eitaa logo
ذاکرین آل الله
272 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
296 فایل
( متن اشعار؛سبکها وفایلهای صوتی ایام ولادت و شهادت ائمه اطهار(ع) ومناسبتها ی ملی و مذهبی التماس دعا حاج غلامرضا سالار 09351601259 . شماره جهت ارتباط با مدیر کانال...
مشاهده در ایتا
دانلود
مناجات و توسل به امام زمان روحی له الفدا اجرا شده شب ششم محرم به نفس حاج محمد رضا طاهری •ೋ با غمت میخرم آقا خوشیِ عالم را و به عالم ندهم تا به ابد این غم را * مرحوم حاج آقای کوثری رحمت الله علیه که عمری برای حضرت امام روضه میخواندن نقل از پدرشونه که از روضه خوان های با اخلاص بودن داشت رد میشد دید بچه ها یه تکیه زده بودن توی محل، حاج آقا رو که دیدن گفتن حاج آقا فقط روضه های بزرگ میری نمیای برای ما یک روضه بخوانی؟! گفت چرا نمیام ! نشست کنار بچه ها روی زمین یه روضه خواندن و بچه ها اومدن یه چایی برای آقا آووردن دلش نیومد بخوره .. این بچه ها دست میکردن توی این لگن آب، کثیف شده بود آبه جوری که بچه ها نفهمن چایی رو خالی کرد پشت چادر؛ گفت بچه ها من برم به روضه‌م برسم .. تشکر کردن و رفتن . شب خواب حضرت صدیقه سلام الله علیها رو دید، آقای کوثری سلام کرد به بی بی، بی بی جوابشو با ناراحتی داد گفت خانم جان مادر جان یک عمرِ دارم نوکریتونو میکنم چه خطایی از من سر زده ؟! فرمود اون چایی رو ما درست کردیم جلوت گذاشتیم .. حالا این بیت: و به عالم ندهم تا به ابد این غم را حرف دل همتونه .. هیچکس نمیتونه این گریه کردن برای حسین رو از ما بگیره ..* ریشه‌ی بیرقتان عزتمان بخشیده از سرم باز مکن سایه‌ی این پرچم را نمک روضه‌ی مارا خود زینب داده شور ما زنده کند خیل بنی آدم را دم من هست حسن باز دمم هست حسین تا نفس هست نگیر از نفسم این دم را دشمن شناس بود و سرباز بی بدل بود فرزند بی مثالِ جنگ آور جمل بود شمشیر میکشید و سر روی خاک میریخت مثلِ علی اکبر در رزم بی مثل بود ارثیه‌ی پدر بود عشق عمو حسینش در کربلا شد اثبات عشقی که بی خِلَل بود ترسیده بود اَزرق چون در کشاکش جنگ همواره کار قاسم آوردن اجل بود *ازرق شامی از دلاوران سپاه ابن سعدِ ملعون بود وقتی این آقازاده اومد با اون هیبت که هیچ زرهی به تنش نخورد .. راوی میگه داشت میرفت به میدان پاش به رکاب اسب نمیرسید .. (عیبی نداره یه خورده جلوجلو بری به روضه* اما وقتی داشت از میدان میاوردش سینه‌ی حسین به سینه‌ی قاسم بود پاهاش به زمین میکشید .. گفت کی میاد به جنگش؟! ازرق شامی گفت برای من که افت داره من یکی از بچه هامُ میفرستم چهارتا از بچه هاش که دلاور بودن فرستاد هرکدوم فرستاد قاسم بن الحسن به یه ضربه‌ی شمشیر به درک واصلش کرد .. خودش گفت گناه عرب به گردن من باشه اگر داغشُ به دل مادرش نذارم .. اما داغشُ به دل مادرش قاسم گذاشت .. ازرق که روی زمین افتاد قمر بنی هاشم گفت لا حول و لا قوة الّا بالله .. ابی عبدالله میگفت جانم قاسم ..* هرکس که در جدالِ با چشم هایش افتاد مستأصل و پریشان دنبال راه حل بود تاریخ غبطه خورده إن تَنکرونی اش را اینکه همیشه حرفش همراه با عمل بود *گفت شهادت نزد تو چطوریه قاسمم؟! عرضه داشت احلی من العسل سه بار ابی عبدالله فرمود فِداکَ عَمُّکَ .. عمو جان فردا منم شهید میشم؟! فرمود به بلای عظیم دچار میشی قاسم .. من اینو خوندم برای این بیت یاد کنیم از اونی که عاشق شهادت بود* یک عمر مثلِ قاسم در نزد حاج قاسم طعم خوش شهادت احلی من العسل بود *هرکاری کرد عمو اجازه نداد .. به دست و پای عمو افتاد .. دیشب خود عمو گفته قسمت توام میشه! چرا بهم اجازه نمیده؟! هرکاری کرد فرمود نه قاسمم برگرد خیمه .. تو امانت داداشم حسنی .. اومد تو خیمه زانوهای غم بغل گرفت .. جانم به این مادر، جانم به مادرای شهدایی که خودشون بچه های خودشونُ آماده میکردن میفرستادن میدان .. اومد تو خیمه حضرت نجمه جلو آمد .. غصه نخور من نمیتونم ببینم پسرم زانوی غم بغل گرفته .. الان بهت یه چیزی میدم ببری پیش عموت، دیگه میدونم عموت نه نمیاره یه ساروق بسته ای رو باز کرد یه دستخطی رو بیرون آورد حضرت نجمه بوسید .. گفت اینو ببر بده عمو بهت اجازه میده بری میدان .. دیدن دست خط امام حسنُ گرفته با لبخند داره میاد سمت عمو .. عموجان بازم اجازه نمیدی؟! ببین بابام نوشته .. نوشته حسین جان کربلا من نیستم جونمو فدات کنم .. اما پسرام همراهتن .. نذار آبروم پیش مادرم زهرا بره .. (هرچی برای اینجا گریه کنی کمه والا) چرا که خود ابی عبدالله نوشتن برای این لحظه که قاسم دیگه دستای حسینُ بست با دستخط امام حسن .. دست انداخت گردن قاسم اینقدر گریه کرد روایت نوشته حَتی غُشی عَلیهِما .. هردو غش کردن پشت خیمه ها روی زمین افتادن .. (امشب غریب نوازی کن از بقیع امام حسن امشب یک نگاهت کنه بگه جانم به تو گریه کن ..) رفت میدان صدای ضعیف قاسمُ شنید ابی عبدالله نوشتن مثل عقاب خودشُ رسوند .. یه لحظه ای رسید بالای سرش، دید نانجیب نشسته کاکلِ قاسم توی دستشه .. میخواد سر از بدن قاسم جدا کنه .. ابی عبدالله هم شمشیرُ حواله کرد دست این نانجیب قطع شد صدای نحسش بلند شد قومش اومدن نجاتش بدن، همه با اسب ها اومدن .. این بدن زیر پای اسب ها ..*
سینه به سینه رو به حرم میبرم تو را باشد به روی زخم پرم میبرم تو را آنقدر خاطر تو برایم عزیز هست حتی شده به روی سرم میبرم تورا *من سریع میخونم رد میشم حقه‌شو ادا کن ..* چه آبرویی از من تنها خریده ای ای داغ مانده بر جگرم میبرم تو را خیلی مواظبم که نریزی ز دست من بر مژه های چشم ترم میبرم تو را *عزیز دلم، حسین داره التماسش میکنه ..* از هم مپاش کار مرا زار تر نکن من قول داده ام ببرم میبرم تورا در چشم مادرت به چه رویی کنم نگاه ای بی زره شده سپرم میبرم تورا بردند در عبا پسرم را ولی خودم هرطور هست ای پسرم میبرم تورا روشن شده‌ست چشم من از قد کشیدنت سینه به سینه رو به حرم میبرم تورا *بدن قاسمُ آوورد توی خیمه‌ی دار الحرب، کنار بدن علی اکبر گذاشت .. خود حسین نشست مابین این دو بدن شروع کرد دعا کردن خدایا این قربانی ها رو از ما بپذیر . داری پا میکشی رویِ خاکا ای وای، دیگه شدی مثل زهرا قاسم دیگه زره شد اندازت ای وای به زیر سم مرکب ها پُر خون شده بدنت منو میکُشه نفس زدنت کشته حسینُ غمت که سینه به سینه میبرمت عمو ، بمیرم برات .. چشمات به سویِ خیمه وا مونده زیر چشم تو جای پا مونده من رو خس‌خس سینه ات سوزونده چند تا نیزه تو سینت جا مونده ای وای کبوده تنت میده شمشیرا بوی پیرهنت پر خون شده روی تو یه نیزه زدن به پهلوی تو عمو ، بمیرم برات
✍️توصیه‌های سردار به مداحان: باید بر بستر روایت و در مسیر توسعه‌ی باشد. اگر مداحی تعلق به انقلاب نداشته باشد، قسم می‌خورم که این مداحی قابل قبول نیست. .
حسين خم شده، واي به دومي، يا اينقدر استخوانهاي قاسم له شده، قدِ قاسم كشيده شد...* بال هايِ اين كبوتر، به آسمون رسيده نجمه بگو: ماشاءالله، عجب قدي كشيده واويلتا، واويلا، واويلتا، واويلا... .
روضه و توسل به حضرت قاسم ابن الحسن علیه السلام شب ششم محرم به نفس حاج حيدر خمسه •ೋ بیچاره ام، دل خسته ام، زارم، نزارم باز آمدم چون ابرِ بارانی ببارم *حالم خرابه، دهه داره تموم ميشه، همه دلخوشيم اينه كه نوكريم رو ديده باشي، ته كاري مادرت فاطمه بياد، يه اي والله بهم بگه برم...همه دلگرميم اينه آخرِ دهه بگي: بيا اينم حرم...قديم چقدر خوب بود، مَردم همه حسيني بودن، قديم ها مُحرم همه ي شهرمون سياه ميشد،اما الان بعضي مسئولين ميگن: ما پارچه سياهي نداشتيم بزنيم. اما مگه ما مُرديم، از خرجيِ زن و بچه هامون مي زنيم، پارچه سياه مي زنيم تويِ شهر...به مولا، امام حسين به ما نيازي نداره، بخدا از هركي بپرسي كه تا حالا امام حسين بدهكارت شده، ميگه: نه والله! من اگه يه شب نيام هيئت مي ميرم، برا هر كسي يه كاري كرده، مريضمون رو شفا داده، اولاد بهمون داده، كربلا بُرده مارو..."رفيقِ روزايِ بي كسي،مي دونم به دادم ميرسي"...* قلبِ سیاه و چشمِ خشک آورده ام من اشکم نمی آید، گره خورده به کارم * اي رفيق! امام حسن خيلي غريبِ، هر جايِ اين ايران الان بري، اسمِ امام حسينِ، الهي بميرم، اسمي از امام حسن نيست...آخ بميرم، روزِ عاشورا، بچه ي امام حسن رو به جايِ گُل بارون،سنگ بارونش كردن...بذاريد از مناجات برم تويِ روضه...* داره ميره به ميدون، مهپاره ي حجازي اشكاتونُ بياريد، بريم يتيم نوازي يك گُل و صد تا گُلچين، خزونه يا بهاره اسباتونُ نياريد، بچه ام زره نداره *اومد كنارِ ابي عبدالله، برا هر سواري كه مي رفت، مي اومد به آقا مي گفت: من كي بايد برم؟ هي شمشيرش رو آماده كرده بود،اومده بود كنارِ آقا، تا قبل از علي اكبر آروم بود، موقعِ رفتنِ علي اكبر اومد كنارِ ابي عبدالله، گفت: بذار من برم، آقا! فرمود: برو خيمه... اكبر رو كه جنازه اش رو پاره پاره آوردن، رفت پيشِ ابي عبدالله، گفت: آقاجان! ديشب قولم داديد. آقا! يه نگاه به قد و بالاش كرد، گفت: چه جور بفرستمت؟ برو پيش مادرت فعلاً...رفت تويِ خيمه، نجمه ديد، الانِ همينجا قلبش بايسته، گفت: چي شده؟ گفت: نميذاره برم... نجمه گفت: مادر! آروم باش، الان جون ميدي...قاسم زد رو پاش، گفت: كاش الان بابام بود، يتيمي همينِ، همه رفتن، من رو نميذاره برم... خانم يادِ وصيت امام مجتبي افتاد، بعضي ها ميگن: كاغذ نامه، بعضي ها ميگن: بازوبند...مهم دست نوشسته ي امام حسنِ،گفت: هر وقت ديدي حالِ بچه ام خرابِ، اين رو بهش بده، نجمه ديد قاسم داره جلوش پرپر ميزنه، گفت: مادر! اين امانتي رو بابات داده، ببين به كارِت مياد؟ گرفت: بدو رفت خيمه ي ابي عبدالله، گفت: عمو! اين رو مادرم داده، گفت: بابام داده به من. ابي عبدالله اين برگه رو ازش گرفت، اين رو بازش كرد، نيزه اش رو زد تويِ زمين، اين كاغذ رو هي به چشماش مي كشيد، كاش بابات بود، كاش حسن بودي، ببين كجا گير كردم،محاصره كردن من رو... نامه رو گرفت: "مِن الحَسَن، اِلَي الحُسِين" گفت: قاسمم آماده شو بري ميدان...خندون اومد توي خيمه ي مادر،گفت: عمو گفته برو...تا گفت، ديدن نجمه مادرش افتاد رو زمين…تويِ كربلا دوتا زن چادر بستن، يكي خانوم رباب،يكي نجمه، چادرش رو بست از اين خيمه به اون خيمه، چي ميخواي نجمه؟ كسي زِره داره؟ علي اكبر كه جوشن داشت آن شد، زره گير نيآوُرد"يا الله..." قاسم اومد راه بيوفته، ابي عبدالله ديد زره اندازه اش نيست، عمامه اش رو برداشت، نصف كرد، آوُرد بر بدن قاسم كرد، گفت: برو مواظبت هستم،حواست به منم باشه، از پشت نزنن تو رو، تا راه افتاد، نجمه و زينب اومدن جلو خيمه، نجمه مي گفت: بي بي جان! چقدر قاسم شبيه حسن شده، زينب ميگفت: "ماشاالله.." نجمه مي گفت: ببن چقدر خوب رزم ميكنه، "لاحول ولا قوة الا بالله" يه وقت گرد و خاك بالا رفت، گرد و غبار نشست، نجمه صدا زد: اون اسبِ قاسم نيست؟زينب گفت: آره نجمه. گفت: خانوم: بچه ام كو؟ بچه اش رو با نيزه زدن...صدا بالا رفت: عمو!عمو!....ياحسين*. دوره اش كرده اند و دورانِ بلا آغاز شد ديگر از هر سمت، كارِ سنگ ها آغاز شد انتقام از قاسم بن المجتبي، آغاز شد مادرش در خيمه افتاد، تا آغاز شد بي زره بودن بلايي بر سرش آورده است يك نفر از مركب بلندش كرده است بر زمین افتاده هر اسبی ز رویش رد شده استخوانهایش اسیرِ عده ای مُرتَد شده آه! با پهلوی قاسم یک قبیله بد شده قد کشیده، قد کشیده، قد کشیده، مَد شده سینه اش مثل ضریح است و دخیلش نیزه هاست هرکجایِ پیکرش را که ببینی جایِ پاست *حسين رسيد بالا سرش، صدا مي اومد، قاسم رو نمي ديد، گرد و خاك نشست، ديد يكي رو سينه اش نشسته، موهاش رو گرفته، الانِ كه سر رو جدا كنه، داد زد: برو كنار، رسيد بالا سرش...پاي قاسم وقتي ميخواست عازمِ ميدان بشه، به لگامِ اسب نمي رسيد، يعني قدش كوچيك بوده..حسينِ پنجاه و هشت سالِ، رشيد، ميگن اومد بالا سرش، وقتي اومد بلندش كرد، سينه به سينه چسبيده بود، پاها رو زمين بود، اين رو دو جور معنا كردن، يا
گفت: «من از شیعیان شما هستم» +فرمود: «اگر مُطیعِ سیره‌ی ما نیستی، با این ادعا بر گناهان خود نیفزا! و نگو از شیعیان شما هستم، بلکه بگو من از دوستداران شما و دشمنِ دشمنان شما هستم». .
روضه و توسل به حضرت قاسم ابن الحسن علیه السلام اجرا شده شب ششم محرم به نفس حاج مجتبی رمضانی "اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ" "اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن" مانند مویت شد پریشان روزگارم نامت دلیلِ گریه ی بی اختیارم مثل جوان از دست داده، وقتِ گریه تا هفت خانه میرود داد و هوارم *هر کی هر چی میخواد بگه،بگه، تکلیفِ مارو امامِ صادق مشخص میکنه، امام صادق فرمود:" نوحوا علی الحسین نوح الثکلی علی ولدها " برا جدِّ ما مثلِ مادرایِ جوان مُرده گریه کنید.* در روضه وقتی که نگاهم کرده باشی مانند اسپندِ عزایت بی قرارم *دیدی بعضی وقت ها حالت فرق میکنه، توی جلسه که میآیی قلبت سنگینی میکنه، هنوز جلسه شروع نشده، نگاهت میوفته رویِ دیوار، می بینی نوشته شده "اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ" آروم آروم بارون از چشمات میاد* پایِ پیاده آمدم پایِ مزارت تا که بیآیی بعدِ مرگم به مزارم در لحظه ی آخر نگاهِ آخرم‌ گفت من میروم اما دلم‌ را میگذارم با داغِ شش گوشه کشیدی گوشِ من را در فصلِ پاییزِ فراق ، ابرِ بهارم تنها به شوقِ دیدن ماهِ محرم هر روز دارم روزها را میشمارم بدجور فقرِ معنوی دارم کمک کن در روضه کاری داشتی دنبالِ کارم وقتی تو را زهرا به این بانو سپرده من هم خودم را دست زینب میسپارم *مادری که نگرانِ جوانت هستی، میگی برا بچه ام دعا کن، دستش رو بذار تو دستِ حضرتِ زینب...* مقتل نوشته خواهرت اینگونه فرمود: ای وای باقیمانده ی ایل و تبارم *دیگه از برادرم چیزی نمونده...* از آن زمانی که سرِ تو سنگ خورده سنگِ صبورم دائماً سردرد دارم *شبِ حضرتِ قاسمِ، تویِ شهدایِ کربلا، همه رو اول سر بریدن، بعد سوار اسب شدن، رو بدن تازوندن، اما بدنِ حضرت قاسم برعکس شد، تا افتاد رو زمین عمو رو صدا زد، ابی عبدالله حرکت کرد، تا دیدن آقا داره میاد، همه پا به فرار گذاشتن، از رویِ بدنِ حضرتِ قاسم رد شدن...وقتی ابی عبدالله اومد دید قاسم داره پاهاش رو رویِ زمین میکِشه...امانتِ برادرم...*. نکش پا رو خاکا، جلو چشمِ دشمن لبت غرقِ خونِ، همه هستیِ من به دامادیِ تو، ندارم امیدی زیرِ سُمِّ اسبا چه قدی کشیدی پُر از زخمِ کاریِ رویِ پیکرت تو دستایِ کی بوده مویِ سَرِت؟ دلِ آسمون از غمِ تو گرفت بمیرم برا دلِ مادرت بمیرم عمو جون، چرا وا شد اَبروت بمیرم که نیزه، نشسته تو پهلوت جایِ تیغ و تیرِ رویِ پیرهن تو چرا پاره پاره است، تمومِ تَنِ تو جلو چشمِ من،دست و پا میزنی چرا مادرم رو صدا میزنی داری می بینی چقدر بی کَسَم تو آتیش به هستیِ ما میزنی می گردم پیِ تو، میونِ غبارا تنت رفته زیرِ، پایِ نیزه دارا با این زخمِ پهلو، با این زخمِ سینه میوفتم دوباره، به یادِ مدینه می بینم که دستت شکسته ولی من این لحظه ی سخت و سر می کنم با این ناله های دَمِ آخَرِت یادِ ناله ی پشتِ در می کنم *فضه بیا بچه ام رو کشتن...گفت: از یکی از مراجع سئوال می کنن، مگه امیرالمؤمنین تو خونه نبوده؟ چرا گفته فضه بیا؟ میگن اون عالم گریه شد: گفته چرا بوده، اما بی بی یه کارِ زنونه داشته...بچه ام رو کشتن... کربلا امام حسین اومد بالا سَرِ یه سینه شکسته، مدینه علی اومد بالا سَرِ یه سینه شکسته، حالا علی چی میگه:...* روزِ عروسی مون، بهم یه قول دادی کنارِ من باشی، تو گریه و شادی ولی تو رفتی و موندم تک و تنها قسمت بوده باشم، علیِ بی زهرا *اگه پهلوون رویِ زمین بیوفته خیلی سخته، علی دیگه زانوهاش توان نداشت...* زخمِ زبون و خنده ی دشمن،دلم رو پُر زغم کرد بغض حسن با گریه ی دشمن، پشتِ علیت رو خم کرد مگه یادم میره، بچه ها ترسیدن به زخمِ ما مَردم، نمک می پاشیدن اینقدر زدن تا که، تو یاسِ پرپر شی میخِ در هم نگذاشت، دوباره مادر شی همه می دیدن، میونِ کوچه،شالِ من و تو دستات زمین می خوردم، زمین می خوردی، علی فدایِ زخمات حرارتِ میخ و تیزیِ این مسمار تو رو اذیت کرد، بینِ در و دیوار خودم دیدم قاتل، لگد به اون در زد بینِ دَر و دیوار، تو رو با خنجر زد جلویِ چشمام، غلافِ شمشیر، میخورد به رویِ بازوت رحمی نکردن، به محسنِ تو، دیدم شکسته پهلوت زندگی مو دیدی، چطوری شد غارت بهم بگو خانوم، چی شده گوشواره ات؟ تو کوچه راتو بست، حرفِ فدک میزد حسن بهم گفته، تو رو لگد میزد می گفت که دیدم از ضربِ سیلی، مادر زمین خورد همش می خندید، وقتی که مادر، چشمش نمی دید تو گُل بودی، نه وقتِ پرپرت بود جوان بودی، نه وقتِ مُردنت بود جوان بودی میانِ، نوجوانان نه وقتِ زیرِ گِل خوابیدنت بود .
از شِش‌ماهه تا پیرمرد، همه جمع میشوند برای یاری امام آنوقت منِ جوان هنوز هم برای یاریِ امام شَک دارم؟! .
*بذارید یه اشاره به روضه مادر کنم،ابی عبدالله دوتا شهید رو وقتی اومد کنارشون یادِ مادرش افتاد،یکی علی اکبر بود،یکی بدنِ قاسم بود که دید یکی نیزه به پهلوهاش زده،آخ مادر!... یادتِ قدیمی ها می گفتن: بچه بادومِ، نوه مغزِ بادومِ، نوه خیلی برا پدربزرگ و مادر بزرگش عزیزِ،امشب هرکی برایِ نوه های زهرا گریه کنه، بی بی یه جور دیگه نگاش میکنه، اما یادمون باشه،اگه اون روز بینِ در و دیوار پهلویِ مادر رو نمی شکستن،اگه سیلی به صورتش نمی زدن، کربلا اینجور کسی جسارت نمی کرد،به عشقِ همه ی اهلبیت،دستت رو بیار بالا،بلند داد بزن: یا زهرا!
_روضه و توسل به حضرت قاسم ابن الحسن علیه السلام اجرا شده شب ششم محرم به نفس حاج سید مجید بنی فاطمه •ೋ *یه نگاه کرد، دید یادگارِ برادرش گفت: عموجان! فرمودی: فردا همه شهید میشن،آیا من هم شهید میشم یا نه؟ فرمود: قاسمم! مرگ در نزد تو چگونه است؟عرض کرد:عموجان!" اَحلی مِنَ العَسَل" ازعسل شیرین ترِ، فرمود: حقا که پسرِ حسن هستی... امشب وقتی داری گریه میکنی،یه یادی هم از بقیع کن، یه یادی هم از مدینه کن،امشب بگو: یا امام حسن! شبِ جگر گوشه اتِ آقا، همه امشب اومدیم به عشقِ شما برا قاسمت گریه کنیم..* هم پریشانِ حسینم،هم پریشانِ حسن ای به قربانِ حسین و ای به قربانِ حسن روز اول مادرم چشمان من را نذر کرد این یکی آنِ حسین و آن یکی آنِ حسن هر شبی که فاطمه بر روضه هامان می رسد هست گریانِ حسین و هست گریانِ حسن نه که دنیا، دینِ مان را هم کریمان می دهند من که ایمان دارم از اول به قرآنِ حسن زیر ایوانِ نجف دیدم که روزی می رسد یا حسن جان می نویسم زیرِ ایوانِ حسن هر کجا رفتم دیدم کار دستِ مجتباست بشکند دستم نباشد گر به دامانِ حسن نه که تنها این دو شب، کُلِ مُحرم می شویم شب به شب، تکیه به تکیه باز مهمانِ حسن قاسمش وقتی به میدان زد، حسین آهسته گفت می رود جانِ حسین و می رود جانِ حسن شد حسن، یک ضربه زد ارزق همانجا شد دو تا نعره زد عباس، ای جانم به قربان حسن روضه های ما همه لطفِ امام مجتبی ست شُکر، هر شب می روم در زیر بارانِ حسن پیش زهرا آبرو داری کنیم و آوریم هی گلاب و دسته گُل، یادِ یتیمانِ حسن *بقیع که نمی تونستیم گُل ببریم، به این بهونه برا امام حسن و بچه هاش گُل آوُردیم،رفقا! امشب حواست باشه یه وقت نبازی، همه دَرِ خونۀ امام حسن، نوکری کنیم برا بچه هاش...از کجا شروع کنم؟ گفت: مادر! دلم گرفته، ببین علی اکبر رفت، دونه دونه اصحاب دارن میرن. مادرش گفت: این که کاری نداره، زود برو از عمو اذنِ میدان بگیر، تا اذنِ میدان اومد از عموجان بگیره، عموجان! اجازه میدید منم برم میدان؟ منم برا شما شمشیر بزنم؟ ابی عبدالله فرمود: نه عزیزِ دلم، تو یادگارِ برادرِ من هستی. گریه کنان اومد جلویِ خیمه، مادرش نجمه نگاه کرد، عزیزِ دلم چی شده؟ مادرجان! عمو به من اذنِ میدان نداده، مادر گفت: این که غصه نداره،کلیدش دستِ مَنِ. بابات امامِ مجتبی، یه دستخطی نوشتن، نامه ای رو نوشتن، فرمودن: یه روزی کربلا اگر لازم شد بده دستِ قاسم تا بده دستِ ابی عبدالله...اینقدر قاسم خوشحال شد،دستخط رو آورد نزد عموجانش...عموجان! این دستخط رو بابام نوشته. نامه رو ابی عبدالله باز کرد، چشمش به دستخط برادرش حسن افتاد، هی دستخط رو می بوسه رو چشماش میکشه،داداش! کجایی ببینی حسینت رو غریب گیر آوردن؟ چی نوشته برا حسین؟ عزیزِ دلم! پسرِ مادرم! یادت باشه کربلا من نیستم،اگه کار به جنگ رسید قاسمم عوضِ من میدان بره. امرِ امامشِ،باید اطاعت کنه، فرمود: قاسم رو آماده کنید، اینقدر این آقازاده خوشحال شد. اما اون چیزی که نالۀ جوانها و نوجوانها رو بلند میکنه اینه: لباسِ رزم به تنِ این آقا زاده نشد، عاقبت کفن تنش کردن،وقتی سوار بر اسب شد،پاهاش به رکاب اسب نمی رسید. من امشب نمی خوام مُعَطَّلِت کنم، میخوام زودی روضه بخونم: وقتی میخواستن وداع کنن،شیخ جعفر شوشتری میگه: ابی عبدالله و قاسم، همدیگه رو بغل کردن،اینقدر گریه کردن، هم حسین غش کرد، هم قاسم... شیخ جعفری شوشتری می فرماید: پاهایِ قاسم به رکابِ اسب نمی رسید، اما وقتی این آقازاده از اسب افتاد."من یه شاره کنم،نمیخوام روضه رو باز کنم" ابی عبدالله از صبح همه رو بغل گرفت،شهدارو همه رو آورد تویِ خیمه ی دارالحرب، اما وقتی قاسم رو بغل گرفت برگردونه خیمه، میدیدن پاهایِ قاسم به زمین کشیده میشد،شیخ جعفر شوشتری می فرماید: دو تا علت داره،یا اینقدر داغ بر حسین سنگین بوده قاسم رو با قد خمیده برگردوند به سمتِ خیمه ها، یا اینقده بدن زیر سُمِّ اسب ها....حسین! صِدام که کردی، یهو دلم ریخت فهمیدم اینکه، چه بلایی سرت اومد دیگه تو پاهام، تَوُون نمونده ببین عمو چه جوری بالا سرت اومد امانتِ برادرم، سینه ات شکسته لخته‌ی خون راهِ گلویِ تو رو بسته پهلویِ تو با نیزه ها، به خون نشسته شدی شبیهِ مادرم بلند شو برگردیم حرم شرمنده ام از برادرم چطور تا خیمه، ببرمت من یه کاری کن که، نَفَسِ عموت بُریده دورِ تَنِ تو، پُر شده از سنگ بشکنه دستِ اونکه موهاتُ کشیده *آخه ابی عبدالله تا شنید صدایِ قاسم میآد که صدا میزنه: عموجان! کجایی که استخوان هام شکست؟ ابی عبدالله وقتی رسید دید یه نانجیب موهایِ قاسم رو گرفته...* رفتی تو از حرم، به آرزوت رسیدی وقتی که افتادی زمین باباتُ دیدی ببین که زیرِ سُمِّ اسبا قد کشیدی پاتُ نکش، رویِ زمین دارم میسوزم از همین خنده‌ی دشمنُ ببین
. از خدا میخواستم که امسال هر چقدر در عالم هست جمع کند و همه را به من بدهد که من برای اش گریه کنم... .
همه جا بود سکوتی سنگین عرش هم چشم به آنجا انداخت دست پرودۀ عباس نظر تا که بر قامت آنها انداخت چهار فرزند حرامی را با ضربه ای یک به یک از پا انداخت اولین چرخش تیغش از تن سرشان را به ثریا انداخت ازرق دید خیلی آبروریزی شد، خودش اومد میدان گفت داغتو به دلِ عموت میزارم .. نوبتِ ازرق شامی شده بود پیش آنها سرِ او را انداخت همه را ضربۀ شستش یادِ ضربۀ کاری مولا انداخت مجتبی باز به تکرار آمد بانگِ تکبیرِ علمدار آمد .. عباس داره میبینه زیرِ لب میگه الله اکبر .. دیدن حریفش نمیشن، امام زمان من معذرت میخوام .. الله اکبر .. بگم و داد بزنن مادرا .. یه نانجیبی گفت اینطور فایده نداره دورش حلقه بزنید سنگ بارانش کنید .. دورِ قاسم حلقه زدن سنگ باران کردن .. انقد سنگ زدن از بالای اسب .. یه مرتبه ابی عبدالله شنید یه صدای ضعیفی میگه وا اماه .. حسین ... اینجا نوشتن ابی عبدالله خودش رو به سرعت رسوند بالا سرِ قاسم .. یه نگاه کرد به بدن: ای عمو پاره پاره گشته تنم زرهم گشته زخم های تنم منم آن یوسفی که گردیده بدنم پاره تر زِ پیرهنم .. سیزده سال آرزو کردم روی دستِ تو دست و پا بزنم یه نگاه کرد دید پاهاشو داره رو زمین میکشه .. یه جمله ای داره ابی عبدالله حضرت فرمود «عَزَّ وَاللّهِ عَلى عَمِّكَ أَنْ تَدْعوُهُ فَلا يُجيبُكَ، أَوْ يُجيبُكَ فَلا يُعينُكَ، أَوْ يُعينُكَ فَلا يُغْني عَنْكَ، بُعْداً لِقَوْم قَتَلُوكَ» .. سخته برا عموت صداش بزنی کاری از دستش برنیاد .. سخته صداش بزنی نتونه کمکت کنه .. اولِ روضه گفتم سه بار عاشورا قاسمُ بغل کرد .. یه بار بالاسرِ علی اکبر تو خیمه .. یه بار لحظۀ میدان رفتن .. بارِ سومم اینجا بود .. قاسمُ بغل کرد .. سینه رو سینه چسباند .. دوبارِ اول با بارِ سوم فرق داره .. یه فرقشُ بگم : هر دوبارِ اول سینۀ این نوجوانُ به سینه چسباند پاهاش از زمین کنده شد.. اما بارِ سوم سینه رو به سینه چسبوند پاهاش رو زمین کشیده میشد .. حسین ... یا قد کشیده ای تو به زیرِ سم سُتور یا من خمیده جسم تو تا خیمه میبرم میخوام بگم یااباعبدالله .. آقاجان، مولای من .. اینجا یه سینۀسالم اومد رو سینۀ شکسته .. سینه ای که زیرِ سم اسب شکسته بود .. مدینه ام لحظه های آخر حسین خودشُ انداخت رو بدنِ مادر .. اونجام سینۀ سوراخ شده و شکستۀ مادر .. با همه وجودت بلند بگو یا زهرا .. .
روضه و توسل به حضرت قاسم ابن الحسن علیه السلام اجرا شده شب ششم محرم به نفس حاج سید مهدی میرداماد خوب است که عاشق جگری داشته باشد آشفتگیه بیشتری داشته باشد حاجات بهانه‌ست که ما اشک بریزیم خوب است گدا چشم تری داشته باشد *خوش به حاله اونایی که چشم تر دارن.. خوش به حاله اونایی که یه اشاره و تلنگر شبِ ششم محرمشونُ بسه .. مگه امام صادق نفرمود «أَنَا قَتِيلُ‏ الْعَبْرَةِ لَا يَذْكُرُنِي مُؤْمِنٌ إِلَّا بَكَى»* ای یارِ سفر کرده نگاهِ پر لطفت وقتش شده بر ما نظری داشته باشد دیگر نگویمت که بیا دستِ من بگیر گویم گرفته ای زِ عنایت رها مکن نکنه آقاجان دستمو رها کنی .. چشم بهم بزنی این شبا تموم میشه داریم به عاشورا میرسیم ..* ای یارِ سفر کرده نگاهِ پر لطفت وقتش شده بر ما نظری داشته باشد گر سنگ دلم باز تعلق به تو دارد هر کعبه ای باید حجری داشته باشد مگه نفرمود دلِ دوستانِ ما حرم ماست.. قلبِ شیعیان ما حرم ماست .. الحمدالله از شبِ اول تا حالا دارم کم کم زلال میشم .. همش نگاهِ شماست آقاجان ..* پروازِ من این است که یک کنج بیفتم این بال بعید است پری داشته باشد سر میزنم آنقدر به در تا در بگشایی خوب است گدا هم هنری داشته باشد *خیلی امشب حواستون جمع باشه، شبِ قاسم ابن الحسن .. به منو تو یاد داد این نوجوان پرواز روحِ بزرگ میخواد، سن زیاد نمیخواد به سن و سال نیست ..* سر میزنم آنقدر به در تا بگشایی خوب است گدا هم هنری داشته باشد *خوب گذاشت همه حرفارو زدن .. حبیب گفت، ظهیر گفت، بریر گفت .. مسلم ابن عوسجه گفت، عباس گفت، علی اکبر گفت .. هرکی یه چیزی گفت شبِ عاشورا .. قاسم چشم از عمو بر نمیداشت .. یه جایی اومد وسط میدان یه جایی اومد سوال کرد تا دنیا دنیاست این جمله بر تارَکِ تاریخ میدرخشه .. تا عمو فرمود شهادت نزدِ تو چگونه ست؟! درنگ نکرد، احلی من العسل .. از عسل شیرین‌ترِ عمو .. بعد یه سوال کرد آیا عموجان منم کشته میشم فردا؟!.. لذا روزِ عاشورا هی رفت و آمد .. ابی عبدالله هیچ شهیدی رو به راحتی اجازه نداد حتی غلام سیاهشُ .. به غلام سیاهشم گفت تو رو آزادت کردم بعد گریه کرد گفت آقاجان کجا برم بی حسین .. چون رنگم سیاهِ، چون بویِ بدی دارم میگید برو !.. تنها شهیدی که تا اجازه گرفت مقتل میگه فَاسْتَأْذَنَ أَبَاهُ فِي الْقِتَالِ فَأَذِنَ لَهُ .. تا گفت برم، گفت برو علی اکبر بود .. تنها شهیدی که بلافاصله اجازه گرفت علی اکبر بود .. اما قاسم رو اجاره نداد .. هم یادگارِ برادرش بود .. هم یتیم برادرش بود .. هم امانتِ برادرش بود .. بعضی از مقاتل نوشتن وقتی دید کار به جایی رسیده که عمو اجازه نمیده اومد سراغ مادرش تو خیمه ها .. مادر دیگه نمیتونم طاقت بیارم .. اومدم تو خیمۀ دارالحرب دیدم بدنِ علی اکبر ارباً ارباست .. عموم یه پسر دیگه داره اسمش قاسمِ بزار برم .. مادر دید خیلی آمادۀ پروازه .. اون بازوبندُ به بازوش بست گفت برو به عمو بگو این بازوبند یادگارِ بابامِ .. ابی‌عبدالله بازوبندُ نگاه کرد نامه ای رو بیرون آورد دید به خط برادرش امام مجتبی یه جمله نوشته .. تا دستخطِ برادرُ دید شروع کرد گریه کردن قاسمُ بغل کرد .. سه بار ابی عبدالله قاسم رو بغل کرده تو کربلا .. بارِ اول تو خیمۀ دارالحرب کنارِ بدن علی اکبر .. قاسم دید عمو داره بلند بلند گریه میکنه .. اومد کنارِ عمو شروع کرد ناله زدن عمو من هستم نکنه تنها بری .. حضرت بغلش کرد .. بار دوم زمانی بود که اذن میدان میخواست بگیره، نامۀ پدر رو داد .. اینجا نوشتن عمو و برادر زاده انقدر گریه کردن «فَغُشیَ عَلیهما ..» یعنی هر دو به حالتِ بیهوشی افتادن .. بعد اجازۀ میدان داد، حالا میتونی بری میدان .. اما چه میدان رفتنی .. یه جمله بگم کنایه فهما صدا ناله‌شون بلند شه .. هرکاری کردن یه زره اندازۀ قاسم نشد .. یه لباس و سپر اندازه ش نشد .. یه کلاه‌ خود اندازه‌ش نشد .. لذا ابی عبدالله لباس سفید تنش کرد، یه روبند بست سوارِ اسبش شد .. یا الله اهلِ روضه جلوتر از من برن.. انقدر این نوجوان بدنش نحیف بود نوشتن پاش به رکابِ اسب نرسید .. حالا نوۀ علی اومده وسط میدان: شور در پهنۀ صحرا انداخت موج در سینۀ دریا انداخت یک هماورد ندارد بس که هیبتش لرزه به صحرا انداخت عباس داره نگاه میکنه ، ابی عبدالله داره نگاه میکنه .. این بزرگ شده دستِ عباسِ .. باد تا بندِ نقابش وا کرد پرده از محشر عظما انداخت شروع کرد رجز خواندن إن تَنکرونی فأنا ابنُ الحَسَن .. همه مات و متحیرن کیه این نوجوان اومده وسط میدان .. عاقبت ازرق شامی آمد رو به قاسم نظری تا انداخت اول به قول و زبان و ادبیاتِ ما قاسم رو دستِ کم گرفت پسراشُ فرستاد به نبردِ با قاسم .. ازرق شامی چهار تا از پسراشُ فرستاد اما این سمتِ میدان نوۀ علیِ .. پسرِ جنگ آورِ جملِ .. چشم بهم زدنی چهارتا پسرش رو به درک واصل کرد .. چهار فرزند به میدان آمد دو طرف را زِ تقلا انداخت
روضه و توسل به حضرت قاسم ابن الحسن علیه السلام اجرا شده شب ششم محرم به نفس حاج مهدی سلحشور درد داریم از اَزَل،دنبالِ تسکینیم ما *ما خيلي وقت ها هر چي ميكشيم از بي دردي است، بودن و نبودن آقا برا ما فرقي نميكنه، لذا وقتي يكي از اولياء خدا مشرف شد خدمت امام زمان، يك ليوان آب دستِ حضرت داد، حضرت فرمود: اگه مردم به اندازه اين آب تشنه ي ما بودن الان ما آمده بوديم...* درد داریم از اَزَل،دنبالِ تسکینیم ما شب به شب در کوچه می گردیم،مسکینیم ما *خوب جايي اومديم" يَا أَيُّهَا الْعَزِيزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْكَيْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَيْنَا، إِنَّ اللَّهَ يَجْزِي الْمُتَصَدِّقِينَ" مگه ميشه شما گدا رو از در خونه ات نا اميد رد كني؟ بايد گدا بشي تا يه چيزي كفِ دستت بريزن، بايد التماس كني تا يه نگاه بهت بكنن، بايد مثل شهدا بشي كه نيمه شب ها پا ميشدن روي سجاده اشك مي ريختن، ناله ميزدن، اونوقت ابي عبدالله مي خريد اونارو...ان شاالله ابي عبدالله سَرِ مارو هم لحظه ي آخر به دامن بگيره، چشمامون رو باز كنيم ببينيم ارباب بالا سرمون نشسته، مگر ميشه يه عُمر ازش دم بزني لحظه ي آخر بالا سرت نياد، اين آقا بالا سَرِ غلام سياه هم رفت، بخدا بالا سرِ همه ي شما مياد...* مثل پروانه در آتش هم مطیع کامِلیم شمع می داند که خیلی اهل تمکینیم ما *شهدا هر كدوم يه چيزي ميخواستن قبل از شهادت، يكي مي گفت: من دوست دارم مثلِ علي اكبر برم، يكي مي گفت: من اباالفضلي ام، دوست دارم دستام قطع بشه شرمنده ي اربابم نباشم، يكي ميگفت ميخوام يه نشاني از مادرم فاطمه داشته باشم،بعضي هام مي گفتن: يكي درد و يكي درمان پسندد يكي وصل و يكي هجران پسندد من از درمان و درد و وصل و هجران پسندم آنچه را جانان پسندد* فرشِ روضه خانه ها را روز جارو می زنیم با کتیبه نیمه شب سرگرم تزئینیم ما روضه خوان لب وا کند،ما گریه را سر می دهیم آنقَدَر شب های عاشورا دهن بینیم ما *كافيِ فقط يه نفر از زبان بي بيِ دوعالم فاطمه بگه:" بُنَيَّ!...* سال ها در عمقِ آن گودال گیر افتاده ایم سال ها گریه کُنِ آن جسمِ خونینیم ما بیشتر از شمر،خولی را خدا لعنت کند باخبر از ماجرایِ رأس و خُرجینیم ما *فقط شبِ سوم كه نبايد روضه ي رقيه رو خوند،گفت: بابا!باشه، تو تنورِ خولي ميري، تو تشت طلا ميري، دِيرِ راهب ميري، تو خُرجينِ مركب هاشون ميري، فقط تو دامنِ من نميآيي؟ دارم دق ميكنم...* داغدارِ روضه ی بزمِ شراب و خیزران داغدارِ روضه ی آن تشتِ زرّینیم ما بردیا محمدی *خيلي جلو رفتيم، برگرديم عقب، هنوز حسين زنده است، هنوز عباس زنده است، هنوز قاسم زنده است، هنوز دستاي زينب رو نبستن، هنوز كوچه به كوچه اين زن و بچه رو نمي گردونن، هنوز از محله ي يهودي ها خبري نيست، هنوز قاسم هست، حبيب و بُرير هست، همه مثل پروانه دورِ حسين مي گردن، هنوز اون لحظه نرسيد كه ابي عبدالله با غربت دور و بَرِ خودش رو نگاه كرد، گفت: "اَينَ الْمُسلِم؟..."* به جِلوِه آمده ای با رُخِ نقاب زده چه کس به قرص قمر این چنین حجاب زده صلاةِ ظهر تجلی نموده ای اما رخِ تو طعنه به رخسار آفتاب زده دهان هر که تو را خوانده طفل می بندی کدام بی ادبی حرف بی حساب زده دوباره نام حَسَن زنده شد در این عالم که بچه شیر جَمَل پایْ در رکاب زده اينقدر روزِ عاشورا قاسم بن الحسن نگران بود، از صبح نگران بود، منتظرِ يه خبري بود، رويِ پايِ خودش بند نميشد، يكي يكي شهدا كه ميرفتن به ميدان، قاسم همش مي گفت: نوبتِ من كي ميشه؟ آخه عموم به من گفت: قاسمم تو هم شهيد ميشي، به بلايِ عظيمي هم دچار ميشي..پس كو؟ چرا خبري نميشه؟ مادرش اومد ديد پشتِ خيمه ها زانوهاش رو بغل گرفته،عزيزِ دلم چي شده چرا ناراحتي؟ گفت: مادرجان! رفتم اذنِ ميدان بگيرم عموم به من اجازه نميده، چيكار كنم؟ گفت: من راهش رو بلدم، برا روزِ مبادا دست خطي از بابات حسن نگه داشتم،صندوقچه رو باز كرد،نامه يا بازوبندي داد گفت بردار ببر، رمز رفتنت همينه، با عجله اومد گرفت دويد سمتِ عمو، تا اين نامه رو داد دستِ عمو، عمو نامه رو باز كرد، چشمش به خط برادر افتاد، رو چشمش گذاشت، هي نامه رو بو مي كرد، مي گفت: بويِ حسنم رو ميده..وقتي نامه رو خوند گفت: حالا برو به ميدان، وقتي خواست بره ميدان، ابي عبدالله با تَحتُ الحَنَكِ عمامه اش صورتش رو پوشوند، چندتا علت براش گفتن، يكي اينكه چشمت نزنن...* نگاه شور ز روی تو دور ، پور حسن که چشم؛ زخم شرر بر دلِ کباب زده کفن به جای زره بر تنت کند مادر به اشک دیده به گیسوی تو گلاب زده
مدینه زندگی مادرم ز هم پاشید چه ضربه ها که به اولاد بوتراب زده *راهيِ ميدان كرد قاسم رو، اينقدر براي شهادت عجله داشت، راوي ميگه: اينقدر با عجله اومده بود ديدم بندِ يكي از كفش هاش بازه، پاش به ركاب اسب نميرسه، استاد رزمش عباسِ، قاسم كه رفت به جنگ ارزقِ شامي و پسراش، عباس هي فرمانش ميداد، قاسمم اينطور ضربه بزن، حواست به اين طرف باشه، حواست به اون طرف باشه، اما بميرم يه وقت ديدن عباس نشست،همینکه قاسم ناله زد ای عمو بیا کمک...، يه وقت ديدن اسب ها دارن از رو بدن رد ميشن، با يه صدايِ كم جوهري هي ميگه: عمو! پاهاش به ركاب اسب نمي رسيد، اما ابي عبدالله ميخواد بدن رو برگردونه، سينه به سينه ي قاسم، ديدن اين پاها داره رويِ زمين كشيده ميشه، بدن كوبيده شده، قد حسين خميده...* عمو ز خیمه رسیده ببین شتاب زده عدو به گیسوی آشفته ات خضاب زده چه بد سلیقه عزیزم تراشْ خوردی تو به نعل کهنه چه کس بر رُخَت رکاب زده زِ زخم سینه و پهلو و صورتت پیداست کسی که ضربه زده از روی حساب زده به زیرهر لگدی موج می زند بدنت شبیه آنکه کسی پا به روی آب زده .