#آیت_الله_بهجت ره:
روایت دارد:
#زیارت سیدالشهداء (علیه السلام) در هر چهار سال، یک مرتبه #واجب است.(بحارالانوار: 98: 3)
این #وجوب، برای شدت مطلوبیت و تأکد مطلوبیت است.
📗گوهرهای حکیمانه: 130
.
دست خودم نبود، یدفه پیر شدم
از خواب که پا شدم، دیدم اسیر شدم
دست خودم که نیست، خرابه حال من
بچه هاشون بابا، عمه رومیزنن
دست میندازن منو،
میگن میریم برات، گوشواره میخریم
دست میندازن منو،
دست میزنن بابا، همهش به روسریم
دست میندازن منو میون بازار
دست میندازن منو توی خرابه
میگن آروم بازی کنیم تو کوچه
بابای این دختر رو نیزه خوابه
چشمات و وا کن و، دخترت و ببین
تو صورتم بابا، مادرت و ببین
دیگه نمیشه که، مشکل و حل کنی
دستی نداری تا، من و بغل کنی
دست تو که نبود،
دستم شکسته از، دست یهود شده
یه جوری زجر زده،
که حتی دستای، خودش کبود شده
دستم نمیرسید بابا تا نیزه
زد نیزه دار رو دست من با نیزه
دست کدومشون تو رو کبود کرد
دستای خیزرون بوده یا نیزه
از حرم رفتی و آتش زده شد بال و پرم
بعدِ تو ریخته شد خاک یتیمی به سرم
*يا أبتاهُ مَنْ ذَا الَّذي أَيتمني علي صِغَر سِنّي! ..*
چه فراقی و چه داغی که ندیده چشمم
در همین فاصله از زندگی مختصرم
چند روزی ست که از حال دلم بی خبری
چند روزی ست که از حال سرت بی خبرم
شانهی سنگ شده جای سر دختر تو
جایِ آغوش تو ای کوه ترین مرد حرم
*گفت بابا: *
مو ندارم به سر و سوخته گیسویی که
میرسیده است زمانی قد آن تا کمرم
کاش میشد که دوباره به مدینه برویم
تا که انگشتری از شهر برایت بخرم
کفتر جلد سر و دوش عمویم بودم
حال با حرمله و شمر و سنان همسفرم
سیلی و هلهله کم بود که با زخم زبان
هر کسی زد نمک طعنه به زخم جگرم
گرچه گیسو و سرم سوخت ولی شکر خدا
معجر سوخته ای هست ببندم به سرم
کاش می شد که نخی از گل پیراهن تو
باخودم محض تبرک به مدینه ببرم
آبرو بود که از کاخ ستم می بردم
باهمین اسلحه ی اشک و همین چشم ترم
دست و پا گیر شدم مرحمتی کن بِبَرم
که در این قافله با تاول پا دردسرم
.
حکایت انسان حریص به دنیا حکایت کرم ابریشم است، که هر چه بیشتر بر خود می تند، بیرون آمدنش از پیله بعیدتر می شود تا اینکه از غم و اندوه می میرد..
.
کافی، ج۲، ص۳۱۶
.
سلام بابایی! خوبی؟ چطوره حالت؟
نمیتونم پاشم واسه استقبالت
من تویِ آسمون میگشتم
دنبال تو ولی اینجایی
راه گم کردی شاید باباجون!
عجب رویایی
خیلی خوش اومدی صفا آوردی
راستی بگو منو به جا آوردی؟
منو میشناسی؟
خودت رو یک لحظه بذار جایِ من
سه ساله رو با داغ تو پیر کردن
منو میشناسی؟
مَنِ الَّذي أَيتَمَني بابایی؟...
بابایِ خوبم
ــــــــــــــــــ
کجاست آغوشت؟ دستات کجا جا مونده؟
همون دستایی که من رو میخوابونده
تعریف کن تا کجاها رفتی
نگفتی دختری هم داری؟
باید از روی شونهاش بارِ
غمو برداری
میگن تو بابای مَنی، بابایی!
میشه باهام حرف بزنی، بابایی!
بابای خوبم
کی چشمای نازتو بسته بابا؟
کی دندون تو رو شکسته بابا؟
بابای خوبم
مَنِ الَّذي أَيتَمَني بابایی؟...
بابایِ خوبم
ــــــــــــــــــ
سرم سنگینه، چشمام چه تار میبینه
برام دیدار تو آخرین تسکینه
من خاطرات تلخی دارم
دیگه طاقتم از غم طاقه
این راز بین ما دو تا باشه
یه شب از ناقه…
امون از اون شبِ سیاهِ صحرا
الهی هیچ دختری نمونه تنها
چه دردی دارم
چشات نبینه روز بد، بابایی!
هم سیلی میزد هم لگد، بابایی!
چه دردی دارم
مَنِ الَّذي أَيتَمَني بابایی؟...
بابایِ خوبم
ــــــــــــــــــ
*شروع کرد با بابا حرف زدن:" مَن ذا الذي أيتمني على صغر سنّي ؟" من که سنی نداشتم، چه کسی من رو یتیم کرد؟" مَن لِليَتيمَة حتّى تَكبُرَ؟ " دختر بچه ی یتیم اگه بخواد بزرگ بشه چه کسی رو داره؟" مَن لِلنساء الحاسِرات ؟ " این زنهای بی پناه چه کسی رو دارن؟...*
ما رو تا میشد از بین مَردم بردن
ما رو از راه بازار شام آوردن
ما رو با دست نشون میدادن
به ماها ناسزا میگفتن
داداشم از خجالت آب شد
چها میگفتن!
چشمِ عمو عباسمو دور دیدن
به معجرایِ پارهمون خندیدن
هزار بار مُردم
نگاهاشون از سیلی سنگینتر بود
مردن برای من از این بهتر بود
هزار بار مُردم
مَنِ الَّذي أَيتَمَني بابایی؟...
بابایِ خوبم
•✠•اَلّلهُمَّـ عَجِّللِوَلیِّڪَ الفَرَج•
.
#شهید_سیدمرتضی_آوینی:
حیات قلب در گریه است و آن «قتیلالعَبَرات» كشته شد تا ما بگرییم و خورشید عشق را به دیار مرده قلبهایمان دعوت كنیم
.
تو را آورده ام این جا، که مهمانِ خودم باشی
شبِ آخر رویِ زلفِ پریشانِ خودم باشی
*بچه هارو ديديد، وقتي ميان تويِ تاريكي، ميگن: بابا! من از تاريكي مي ترسم...زود بغلش ميكني...*
من از تاریکیِ شب هایِ این ویرانه می ترسم
تو را آورده ام خورشیدِ تابانِ خودم باشی
فِراقت گر چه نابینام کرده، باز می ارزد
که یوسف باشی و در راه کنعانِ خودم باشی
پدر! نزدیک بود امشب کنیزِ خانه ای باشم
به تو حق می دهم، پاره گریبانِ خودم باشی
اگر چه عمه دل تنگ است اما عمه هم راضی ست
که تو این چند ساعت را به دامانِ خودم باشی
*بابا! هميشه تو من رو تويِ بغلت مي گرفتي، امشب من ميخوام تو رو بغل بگيرم...بابا! چرا اندازه ي علي اصغر شدي برام!؟ هي بغل گرفته بود، مي گفت: قربونت برم بابا.*
از این پنجاهِ سالِ تو ،سه سالش قسمتِ ما شد
*باباها دوست دارن، عروسيِ دختراشون رو ببينن، قد كشيدن هاشون رو ببينن، نوه هاشون رو ببينن...*
از این پنجاهِ سالِ تو ،سه سالش قسمتِ ما شد
یک امشب را نمی خواهی پدر جانِ خودم باشی؟
*كاش دختراي شام كه مي گفتن من بابا ندارم الان مي اومدن، ديديد من هم بابا دارم؟ ديديد بابام مهربونه به دخترش سر ميزنه؟ همه باباها وقتي ميخوان پيش دختراشون بيان با پا ميان، اما بابايِ من تنها بابايي است كه با سر اومده...فرياد بزن بگو:حسين...در و ديوار گواهي ميدن فرداي قيامت چه جوري برا حسين گريه كردي، حسين....*
سرت افتاد و دستی از محاسن ها بلندت کرد
بیا خب میهمانِ کنج ویران خودم باشی
سرت را وقت قرآن خواندنت بر تشت کوبیدند
*يزيد گفته بود اينا خارجي هستن، وقتي سر رو آوُردن، سر شروع كرد قرآن خوندن، يزيد عصباني شد...*
سرت را وقت قرآن خواندنت بر تشت کوبیدند
تو باید بعد از این قاریِ قرآن خودم باشی
#شاعر : استاد علی اکبر لطیفیان
*جدِّت فرمود: قرآن بخون، بابات علي گفت: قرآن بخون، مادرت زهرا بهت قرآن خوندن و لحن رو ياد داد، خودت مظهر قرآني، خودت باطنِ قرآني، اما دخترت ازت يه خواهش داره، ديگه قرآن نخون، آخه وقتي قرآن ميخوني، يا چوبت ميزنن، يا سنگت ميزنن...حسين!..
.
#آیت_الله_قرهی:
بیایید همه یک #پرچم مشکی بر در خانههایمان بزنیم
و #نذر کنیم به همسایههایمان هم بدهیم.
اگر همه یکی بزنند، غوغا میشود!
.
.
نگاه نکن که گناه تو کوچک است یا بزرگ
نگاه کن که معصیت چه کس را میکنی..
#دو_خط_منبر