هر وقت بلایی
به مؤمن میرسد،
او را سبک میکند؛
قرآن هم میگوید مؤمن
بر روی زمین سبک راه میرود
میرزا اسماعیل دولابی
روضه و توسل به حضرت رقیه سلام الله علیها اجرا شده شب سوم محرم به نفس حاج مهدی سلحشور •✾•
دستم ز دامن تو نگردد رها حسین
ای دستگیرِ نوکرِ بی دست و پا حسین
حُبِّ تو ترسِ معصیتم را زیاد کرد
ای مظهرِ تجلیِ خوف و رجا حسین
هر کس مسیرِ عاشقی اش را سوا نکرد
فردای حشر میکند او را سوا حسین
حکم قبولِ بندگی ماست با خدا
حکم قبولِ نوکری ماست با حسین
آدم برای گریه به تو آفریده شد
بانیِ خلقتِ همه ی انبیا حسین
دم نوشِ روضه ات، دَمِ عیسی بن مریم است
هر چایخانه ات شده، دارالشفا حسین
ذکرِ تو را به رویِ لبم مادرم گذاشت
سرمایه ی محبتِ زهراست یا حسین
دلشوره ی زیارتِ تو میکشد مرا
این اربعین برسان کربلا مرا حسین
مقتل نوشته است: نفس میزدی هنوز
وقتی که بست نیزه دهانِ تو را حسین
جسمت به راحتی نشود جمع و جور
آخر کشید کارِ تو بر بوریا حسین
در کشتیِ نجات رقیه است ناخدا
ما را همین سه ساله رسانده است تا حسین
*امشب به چشمات التماس کن، بگو: من رو خجالت زده ی رقیه نکنین، به چشمات بگو: قسمت میدم به سری که بریده بود و از گوشه ی چشمش برایِ این سه ساله گریه می کرد...*
عطر خوش سیب از دلِ صحرا وزیده
عمه گمانم میهمانِ من رسیده
شامِ جدایی شد سحر الحمدالله
آخر رسیدی از سفر الحمدالله
رفتی بدونِ بوسه های یادگاری
اصلاً نگفتی دختری داری نداری؟
خیلی برایت پایِ نیزه غصه خوردم
شب تا سحر زخمِ سرت را می شِمُردم
هر شب شبیه شمع، کارم سوختن بود
آمارِ زخمِ صورتِ تو دستِ من بود
بینِ من و تو نیزه داری گاه سد شد
سهمِ من از اصرارِ دیدارت لگد شد
در هر کجا با نیتِ آزار میزد
این زجر تقریباً مرا هر بار میزد
*مرکب می ایستاد من رو میزدن، کسی می افتاد زمین من رو میزدن...*
در کوفه ما را مردمی گمراه گفتند
خیلی به بابایت بد و بیراه گفتند
دیدی عمو بالایِ نیزه غیرتی شد؟
دیدی به ما در کوچه ها بی حُرمتی شد؟
این حرمله دور و برِ ما تاب می خورد
این حرمله پیشِ ربابت آب می خورد
ما را میانِ خنده ی انظار بردن
ما را شبیه برده ها بازار بردن
یک عده وحشی سمت سرها می دویدن
یک عده معجر از سرِ ما می کشیدن
بگذار من از تو سئوالی را بپرسم
باید که این موضوع را حالا بپرسم
آن شب چه شد که خواهرم افتاد از پا؟
اصلاً بگو کارِ کنیزان چیست بابا؟
بسه هر چی صحبت کردم از دور با تو
میخوام از نزدیک دیگه بگم حرفامو
من همه عُمرم و بابایی، به رویِ ماهِ تو خندیدم
سه سال با خنده تویِ آغوشت، شبا خوابیدم
جایِ تمومه اون بغل کردن ها
ببین تو رو بغل گرفتم حالا
لالایی بابا...
شبیه اون شبایی من دوست دارم
چشاتو وا کنی شده یک بارم
بخونم لالا...
چه جمعِ خوبی داشتیم، قدیما اما
تو رفتی خیلی چیزا، عوض شد بابا
پرده نشینی مون یادته؟ جاشو به کوچه و بازارداد
خیراتِ یک کنیز تو کوفه، مارو آزار داد
می بینی رو گوش به جا گوشواره
خون مردگی دارم رو گوشِ پاره
عیبی نداره...
**بابا جان! مگه پیغبردرباره ی ما نفرمود:"أَوْلاَدُنَا أَكْبَادُنَا" فرزندان ما جگر گوشه هاى ما هستند...باباجان! ببین با جگرگوشه های پیغمبر چه کردن...کار به یه جایی رسید، حضرتِ زینب رو کرد به اون ملعون، گفت:" یَابْنَ الطُّلَقاء!" آیا این عدلِ، این انصافِ، زن و بچه ی خودت رو پوشیدی از نامحرم، اما اهل و عیالِ پیغمبر، وسطِ کوچه و بازارن؟...
کار به جایی رسید برایِ این خانواده صدقه آوُردن، زینب این صدقه ها رو از بچه ها می گرفت، میگفت: صدقه بر ما حرامِ...
حضرت زینب سلام الله علیها، گفت: این سرهارو از بینِ محمل ها ببرید، کمترِ به اهل و عیال پیغمبر نگاه کنن، ما رو از جای خلوت ببرید... نانجیب با زینب لج کرد، گفت: از محله ی یهودیا ببرید این اُسرا رو...گفت: سرها رو بین محمل ها تقسیم کنید...
باباجان! مارو تویِ خرابه ها بردن، یه خرابه ای که اینها خودشون بیم داشتن نکنه دیوارِ خرابه رویِ سَرِ ما خراب بشه، نه از سرما در امان بودیم، نه از گرما...
نیمه های شب دیدن اون نگهبانِ رومی داره با یکی حرف میزنه، میگه: این دیوار رویِ سَرِ اینها خراب میشه، همه زیرِ آوار می میرن...
اینقدر آفتاب به این صورتها خورده بود، پوست صورت ها پوسته پوسته شده بود...
دیدید وقتی یه دختری، برادر از دست داده باشه، پدر از دست داده باشه، اگر بدن زخمی و متلاشی شده باشه، نمیذارن به اون جنازه یا شهید نگاه کنه، میگن: بدن رو زود دفن کنید...اما چهل منزل شب ها سرها تویِ صندوق قرار می گرفت، روز بالا نیزه، هر روز کارشون این بود، شب ها که می ایستاد کاروان، این خانواده ی عزادار می دیدن اینها دارن هلهله می کنن، میرقصن، دارن پای کوبی میکنن، دارن شراب میخورن...
اَللّـهُمَّ اَرِنيِ الطَّلْعَةَ الرَّشيدَةَ، وَالْغُرَّةَ الْحَميدَةَ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
گفتم: این رسم وفا با من مهجور نبود
گفت: این عشق تو با شکوه تو جور نبود
گفتمش: کورشد این چشم و جمال تو ندید
گفت: میدید اگر چشم دلت کور نبود
گفتم: افتادهام از خواب و خوراک از پی تو
گفت: کس در طی این مرحله مجبور نبود
گفتم: آوارۀ صحرا شدهام در طلبت
گفت: اینقدر ره منزل ما دور نبود
گفتم: ای یار مرنجان دل ما را ز فراق
گفت: قدر دل من، قلب تو رنجور نبود
*من اصلاً یادم رفته صاحبی هم دارم .. من اصلاً یادم رفته امام زمانی هم دارم ..*
گفتمش: خانۀ دل منتظر مقدم توست
گفت: هر بار که من آمده ام نور نبود
گفتم: ای شاه، شب و روز دعا گوی توأم
گفت: کی بنده دعا کرد که ماجور نبود
گفتم: ای خسرو شیرین دهنان تلخ مگوی
گفت: شعر تو بود، لحن من اینجور نبود
شاعر : #حسن_بیاتانی
وقتی بلا نازل شد امام صادق فرمود قرار بود 400 سال بنی اسرائیل گرفتارِ عذاب باشه! مصیبت و بدبختی رو تحمل کنن .. «ضَجُّوا وَ بَکَوْا إِلَى اللَّهِ أَرْبَعِینَ صَبَاحاً» چهل روز انقده ناله زدن انقده گریه کردن امام صادق فرمود خداوند 170سال تخفیف داد .. همون ناله ها گربه ها رو وا کرد .. بعد امام صادق فرمود «هَکَذَا أَنْتُمْ لَوْ فَعَلْتُمْ لَفَرَّجَ اللَّهُ عَنَّا» (1) اگه شما هم اینگونه باشید .. اگه شما هم بی قرار باشید برا امام زمانتون فرج میرسه ..
عرض روضه و از همه التماس دعا :
ــــــــــــــــــ
امامزادۀ آبادی هم حرم دارد
ولی برادرِ زینب هنوز بی حرم است ..
ــــــــــــــــــ
بردرد دل خلق طبیب است حسن
هر چند ز درد غم نصیب است حسن
مهدی به کنار قبر او می گِرید
تا خلق نگویند غریب است حسن
ــــــــــــــــــ
در بقیع قبر حسن آوار شد
هرچه شد بین در و دیوار شد
آسمان شهر یثرب تار شد
هرچه شد بین در و دیوار شد
صحن اینجا کمتر از جنت نبود
بشکند دستی که ویرانش نمود
چشم اهلالبیت گوهر بار شد
هرچه شد بین در و دیوار شد
قبر فرزندان زهرا شد خراب
روزها تابد بر آنها آفتاب
بیتالاحزان قصّه اش تکرار شد
هرچه شد بین در و دیوار شد
اشک خون میریزد از چشم ترم
مثل مادر شد حسن هم بی حرم
تربتش بی خادم و زوار شد
هرچه شد بین در و دیوار شد
آن بقیع با صفا یادش به خیر
آن ضریح دلربا یادش به خیر
از جفا پامال آن گلزار شد
هرچه شد بین در و دیوار شد
چار قبر نازنین یادش به خیر
تربت امالبنین یادش به خیر
حال با خاک زمین هموار شد
هرچه شد بین در و دیوار شد
چادر مادر اگر خاکی نبود
اینچنین قبر پسر خاکی نبود
هر چه بر آل نبی آزار شد
هرچه شد بین در و دیوار شد
دومی باب جسارت را گشود
قصد نبش قبر زهرا را نمود
خون به قلب حیدر کرار شد
هرچه شد بین در و دیوار شد
با همان دستی که زهرا را زدند
شعله بر کاشانۀ مولا زدند
قبر فرزندانشان آوار شد
هرچه شد بین در و دیوار شد
در همین جا نیمۀ شبها علی
ناله میزد از غم زهرا علی
بعد زهرا بی کس و بی یار شد
هرچه شد بین در و دیوار شد
در همین جا پیش چشم مرد و زن
تیر باران شد تنِ پاک حسن
مثل مادر پیکرش خونبار شد
هرچه شد بین در و دیوار شد
از همین جا دود و آتش پا گرفت
کربلا دامان دخترها گرفت
عمه سادات کارش زار شد
هرچه شد بین در و دیوار شد
گر نمیشد کشته محسن پشت در
اصغری در خون نمیزد بال و پر
تیر کین همدست با مسمار شد
هرچه شد بین در و دیوار شد
پای زهرا باز شد در کوچه ها
بسته شد دستان زینب از جفا
از همین جا راهیِ بازار شد
هرچه شد بین در و دیوار شد
شاعر: #عبدالحسین_میرزایی
منبغ:
1). السلمی السمرقندی، محمدبن مسعودبن عیاش، تفسیر العیاشی، ج 2، ص 154
خادم حرم امام رضاست میگه دیدم تو حرم به عربی اومد شروع کرد زیرِ لب زمزمه کردن، چشما پرِ اشک به زبان عربی میگفت یا امام رضا این همه راه اومدم بهم میگفتن داری میری زیارتِ غریب الغربا !! اما آقا هرچی میبینم صحن و رواق های تو در تو .. گنبد و گلدسته و بارگاه و خادمای با ادبُ .. گفت آقا اگه میخوای غریب ببینی بیا بریم مدینه .. آیت الله العمری از بزرگانِ شعیان عربستان بود، ان شالله قسمت بشه بریم مدینه .. ایشون میفرمود من یادمه روزی که قبرستان رو تخریب کردن .. میگه این نامردا جسارت رو به جایی رسوندن گفتن شیعیان خودشون باید خراب کنند بارگاهِ بقیع رو .. گفتن ما اگه جان بدیم هم این کار رو نمی کنیم .. ما باشیم حرم خراب بشه ..!! آیت الله عمری میگه چند روزی گذشت، یکی از معتمدین مدینه شیعیان رو جمع کرد گفت خودتون تخریب کنید .. گفتن مگه میشه گفت من امام حسن رو به خواب دیدم .. حضرت فرمود خودتون خراب کنید نزارید دستِ این نامردا بیفته .. دستِ اینا بیفته جسارت میکنن، بی احترامی میکنن .. جانم .. (آماده ای گریزم بزنم؟!!)
نیمه شب وقتی دختر جامانده بود .. تا بی بی زینب فهمید زجر میخواد بره دنبالش اومد جلو فرمود بزارید خودمون این بچه رو پبدا کنیم .. اگه دستِ این نامرد بیفته این بچه رو زنده نمیزاره ..
یه بچه رو ببینی گم شده نوازشش میکنی .. غصه نخور بابات میاد ..
ناگهان وحشت سرا پایم گرفت
یک نفر از پشت موهایم گرفت ..
ــــــــــــــــ
دلم می خواست معراجت ببینم
چه معراجی عجب رنگین کمانی
نرو دیگر ! تو رفتی سنگ خوردم
بیا قولی بده دیگر بمانی
تو را با زخم صورت می شناسم
مرا بشناس با قد کمانی
نمی دانم چرا این زجر نامرد
بدش می آید از شیرین زبانی
عبایت روی دوش نیزه داری
عقیق تو به دست ساربانی
چه مویی داشتی بابا زمانی
چه مویی داشتم بابا زمانی
اگر مال منی پس پیش من باش
چرا دائم به دست این و آنی ؟!
نشد غارت پدر جان !چادرم را
خودم دادم به آن دختر امانی !
نفهمد هیچ کس بازار رفتم!
بماند بین ما راز نهان
رخت را سیر دیدم سیر گشتم
تو بودی آن غذای آسمانی
سرت خاکی شده در این خرابه
شدم شرمنده از این میزبانی
شاعر : #سید_پوریا_هاشمی
ــــــــــــــــــ
آه دیگه از دست خودم کلافم
زحمتو باید کم کنم اضافم
دخترِ خوش قیافه بودم حالا
هیچکی خوشش نمیاد از قیافم
عمه ..
بِکشم سرمه چشام ناز میشه مگه نه!
بابایی بیاد دلم باز میشه مگه نه!
دوباره زندگیم آغاز میشه مگه نه!
نامرتب نیستم؛
من فقط النگوهام دستم نیست!
تو ندیدی بابا؛
زیر معجر گل سر بستم نیست!
بابا ..
دندونم که افتاده در میاد مگه نه!
تو عروسیم داداش اکبر میاد مگه نه!
روزای غصه و غم سر میاد مگه نه!
ــــــــــــــــــ
میکشم روی زمین پای پر از آبله را
تا میان من و تو کم کنم این فاصله را
سرِ نیزه ، وسط تشت طلا ، کنج تنور
فرصتی نیست بگیرم سر پر مشغله را
کاش دست تو کمی موی مرا شانه کند
بلکه آرام کنی دختر بی حوصله را
علت لکنت من را که خودت می بینی
ورم صورت و زخم لب و خون لثه را
جان من فکر نکن قافیه را باخته ام
خواستم پیش تو راحت بنویسم گله را
بین بازار به اشکم همه میخندیدند
دوست دارند چرا گریۀ در هلهله را
کاش بودی و مرا باز بغل می کردی
کاش بودی که بگیری یقۀ حرمله را
عمه در هلهله ها گفت کجایی عباس؟
غیرت الله بیا ختم کن این غائله را
عمه کوهیست که ما تکیه به او میکردیم
مادری کرد ، که آرام کند قافله را
خطبه ای خواند که بند دلشان را لرزاند
شام حس کرد دم صحبت او زلزله را
راستی واژۀ “یابن طلقا” یعنی چه؟
عمه آتش زده این سلسلۀ باطله را
او عقیله ست، صبور است، خدا حفظ کند
دختر فاطمۀ عالمۀ فاضله را
حسم این است که من دردسر قافله ام
کاش با خود ببری دردسر قافله را
می کشم منت اگر ناز مرا هم بکشی
می کشم روی زمین پای پر از آبله را
شاعر : #احمد_ایرانی_نسب
گاهی برمیگردیم به مطالبِ
چهار پنج سـال پیشِ کانال
نگاه میکنیم، و کلی غـلط از خودمون میــگیریم!
زندگی هم همینه رفیق!
«آدمـــی که در گذشــته بـودیــم»
میتونه بهتریــن درس زندگی رو
به ما بده اگر واقعا منصف باشیم..
#واگویه
.
سینه_زنی و توسل ویژۀ شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها به نفس حاج میثم مطیعی.
●•┄༻↷◈↶༺┄•●
ای نامسلمونا ما نسل طاهاییم
آل رسول الله، اولاد زهراییم
قرآن می خونم با قد کمون
يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ
گوشواره می خواستی برا دخترت
خب می گفتی هدیه میدادم به اون
وَأَمَّا السَّائِلَ فَلَا تَنْهَرْ
چرا گوشوارمو کشیدی بردی
فَأَمَّا الْيَتِيمَ فَلَا تَقْهَرْ
نزن ظالم اشکمو درآوردی
زدنم دور از چشمای عمو
و سَیعلَمُ الّذینَ ظَلَموا
جرم من چی بوده آخه بگو
و سَیعلَمُ الّذینَ ظَلَموا
«و سَیعلَمُ الّذینَ ظَلَموا»
خوش اومدی بابا، با اینکه پر دردم
من تا سحر امشب دور تو میگردم
چیزی نیست این چشم کبود و نبین
از ناقه افتادم به روی زمین
خیلی سختی دیدم ولی زیر لب
گفتم ان الله مع الصابرین
به «ادعونی استجب لکم» سوگند
نمونم حتی یه لحظه هم بیتو
شنیدی بالوالدین احسانا
بذار شونه کنم موهای خاکی تو
برا دخترت دیگه نمونده مو
و سیعلم الذین ظلموا
منو میکشه همین بغض گلو
و سیعلم الذین ظلموا
«و سَیعلَمُ الّذینَ ظَلَموا»
عمه خداحافظ زحمت بهت دادم
خیلی کتک خوردی هربار که افتادم
من میرم دیگه این شب آخره
بابام امشب همراش منو میبره
فالله خیرٌ حافظاً عمه جون
توو نماز شب ما رو یادت نره
بِأَيِّ ذَنْبٍ قُتِلَتْ یعنی
آهای مردم مگه گناه من چی بود؟
بِأَيِّ ذَنْبٍ قُتِلَتْ یعنی
چرا جسمم شده کبود و خون آلود؟
صورت کوچیک و دستای عدو
وَ سَیَعلَمُ الَّذینَ ظَلَمُوا
چطوری بشم با بابا روبرو
وَ سَیَعلَمُ الَّذینَ ظَلَمُوا
«و سَیعلَمُ الّذینَ ظَلَموا»
روضه و توسل به حضرت رقیه سلام الله علیها اجرا شده شب سوم محرم به نفس حاج مجتبی رمضانی•.
❁•༻↷◈↶༺❁
با رخصت از خدایِ تعالی، فقط حسین
ما گم نمیشویم هَدَینا فقط حسین
سر خم نمیکنیم به هر قبله ی دروغ
دل را نمیدهیم به هرجا، فقط حسین
بگذار هرکه خواست گدای کسی شود
مارا چه کار با دگران، ما فقط حسین!
خیلی دعام کرده اگر نوکرش شدیم
دارد هوای سینه زنش را فقط حسین
هرکس که خورده بر دَرِ بسته فقط حَسَن
هرکس دلش گرفته ز دنیا فقط حسین
ما با یکی خوشیم همان که عزیزِ ماست
ما با یکی خوشیم، خدایا فقط حسین
سرمایه ی محبت زهراست دینِ من
سرمایه محبت زهرا، فقط حسین
امسال جای ما وسط صحن خالی است
یک کربلا بده به گداها فقط حسین..
#شاعر پوریا هاشمی
یه حرم داره ارباب و یه جهانِ گرفتارش
زندگی رو تو کربلا می بینی
یه دفعه میرسیم پابوس
یه سالی تو هوای غم
یاد خاطره هامون و اربعین..
چشماتو ببند خیال کن
خیال کن، با خستگیِ تویِ جاده
رسیدی پایِ پیاده
شبت شبِ اون شب..
خیال کن، چه شوری و چه فروغی
گمی میونِ شلوغی، یادِ بی بی زینب
ــــــــــــــــــــــــــ
عطر خوشِ سیب، از دلِ صحرا وزیده
عمه! گمانم مهربانِ من رسیده
*عمه! حسِ خوبی دارم، به دلم برات شده بابام میاد...*
شامِ جدایی شد سحر، الحمدالله
آخر رسیدی از سفر، الحمدالله
رفتی بدونِ بوسه هایِ یادگاری
اصلاً نگفتی دختری داری، نداری
هر شب شبیه شمع، کارم سوختن بود
آمارِ زخمِ صورتِ تو دستِ من بود
بینِ من و تو نیزه داری گاه سد شد
سهمِ من از اصرارِ دیدارت لگد شد
در هر کجا با نیتِ آزار میزد
این زجر ترجیحاً مرا هر بار میزد
در کوفه مارا مردمی گمراه گفتند
خیلی به بابایت بد و بیراه گفتند
این حرمله دور و برِ ما تاب می خورد
این حرمله پیشِ ربابت آب می خورد
ما را میانِ خنده ی انظار بردن
ما را شبیه برده ها بازار بردن
*امام زین العابدین فرمود: ما رو همه به هم بسته بودن، سَرِ زنجیر گردنِ من بود، ادامه ی زنجیر گردنِ بچه ها، تا یکی زمین می خورد همه زمین می خوردن...*
از سنگ بدتر چشم های بام بودن
دور و برِ ما مست هایِ شام بودن
* بابا! دور و برِ سرت می رقصیدن، جلو چشمِ عمه زینب، می رقصیدن...*
تیرِ نگاهِ شوم پشتِ هم می آمد
ما بینِ زن ها گاه معجر کم می آمد
بگذار من از تو سئوالی را بپرسم
باید که این موضوع را حالا بپرسم
آن شب چه شد که خواهرم افتاد از پا؟
اصلاً بگو کارِ کنیزان چیست بابا؟
فهمیده ای که چه به روزِ خواهر آمد
کافی است بابا، اشکت مثلِ اشکِ من در آمد
مثلِ تو من هم غرقِ داغی بی حسابم
وقتش رسیده تا کمی پیشت بخوابم
رو خاکِ خرابه نشستم که شاید
تو از در بیایُ، ببینی که کلافه ام
مثل اون قدیما، بگی ای عزیزم
بشین تا دوباره، موهاتُ ببافم
ولی دیگه محالِ، اینا خواب و خیالِ
رقیه دیگه بس کن، تا کی ناله
نداره چشات سویی، نه بابا، نه عمویی
نه چادر مونده واسه ات، نه کیسویی
نذاشتن یه بارم به خوابم بیایی
تو خواب هم نذاشتن، که روت رو ببوسم
می بینی که کارم، به جایی رسیده
که باید رگایِ گلوت رو ببوسم
نکردی یادی از من، منو میشناسی اصلاً
منم بابا رقیه، چشمت روشن
حالا باز کن چشاتو، من پیرم شدم یا تو؟
روضه امشب با من، گریه با تو
*رو پوش رو کنار زد بابارو نشناخت، دختر از دور بابارو ببینه بابارو میشناسه، میگن: روپوش رو کنار زد بابارو نشناخت، اساتید مقتل میگن: دو سه تا دلیل داشته، اول: جایِ چوبایِ عُبیدالله بن زیاد بوده، اینقدر محکم زده بود، شاید دلیلِ دوم تنورِ خولی بود، شاید این خاکسترا داغ بوده...چشم های بابارو نشناخت، اما اصلش رو نفس المهموم میگه، میگه: چهل منزل این کاروان توقف کرده، هرجا توقف می کردن سرهارو از بالایِ نیزه میکندن داخلِ صندوق میگذاشتن، روزِ بعد که دوباره میخواستن حرکت کنن دوباره سرها رو به نیزه میزدن، میگه: بعضی سرهارو می خواستن به نیزه بزنن بند نمیشد، مجبور میشدن به یه جایِ جدید بزنن، باباش رو نشناخت... زیرِ نورِ مهتاب شناخت" فَبَکى بُکاءً شدیدا، حَتّى غُشِيَ عَلَيها" تا بابارو شناخت غش کرد...این جمله ی ناله زدن و غش کردن چند جا اومده، برای ناله زدن اومده: یه جا علمدار اومد اذنِ میدان بگیره، امام حسین "فَبَکَى الْحُسَیْنُ، بُکَاءً شَدِیداً " امام حسین شروع کرد گریه کردن،یه جایی هم که حسین از میدان داره میاد، با آستینِ لباسش، اشکاش رو پاک میکنه،دست به کمر گرفته داره داد میزنه...اما برایِ غش کردن برای حضرت زهرا اومده، نوشته:" يُغْشَى عَلَيْهَا سَاعَةً بَعْدَ سَاعَة" میگه: بی بی مُدام غش می کرد و به هوش می اومد، میگه: دستمال زرد دورِ سرش بسته بود، اینقدر صورت زرد شده بود دستمال دیده نمی شد، همه بگید: یازهرا!.