره،کلیدش دستِ مَنِ.
بابات امامِ مجتبی، یه دستخطی نوشتن، نامه ای رو نوشتن، فرمودن: یه روزی کربلا اگر لازم شد بده دستِ قاسم تا بده دستِ ابی عبدالله...اینقدر قاسم خوشحال شد،دستخط رو آورد نزد عموجانش...عموجان! این دستخط رو بابام نوشته. نامه رو ابی عبدالله باز کرد، چشمش به دستخط برادرش حسن افتاد، هی دستخط رو می بوسه رو چشماش میکشه،داداش! کجایی ببینی حسینت رو غریب گیر آوردن؟
چی نوشته برا حسین؟ عزیزِ دلم! پسرِ مادرم! یادت باشه کربلا من نیستم،اگه کار به جنگ رسید قاسمم عوضِ من میدان بره. امرِ امامشِ،باید اطاعت کنه، فرمود: قاسم رو آماده کنید، اینقدر این آقازاده خوشحال شد.
اما اون چیزی که نالۀ جوانها و نوجوانها رو بلند میکنه اینه: لباسِ رزم به تنِ این آقا زاده نشد، عاقبت کفن تنش کردن،وقتی سوار بر اسب شد،پاهاش به رکاب اسب نمی رسید.
من امشب نمی خوام مُعَطَّلِت کنم، میخوام زودی روضه بخونم: وقتی میخواستن وداع کنن،شیخ جعفر شوشتری میگه: ابی عبدالله و قاسم، همدیگه رو بغل کردن،اینقدر گریه کردن، هم حسین غش کرد، هم قاسم...
شیخ جعفری شوشتری می فرماید: پاهایِ قاسم به رکابِ اسب نمی رسید، اما وقتی این آقازاده از اسب افتاد."من یه شاره کنم،نمیخوام روضه رو باز کنم" ابی عبدالله از صبح همه رو بغل گرفت،شهدارو همه رو آورد تویِ خیمه ی دارالحرب، اما وقتی قاسم رو بغل گرفت برگردونه خیمه، میدیدن پاهایِ قاسم به زمین کشیده میشد،شیخ جعفر شوشتری می فرماید: دو تا علت داره،یا اینقدر داغ بر حسین سنگین بوده قاسم رو با قد خمیده برگردوند به سمتِ خیمه ها، یا اینقده بدن زیر سُمِّ اسب ها....حسین!
صِدام که کردی، یهو دلم ریخت
فهمیدم اینکه، چه بلایی سرت اومد
دیگه تو پاهام، تَوُون نمونده
ببین عمو چه جوری بالا سرت اومد
امانتِ برادرم، سینه ات شکسته
لختهی خون راهِ گلویِ تو رو بسته
پهلویِ تو با نیزه ها، به خون نشسته
شدی شبیهِ مادرم
بلند شو برگردیم حرم
شرمنده ام از برادرم
چطور تا خیمه، ببرمت من
یه کاری کن که، نَفَسِ عموت بُریده
دورِ تَنِ تو، پُر شده از سنگ
بشکنه دستِ اونکه موهاتُ کشیده
*آخه ابی عبدالله تا شنید صدایِ قاسم میآد که صدا میزنه: عموجان! کجایی که استخوان هام شکست؟ ابی عبدالله وقتی رسید دید یه نانجیب موهایِ قاسم رو گرفته...*
رفتی تو از حرم، به آرزوت رسیدی
وقتی که افتادی زمین باباتُ دیدی
ببین که زیرِ سُمِّ اسبا قد کشیدی
پاتُ نکش، رویِ زمین
دارم میسوزم از همین
خندهی دشمنُ ببین
.
از خدا میخواستم که #محرم امسال
هر چقدر #اشک در عالم هست
جمع کند و همه را به من
بدهد که من برای
#حسین اش
گریه کنم...
#سیدالشهدا_جان
.
همه جا بود سکوتی سنگین
عرش هم چشم به آنجا انداخت
دست پرودۀ عباس نظر
تا که بر قامت آنها انداخت
چهار فرزند حرامی را با
ضربه ای یک به یک از پا انداخت
اولین چرخش تیغش از تن
سرشان را به ثریا انداخت
ازرق دید خیلی آبروریزی شد، خودش اومد میدان گفت داغتو به دلِ عموت میزارم ..
نوبتِ ازرق شامی شده بود
پیش آنها سرِ او را انداخت
همه را ضربۀ شستش یادِ
ضربۀ کاری مولا انداخت
مجتبی باز به تکرار آمد
بانگِ تکبیرِ علمدار آمد ..
عباس داره میبینه زیرِ لب میگه الله اکبر .. دیدن حریفش نمیشن، امام زمان من معذرت میخوام .. الله اکبر .. بگم و داد بزنن مادرا .. یه نانجیبی گفت اینطور فایده نداره دورش حلقه بزنید سنگ بارانش کنید .. دورِ قاسم حلقه زدن سنگ باران کردن .. انقد سنگ زدن از بالای اسب .. یه مرتبه ابی عبدالله شنید یه صدای ضعیفی میگه وا اماه ..
حسین ...
اینجا نوشتن ابی عبدالله خودش رو به سرعت رسوند بالا سرِ قاسم .. یه نگاه کرد به بدن:
ای عمو پاره پاره گشته تنم
زرهم گشته زخم های تنم
منم آن یوسفی که گردیده
بدنم پاره تر زِ پیرهنم ..
سیزده سال آرزو کردم
روی دستِ تو دست و پا بزنم
یه نگاه کرد دید پاهاشو داره رو زمین میکشه .. یه جمله ای داره ابی عبدالله حضرت فرمود «عَزَّ وَاللّهِ عَلى عَمِّكَ أَنْ تَدْعوُهُ فَلا يُجيبُكَ، أَوْ يُجيبُكَ فَلا يُعينُكَ، أَوْ يُعينُكَ فَلا يُغْني عَنْكَ، بُعْداً لِقَوْم قَتَلُوكَ» .. سخته برا عموت صداش بزنی کاری از دستش برنیاد .. سخته صداش بزنی نتونه کمکت کنه .. اولِ روضه گفتم سه بار عاشورا قاسمُ بغل کرد ..
یه بار بالاسرِ علی اکبر تو خیمه .. یه بار لحظۀ میدان رفتن .. بارِ سومم اینجا بود .. قاسمُ بغل کرد .. سینه رو سینه چسباند .. دوبارِ اول با بارِ سوم فرق داره .. یه فرقشُ بگم : هر دوبارِ اول سینۀ این نوجوانُ به سینه چسباند پاهاش از زمین کنده شد.. اما بارِ سوم سینه رو به سینه چسبوند پاهاش رو زمین کشیده میشد .. حسین ...
یا قد کشیده ای تو به زیرِ سم سُتور
یا من خمیده جسم تو تا خیمه میبرم
میخوام بگم یااباعبدالله .. آقاجان، مولای من .. اینجا یه سینۀسالم اومد رو سینۀ شکسته .. سینه ای که زیرِ سم اسب شکسته بود .. مدینه ام لحظه های آخر حسین خودشُ انداخت رو بدنِ مادر .. اونجام سینۀ سوراخ شده و شکستۀ مادر .. با همه وجودت بلند بگو یا زهرا ..
.
روضه و توسل به حضرت قاسم ابن الحسن علیه السلام اجرا شده شب ششم محرم به نفس حاج سید مهدی میرداماد
خوب است که عاشق جگری داشته باشد
آشفتگیه بیشتری داشته باشد
حاجات بهانهست که ما اشک بریزیم
خوب است گدا چشم تری داشته باشد
*خوش به حاله اونایی که چشم تر دارن.. خوش به حاله اونایی که یه اشاره و تلنگر شبِ ششم محرمشونُ بسه .. مگه امام صادق نفرمود «أَنَا قَتِيلُ الْعَبْرَةِ لَا يَذْكُرُنِي مُؤْمِنٌ إِلَّا بَكَى»*
ای یارِ سفر کرده نگاهِ پر لطفت
وقتش شده بر ما نظری داشته باشد
دیگر نگویمت که بیا دستِ من بگیر
گویم گرفته ای زِ عنایت رها مکن
نکنه آقاجان دستمو رها کنی .. چشم بهم بزنی این شبا تموم میشه داریم به عاشورا میرسیم ..*
ای یارِ سفر کرده نگاهِ پر لطفت
وقتش شده بر ما نظری داشته باشد
گر سنگ دلم باز تعلق به تو دارد
هر کعبه ای باید حجری داشته باشد
مگه نفرمود دلِ دوستانِ ما حرم ماست.. قلبِ شیعیان ما حرم ماست .. الحمدالله از شبِ اول تا حالا دارم کم کم زلال میشم .. همش نگاهِ شماست آقاجان ..*
پروازِ من این است که یک کنج بیفتم
این بال بعید است پری داشته باشد
سر میزنم آنقدر به در تا در بگشایی
خوب است گدا هم هنری داشته باشد
*خیلی امشب حواستون جمع باشه، شبِ قاسم ابن الحسن .. به منو تو یاد داد این نوجوان پرواز روحِ بزرگ میخواد، سن زیاد نمیخواد به سن و سال نیست ..*
سر میزنم آنقدر به در تا بگشایی
خوب است گدا هم هنری داشته باشد
*خوب گذاشت همه حرفارو زدن .. حبیب گفت، ظهیر گفت، بریر گفت .. مسلم ابن عوسجه گفت، عباس گفت، علی اکبر گفت .. هرکی یه چیزی گفت شبِ عاشورا .. قاسم چشم از عمو بر نمیداشت .. یه جایی اومد وسط میدان یه جایی اومد سوال کرد تا دنیا دنیاست این جمله بر تارَکِ تاریخ میدرخشه .. تا عمو فرمود شهادت نزدِ تو چگونه ست؟! درنگ نکرد، احلی من العسل .. از عسل شیرینترِ عمو .. بعد یه سوال کرد آیا عموجان منم کشته میشم فردا؟!.. لذا روزِ عاشورا هی رفت و آمد .. ابی عبدالله هیچ شهیدی رو به راحتی اجازه نداد حتی غلام سیاهشُ .. به غلام سیاهشم گفت تو رو آزادت کردم بعد گریه کرد گفت آقاجان کجا برم بی حسین .. چون رنگم سیاهِ، چون بویِ بدی دارم میگید برو !.. تنها شهیدی که تا اجازه گرفت مقتل میگه فَاسْتَأْذَنَ أَبَاهُ فِي الْقِتَالِ فَأَذِنَ لَهُ .. تا گفت برم، گفت برو علی اکبر بود .. تنها شهیدی که بلافاصله اجازه گرفت علی اکبر بود .. اما قاسم رو اجاره نداد .. هم یادگارِ برادرش بود .. هم یتیم برادرش بود .. هم امانتِ برادرش بود .. بعضی از مقاتل نوشتن وقتی دید کار به جایی رسیده که عمو اجازه نمیده اومد سراغ مادرش تو خیمه ها .. مادر دیگه نمیتونم طاقت بیارم .. اومدم تو خیمۀ دارالحرب دیدم بدنِ علی اکبر ارباً ارباست .. عموم یه پسر دیگه داره اسمش قاسمِ بزار برم .. مادر دید خیلی آمادۀ پروازه .. اون بازوبندُ به بازوش بست گفت برو به عمو بگو این بازوبند یادگارِ بابامِ .. ابیعبدالله بازوبندُ نگاه کرد نامه ای رو بیرون آورد دید به خط برادرش امام مجتبی یه جمله نوشته .. تا دستخطِ برادرُ دید شروع کرد گریه کردن قاسمُ بغل کرد ..
سه بار ابی عبدالله قاسم رو بغل کرده تو کربلا .. بارِ اول تو خیمۀ دارالحرب کنارِ بدن علی اکبر .. قاسم دید عمو داره بلند بلند گریه میکنه .. اومد کنارِ عمو شروع کرد ناله زدن عمو من هستم نکنه تنها بری .. حضرت بغلش کرد ..
بار دوم زمانی بود که اذن میدان میخواست بگیره، نامۀ پدر رو داد .. اینجا نوشتن عمو و برادر زاده انقدر گریه کردن «فَغُشیَ عَلیهما ..» یعنی هر دو به حالتِ بیهوشی افتادن .. بعد اجازۀ میدان داد، حالا میتونی بری میدان ..
اما چه میدان رفتنی .. یه جمله بگم کنایه فهما صدا نالهشون بلند شه .. هرکاری کردن یه زره اندازۀ قاسم نشد .. یه لباس و سپر اندازه ش نشد .. یه کلاه خود اندازهش نشد .. لذا ابی عبدالله لباس سفید تنش کرد، یه روبند بست سوارِ اسبش شد .. یا الله اهلِ روضه جلوتر از من برن.. انقدر این نوجوان بدنش نحیف بود نوشتن پاش به رکابِ اسب نرسید .. حالا نوۀ علی اومده وسط میدان:
شور در پهنۀ صحرا انداخت
موج در سینۀ دریا انداخت
یک هماورد ندارد بس که
هیبتش لرزه به صحرا انداخت
عباس داره نگاه میکنه ، ابی عبدالله داره نگاه میکنه .. این بزرگ شده دستِ عباسِ ..
باد تا بندِ نقابش وا کرد
پرده از محشر عظما انداخت
شروع کرد رجز خواندن إن تَنکرونی فأنا ابنُ الحَسَن .. همه مات و متحیرن کیه این نوجوان اومده وسط میدان ..
عاقبت ازرق شامی آمد
رو به قاسم نظری تا انداخت
اول به قول و زبان و ادبیاتِ ما قاسم رو دستِ کم گرفت پسراشُ فرستاد به نبردِ با قاسم .. ازرق شامی چهار تا از پسراشُ فرستاد اما این سمتِ میدان نوۀ علیِ .. پسرِ جنگ آورِ جملِ .. چشم بهم زدنی چهارتا پسرش رو به درک واصل کرد ..
چهار فرزند به میدان آمد
دو طرف را زِ تقلا انداخت
روضه و توسل به حضرت قاسم ابن الحسن علیه السلام اجرا شده شب ششم محرم به نفس حاج مهدی سلحشور
درد داریم از اَزَل،دنبالِ تسکینیم ما
*ما خيلي وقت ها هر چي ميكشيم از بي دردي است، بودن و نبودن آقا برا ما فرقي نميكنه، لذا وقتي يكي از اولياء خدا مشرف شد خدمت امام زمان، يك ليوان آب دستِ حضرت داد، حضرت فرمود: اگه مردم به اندازه اين آب تشنه ي ما بودن الان ما آمده بوديم...*
درد داریم از اَزَل،دنبالِ تسکینیم ما
شب به شب در کوچه می گردیم،مسکینیم ما
*خوب جايي اومديم" يَا أَيُّهَا الْعَزِيزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْكَيْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَيْنَا، إِنَّ اللَّهَ يَجْزِي الْمُتَصَدِّقِينَ" مگه ميشه شما گدا رو از در خونه ات نا اميد رد كني؟ بايد گدا بشي تا يه چيزي كفِ دستت بريزن، بايد التماس كني تا يه نگاه بهت بكنن، بايد مثل شهدا بشي كه نيمه شب ها پا ميشدن روي سجاده اشك مي ريختن، ناله ميزدن، اونوقت ابي عبدالله مي خريد اونارو...ان شاالله ابي عبدالله سَرِ مارو هم لحظه ي آخر به دامن بگيره، چشمامون رو باز كنيم ببينيم ارباب بالا سرمون نشسته، مگر ميشه يه عُمر ازش دم بزني لحظه ي آخر بالا سرت نياد، اين آقا بالا سَرِ غلام سياه هم رفت، بخدا بالا سرِ همه ي شما مياد...*
مثل پروانه در آتش هم مطیع کامِلیم
شمع می داند که خیلی اهل تمکینیم ما
*شهدا هر كدوم يه چيزي ميخواستن قبل از شهادت، يكي مي گفت: من دوست دارم مثلِ علي اكبر برم، يكي مي گفت: من اباالفضلي ام، دوست دارم دستام قطع بشه شرمنده ي اربابم نباشم، يكي ميگفت ميخوام يه نشاني از مادرم فاطمه داشته باشم،بعضي هام مي گفتن:
يكي درد و يكي درمان پسندد
يكي وصل و يكي هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد*
فرشِ روضه خانه ها را روز جارو می زنیم
با کتیبه نیمه شب سرگرم تزئینیم ما
روضه خوان لب وا کند،ما گریه را سر می دهیم
آنقَدَر شب های عاشورا دهن بینیم ما
*كافيِ فقط يه نفر از زبان بي بيِ دوعالم فاطمه بگه:" بُنَيَّ!...*
سال ها در عمقِ آن گودال گیر افتاده ایم
سال ها گریه کُنِ آن جسمِ خونینیم ما
بیشتر از شمر،خولی را خدا لعنت کند
باخبر از ماجرایِ رأس و خُرجینیم ما
*فقط شبِ سوم كه نبايد روضه ي رقيه رو خوند،گفت: بابا!باشه، تو تنورِ خولي ميري، تو تشت طلا ميري، دِيرِ راهب ميري، تو خُرجينِ مركب هاشون ميري، فقط تو دامنِ من نميآيي؟ دارم دق ميكنم...*
داغدارِ روضه ی بزمِ شراب و خیزران
داغدارِ روضه ی آن تشتِ زرّینیم ما
#شاعر بردیا محمدی
*خيلي جلو رفتيم، برگرديم عقب، هنوز حسين زنده است، هنوز عباس زنده است، هنوز قاسم زنده است، هنوز دستاي زينب رو نبستن، هنوز كوچه به كوچه اين زن و بچه رو نمي گردونن، هنوز از محله ي يهودي ها خبري نيست، هنوز قاسم هست، حبيب و بُرير هست، همه مثل پروانه دورِ حسين مي گردن، هنوز اون لحظه نرسيد كه ابي عبدالله با غربت دور و بَرِ خودش رو نگاه كرد، گفت: "اَينَ الْمُسلِم؟..."*
به جِلوِه آمده ای با رُخِ نقاب زده
چه کس به قرص قمر این چنین حجاب زده
صلاةِ ظهر تجلی نموده ای اما
رخِ تو طعنه به رخسار آفتاب زده
دهان هر که تو را خوانده طفل می بندی
کدام بی ادبی حرف بی حساب زده
دوباره نام حَسَن زنده شد در این عالم
که بچه شیر جَمَل پایْ در رکاب زده
اينقدر روزِ عاشورا قاسم بن الحسن نگران بود، از صبح نگران بود، منتظرِ يه خبري بود، رويِ پايِ خودش بند نميشد، يكي يكي شهدا كه ميرفتن به ميدان، قاسم همش مي گفت: نوبتِ من كي ميشه؟ آخه عموم به من گفت: قاسمم تو هم شهيد ميشي، به بلايِ عظيمي هم دچار ميشي..پس كو؟ چرا خبري نميشه؟ مادرش اومد ديد پشتِ خيمه ها زانوهاش رو بغل گرفته،عزيزِ دلم چي شده چرا ناراحتي؟ گفت: مادرجان! رفتم اذنِ ميدان بگيرم عموم به من اجازه نميده، چيكار كنم؟ گفت: من راهش رو بلدم، برا روزِ مبادا دست خطي از بابات حسن نگه داشتم،صندوقچه رو باز كرد،نامه يا بازوبندي داد گفت بردار ببر، رمز رفتنت همينه، با عجله اومد گرفت دويد سمتِ عمو، تا اين نامه رو داد دستِ عمو، عمو نامه رو باز كرد، چشمش به خط برادر افتاد، رو چشمش گذاشت، هي نامه رو بو مي كرد، مي گفت: بويِ حسنم رو ميده..وقتي نامه رو خوند گفت: حالا برو به ميدان، وقتي خواست بره ميدان، ابي عبدالله با تَحتُ الحَنَكِ عمامه اش صورتش رو پوشوند، چندتا علت براش گفتن، يكي اينكه چشمت نزنن...*
نگاه شور ز روی تو دور ، پور حسن
که چشم؛ زخم شرر بر دلِ کباب زده
کفن به جای زره بر تنت کند مادر
به اشک دیده به گیسوی تو گلاب زده
مدینه زندگی مادرم ز هم پاشید
چه ضربه ها که به اولاد بوتراب زده
*راهيِ ميدان كرد قاسم رو، اينقدر براي شهادت عجله داشت، راوي ميگه: اينقدر با عجله اومده بود ديدم بندِ يكي از كفش هاش بازه، پاش به ركاب اسب نميرسه، استاد رزمش عباسِ، قاسم كه رفت به جنگ ارزقِ شامي و پسراش، عباس هي فرمانش ميداد، قاسمم اينطور ضربه بزن، حواست به اين طرف باشه، حواست به اون طرف باشه، اما بميرم يه وقت ديدن عباس نشست،همینکه قاسم ناله زد ای عمو بیا کمک...، يه وقت ديدن اسب ها دارن از رو بدن رد ميشن، با يه صدايِ كم جوهري هي ميگه: عمو!
پاهاش به ركاب اسب نمي رسيد، اما ابي عبدالله ميخواد بدن رو برگردونه، سينه به سينه ي قاسم، ديدن اين پاها داره رويِ زمين كشيده ميشه، بدن كوبيده شده، قد حسين خميده...*
عمو ز خیمه رسیده ببین شتاب زده
عدو به گیسوی آشفته ات خضاب زده
چه بد سلیقه عزیزم تراشْ خوردی تو
به نعل کهنه چه کس بر رُخَت رکاب زده
زِ زخم سینه و پهلو و صورتت پیداست
کسی که ضربه زده از روی حساب زده
به زیرهر لگدی موج می زند بدنت
شبیه آنکه کسی پا به روی آب زده
.
روضه و توسل اجرا شده شب ششم محرم به نفس حاج محمدرضا غلامرضازاده
او میدوید و من میدویدم
او سوی قاتل من سویِ مقتل
او می کشید و من می کشیدم
او از کمر تیغ من آه باطل
او می برید و من می بریدم
او از حسین سر من غیر از او دل
أَلسَّلامُ عَلَى الشَّیْبِ الْخَضیبِ ..
حسین ، آرام جانم روح و روانم ..
حسین ، دردت به جونم ..
حسین ، غریب گیر آوردنت ..
وقتی اومد بالایِ بلندی دستاشُ رو سرش گذاشت صدا زد یا جَدا ببین سر برادرمُ دارن میبرن ..
گریه کن برا مادری که تنها گیرش آوردن بچه ها ، اگه تو مدینه مادرشو نمیزدن ، تو کربلا چادر زینبشُ نمی کشیدن .. بچه های حسین اینجوری آواره ی بیابون ها شدن .. میگفت دامنش آتش گرفته دویدم آتش دامنشُ خاموش کنم ، تا منو دید گفت: نزن .. نزن .. دستاش میلرزید پاهاش میلرزید .. گفتم من نمیخوام بزنمت میخوام آتش دامنتُ خاموش کنم، اومدم پایین آتش دامنشُ خاموش کردم .. یه نگاهی کرد به من گفت آی مرد اگه آب داری بهم بده ، گفتم واسه خودت میخوای؟ گفت نه میخوام ببرم برا بابام لبایِ خشکش بهم میخورد ...
شیخ عبدالزهرا سی شب چهل شب روضه خواند ، شب آخر ماه صفر رفت خونش خوابید تو عالم رویا امام حسن و دید گفت شیخ عبدالزهرا دستت درد نکنه ممنونم جلسه ی مارو محکم برگزار میکنی ممنونم اقامه ی عزا میکنی اما شیخ عبدالزهرا هنوز روضه ی مارو نخوندیا،گفتم آقاجون قربونت بشم من چهل شبه دارم روضه میخونم چطور میشه روضه ی شما رو نخونده باشم !..
فرمود روضه ی ما اینا نیست روضه ی من اون لحظه ای بود که تو کوچه ها دنبال مادرم میرفتم انچنان نامرد سیلی تو صورت مادرم زد .. کوچه ی بنی هاشم باریک ، خورد به دیوار رو زمین افتاد .. دیدم مادرم دیگه چشماش جایی رو نمیبینه ...
شبی ای کربلایی پیش ما باش
میون گریه ها و روضه ها باش
شبی شالی بکش روی چشامون
شبی هم جای ما کرببلا باش ..
رفیقم هم رفیقایِ قدیمی
رفاقت خوبه اما با کریمی
بیا امشب غریبونه بخونیم
یتیمی آی یتیمی آی یتیمی ..
خدا میدونه بی تو ما یتیمیم
اگه بابا داریم اما یتیمیم
بزار امشب یتیمونه بخونم
بیا آقا .. بیا آقا .. یتیمیم ..
مزاری محترم میسازیم آقا
برا صاحب کرم میسازیم آقا
برای حضرتِ قاسم مدینه
ورودیِ حرم میسازیم آقا
حسین آرام جانم ...
حسین روح و روانم ...
حسین دردت به جونم ...
.
جلو خیمه همه میگفتن باریک الله قاسم ، ببین چقد قشنگ شمشیر میزنه زینب نگاه میکرد میگفت جانم حسن .. کجایی ببینی قاسمت غوغا کرد اما یه جا ناله زن و مرد بلند شد دست حسین روسرشِ .. یه وقت دیدن نیزه دارا نیز رو بالا اوردن .. یه صدا رسید به خیمه عموبیا ...
انقد زیره سمِ اسبا موند همه از ترسشون با اسبا روش رفتن صدا زدعمو استخونام .. ابی عبدالله اومد ، موقعی حسین رسید دید یه نامردی کاکل قاسمُ گرفته .. میخواست سر از بدنش جدا کنه ابی عبدالله چنان ناکارش کرد .. شیخ جعفر میگه ابی عبدالله قاسمُ بغل گرفت بیاره سمت خیمه اما همچین که حسین(ع) میورد این پاهایِ قاسم رو زمین کشیده میشد ... مرحوم شوشتری میگه اینجا دو تا حالت داره یا مصیبت انقدر سنگین بوده حسین با قد خمیده آورده خیمه ، یا انقد بدن زیره سم اسب ...
.
روضه و توسل به حضرت قاسم ابن الحسن علیه السلام اجرا شده شب ششم محرم
به نفس حاج سید مجید بنی فاطمه
هم پریشان حسینم هم پریشان حسن
ای به قربان حسینُ ای به قربان حسن
روز اول مادرم چشمان من را نذر کرد
این یکی آنِ حسینُ این یکی آنِ حسن
هر شبی که فاطمه بر روضه هامان میرسد
هست گریان حسینُ هست گریان حسن
نه که دنیا دینمان را هم کریمان میدهد
من که ایمان دارم از اول به قرآنِ حسن
زیر ایوان نجف دیدم که روزی میرسد
یا حسن جان مینویسم زیر ایوان نجف
هر کجا رفتم دیدم کار دست مجتباست
بشکند دستم نباشد گر به دامان حسن
نه که تنها این دوشب ،کل محرم میشوی
شب به شب تکیه به تکیه باز مهمان حسن
قاسمش وقتی به میدان زد حسین آهسته گفت
میرود جانِ حسینُ میرود جانِ حسن
نعره شد إن تَنکرونی فأنا ابنُ المجتبی
تیغ را چرخاندُ گفت این است توفان حسن
شد حسن یک ضربه زد اَرزق همانجا شد دوتا
نعره زد عباس ای جانم به قربان حسن
روضه های ما همه لطف امام مجتبی ست
شکر هر شب میروم در زیرِ باران حسن
پیش زهرا ابرو داری کنیمُ آوریم
هی گلابُ دسته گل ، یاد یتیمان حسن
آقازاده امام مجتبی انقدر مودب بود هرچی ابی عبدالله بغلش میگرفت سرش پایین بود.. باباشم همینجور بود انقد کریم بود مودب بود هرچی از دهنش دراومد به امام حسن گفت ، سرشو بالاآورد گفت ای مرد تو این شهرغریبی اگه جا نداری بهت جا بدم .. گرسنه تِ بهت غذا بدم اگه رفیق نداری خودم رفیقت میشم ..
تا این وضعیتُ دید با عجله اومد مقابل عمو گفت عموجان .. شب قبلشم وقتی سوال کرد جلو همه گفت: عموجان مرگ در نزد تو چگونه است؟بلند شد سرشو پایین انداخت صدازد عموجان مرگ در قاسم ابن الحسن(ع) احلی من العسل ..
اومدمقابل عمو عرض کرد عموجان دیگه این سینه م سنگینی میکنه .. عموجان اجازه میدی برم میدان؟.. فرمود عزیز دلم شما یادگارایِ داداشمی .. قربونت برم تو باید بعد ما مراقب زن وبچه ها باشی .. عمه ت تنهاست ، سکینه تنهاست ، مادرت نجمه تنهاست ، رقیه تنهاست .. خیلی حالش پریشون شد زودی اومد توخیمه زانوی غم بغل گرفت ، مادرش یه نگاه کرد چیشده عزیزم؟ اینجور غمت رو نبینم مادر.. چی شده مادر؟ گفت مادر رفتم از عمو اجازه بگیرم اجازه نداد .. همه دارن میرن .. گفت غصه نداره" یه مرتبه دیدن مادرش نجمه خاتون یه بقچه ای رو گره ش رو داره باز میکنه دید یه نامه ایِ .. صدا زد بگیر .. گفت چیه مادر؟گفت مگه نمیخای بری میدون؟.. مشکل توهمین نامه ست ،بگیر ببر بده به عمو بگو این نامه بابامه .. انقد خوشحال شد لبخند به لبش اومد از خیمه بیرون زد اومد پیشه عمو .. عموجان برات نامه آوردم .. همچین که ابی عبدالله همه غمای عالم تو دلشِ نامه رو باز کرد دید دست خط داداششِ ..
اول شروع کرد دست خطُ بوسیدن هی به چشمش میکشه .. هی میگه حسن جان کجایی که حسینتُ غریب گیر آوردن اونم بازن و بچه .. تو اون دست خط نوشته حسین جان من نیستم کربلا .. داداش جان اگه بودم کربلا یاریت میکردم .. حالا که من نیستم دوست دارم پسرم قاسمم شمشیر بزنه .. امرِ امامشِ باید اطاعت کنه .. صدا زد قاسم جان آماده شو ..
یه وقت ناله زنها بلند شد .. لباس رزم به تن این بچه نبود کفن تنش کردن .. شیخ جعفر شوشتری رحمت الله میگه ابی عبدالله دستشو گرفت آورد پشت خیمه .. این آقازاده رو بغل کرد انقد گریه کرد دیدن حسین(ع) غش کرده قاسم غش کرده ...
با لباسایِ سبزُ چشم سیاه
با بابات مو نمیزنی قاسم
کجا میخوای بری عزیزِ عمو
تو علی اکبرِ منی قاسم
قربون بغضِ تو صدات پسرم
قربون اون دو تا چشم گریون
بی کلاه و زره کجا میری
اینجوری که نمیشه رفت میدون
قاسم اینا سپاهِ نامردن
هیچکی از روبه رو نمیجنگه
تیغ و نیزه که جای خود داره
اینا تو دامناشونم سنگه
حالا که بیقراره میدونی
به نرفتن نمیشه راضی ت کرد
بهت اجازه میدم بری به یه شرط
برو اما تورو خدا برگرد
یه نگاه یه محاسنم بنداز
توی قلبم عزا بپا نکنی
من یه داغ جون رو قلبم هست
پسرم داغمُ دو تا نکنی
رفت تو خیمه آماده بشه ، عمه ها دورشُ گرفتن ، مادرش دورش اومده .. سرمه به چشمش کشدن .. کفن تنش کردن .. اباعبدالله فرمودن اگه میشه روبند رو صورتش بزنید اخه انقد خوشگله میخام چشمش نزنن ... حالا همه منتظر همه دارن دعا میخونن قاسم میخاد سوار بشه همچین که سوار شد نگاه کردن دیدن پاهاش به رکاب نمیرسه از عمو اذن گرفت رفت وسط دل دشمن ..
یه جوری جنگید همه اونایی که جمل یادشونه یاده امام حسن(ع) افتادن همه پیرِمردا دادشون دراومد یکی گفت بابا دورش کنید بنی هاشم کوچیک بزرگ نداره .. این طایفه اصغرشم اکبرِ .. این نوۀ فاطمه ست .. این نوۀ علیِ .. الان همه رو میزنه دیدی چطور داغ بچه های ازرق شامیُ تو دلش گذاشت همه از ترسشون ریخت دوره قاسم ..
روضه و توسل به حضرت قاسم ابن الحسن علیه السلام اجرا شده شب ششم محرم
به نفس حاج حسن شالبافان
لاحول و لا قوه الا بالله ..
دیگه کم کم داریم نزدیک عاشورا میشیم آقاجان دل ما تو حرم شماست .. خیلیا الان تو حرمش دادن عرض ادب میکنن .. عیبی نداره ؛ شیخ جعفر شوشتری رحمت الله علیه فرمود هرجا شما برای ابی عبدالله گریه کنید یا نام حسین رو ببرین همانجا تحت قبه اباعبدالله .. لذا بیاین امشب پشت سر شهدا بریم کربلا امشب .. قرارمونَم باب القبله باشه .. اجازه بدید ماهم بریم داخل حرم ..
به سرازیریِ باب القبله
سرازیریِ قبرم آقا ، منو تنها نگذار
به شلوغی شبایِ جمعه ت
تو شلوغیِ قیامت جانا ، منو تنهانگذار
منو تنها نگذار ،
من از این تنهایی میترسم
منو تنها نگذار ،
بی تو از هر جایی میترسم
آبرودادی کن
که من از رسوایی میترسم
آبروی دوعالم .. آبروی دوعالم ..
دیشب و امشب شبِ کریم اهلِ بیته .. ای کاش یه روزی بیاد از مدینه خادم ها بیان تو جلسات ، پرچم عتبه مقدس حسنی رو بیارن .. آخ ای بی حرم حسن .. ای بی کفن حسین ..
روایت از امام حسن علیه السلام که هر کسی هر حاجت دنیایی داشت چی کار کنه؟! آقا فرمودن استغفار کنید با استغفار گره از کارتون باز میشه لذا به فرموده امام مجتبی دستتُ بیار بالاتر از سرت خدایا به ناله هایِ امشب مادرشون زهرا الهی العفو ...
شبی ای کربلایی پیش ما باش
میون گریه ها و روضه ها باش
شبی شالی بکش رویِ چشامون
شبی هم جای ما کربُبَلا باش
برای گریه هاتون گریه کردیم
برا اشکِ چشاتون گریه کردیم
دو شب صاحب عزامون یه غریبه
برا دردش براتون گریه کردیم
یابن الحسن .. یابن الحسن ..
رفیقم رفیقایِ قدیمی
رفاقت خوبه اما با کریمی
بیا امشب غریبونه بخونیم
یتیمی آی یتیمی آی یتیمی
وقتی اون مرد شامی میخواست بره امام حسن فرمود فلانی داری میری رو ما حساب کن «اَلْاِمَامُ اَلْاَنِیسُ الرَّفِیقُ وَ الْوَالِدُ الشَّفِیقُ وَ الْاَخُ الشَّقِیقُ» .. امام بهترین رفیق، بهترین پدر، بهترین برادر میتونه برا تو باشه ..
زمان امام صادق طرف نجاست خورده بود دهانش بوی بد می داد یهو دید آقا داره از تو کوچه میاد خودشو گم کرد چیکار کنم الان منو ببینه ابروم میره .. میگن آقا نزدیک شد تنها کاری که تونست انجام بده پشتشو کرد به آقا ، میگن یهو دید یه دستی آروم اومد رو شونش گفت فلانی تو هر حالی ام هستی از ما روبرنگردون ..
خدا میدونه ما بی تو یتیمیم
اگه بابا داریم اما ما یتیمیم
بزار امشب یتمونه بخونم
بیا آقا بیا آقا .. یتیمیم
بیا یابن الحسن دورت بگردم ..
امشب از قاسمی برات بگم که شب عاشورا همه ی اصحاب دوره ابی عبدالله حلقه زدن .. ارباب منو شما از بین دو انگشتِ مبارک نشون داد فردا رو ..
هرکسی یه حرفی زد یه سوالی پرسید .. یهو دیدن قاسم ابن الحسن عرضه داشت عمو جان ؛ گفت جانم پسرم فردا عموجان منم شهید میشم یانه؟ یه نگاه بهش کرد گفت قاسمم اگه شهید بشی شهادت در نظر تو چگونه است؟ یه نگاه کرد عرضه داشت: احلی من العسل ..
فرمود آره عموجان تو شهید میشی .. فردا به بلای عظیم دچار میشی .. تا این حرفُ شنید هی یه نگاه به اصحاب کرد یه نگاه به عموجانش گفت الحمدالله بلایِ عظیم فردا برا منه ..
باد وقتی که بر آن حلقه گیسو افتاد
دید در قلب حرم باز هیاهو افتاد
دید ده بار زمین بوسه زده پاییش را
بسته بر بازوی خود هدیه ی بابایش را
بنویسد که خورشید نقابش شده است
باز زانوی اباالفضل رکابش شده است
به جز این پیراهنش نیست نیازی هم نیست
زره ای قد تنش نیست نیازی هم نیست
آفتاب عاشورا که زد ، جنگ که شروع شد یکی یکی رفتن علی اکبر رفت ، همه رفتن شهید شدن .. هی میومد تو خیمه دارالحرب نگاه میکرد میگفت عمو پس چیشد من کی برم؟!.. اومد محضر عموجانش گفت عموجان اجازه هست یه چیزی بگم عمو شما دیشب به من قول دادی .. من تاصبح خوابم نبرده تاصبح قرآن خوندم هی شمشیرمُ صیقل دادم .. هی به همه گفتم فردا منم میرم میدان اینجا دیدن حسین نشست بغلش کرد .. نوشتن انقدر ابی عبدالله گریه کرد فغشی علیهما .. حضرت از حال رفت ..
اینجا بهش گفت باشه عموجان برو بگو مادرت آمادت کنه .. دیدن رفت تو خیمه اومد بیرون عباس آمد جلو زینب آمد جلو ، هرکاری کردن نه خودی نه زره ای اندازش نبود .. ابی عبدالله فقط تنها کاری که کرد عمامه ی امام حسنُ دورِ سرش بست ،بعد یه نگاه بهش کرد دید چقدر زیبا شده گفت صبر کن عمو جان ، تحت الحنک عمامه رو باز کرد جلوی صورتش نقاب کرد .. اومد سوار بشه یه نگا به عباس کرد گفت سوارش کن .. عباس بلندش کردلا حول ولا قوة إلا بالله .. رفت تو دل دشمن یه عده گفتن این کیه اومده .. پاش به رکاب نرسیده صدازد : إن تَنکرونی فأنا ابنُ الحسنِ سِبطُ النَّبیِّ المُصطفی المؤتَمَن ..