eitaa logo
"حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ"🇵🇸
79 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
612 ویدیو
27 فایل
"به نام او . . .❤ " کپی تمامی محتوای کانال با ذکر صلوات برای ظهور امام زمان(عج)... ترک کانال=۱۰صلوات لینک کانال: https://eitaa.com/Aroundlove ارتباط با ما: @karbala_k لینک ناشناسمون: https://harfeto.timefriend.net/17087254028781 اللهم عجل لولیک الفرج
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
داستان ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
رمان:آن مرد با باران می آید... نوشتھ:وجیهه سامانی
"حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ"🇵🇸
#قسمت_چهارم چشم های خیس شده و بغض فرو خفته ام به اطراف اشاره ای کردم و گفتم: _یعنی همه این هارو هم.
ولی تازه می فهمم چقدر در اشتباه بودم! مریم با همان لبخند گفت: _حالا خداروشکر که تو هم مثل ما اینجا آرومی. سریع و بدون هیچ فکری گفتم: _ولی من عین شما نیستم. زینب که هم چنان درگیر پسته دربسته ای بود گفت: _خب باش. ابرویم را بالا دادم و گفتم: _چجوری؟ _طور خاصی نیست الی جون،هرچی دلت میگه انجام بده. منطورش را متوجه نشدم،باتردید پرسیدم: _همین؟ _آره بخدا،فقط همین. به فکر فرو رفتم.پیشنهاد جالبی بود...! چند وقتی می شد از سفر برگشته بودم اما برعکس همیشه تک تک خاطرات مسافرت و چهره های شاد و مهربان دوستانم لحظه به لحظه توی ذهنم رژه می رفت. بارها با سارا و ندا و مهشید بیرون رفته بودم ولی هم آنها و هم خودم فهمیده بودیم من انگار آدم قبلی نیستم. برای المیرای سابق بودن چیزی کم داشتم که خودم هم از درکش عاجز بودم تا روزی که اسم زینب روی گوشی ام خودنمایی کرد. _سلام الی جون _سلام عزیزم،وای چقدر دلم برات تنگ شده،چطوری؟ مریم خوبه؟ _آره فدات شم،بزار اول صدا به صدا برسه بعد بدون نفس برو جلو... همچنان بذله گو و شوخ طبع بود. برعکس تصورم که دختر مذهبی ها همه خشک و عبوس اند! _من و مریم می خوایم تو رو به یک کافی شاپ دعوت کنیم.میای دیگه؟ با تعجب پرسیدم: _کافی شاپ؟ انگار منظورم را متوجه شده باشد گفت: _خب آره،نرفتی تاحالا مگه؟ _من که جرا ولی... _والا بخدا ماهم آدمیم.می گردیم و تفریح می ریم،تازه کافی شاپ هم می دونیم خوردنی نیست! با این حرفش هردو زدیم زیر خنده. _خب باید بگم با کمال میل میام،فقط کی و کجا؟ _تا ساعت پنج آماده باش.میایم دنبالت.آدرس خونه رو بفرست. _باشه عزیزم. منتظرتونم. فقط مگه با ماشین میاین؟ _من ماشین میارم، آره! ما رانندگی هم می کنیم. با همان صدای دلنشینِ خنده،قطع کرد و انرژی مثبتش را برایم به جا گذاشت. 💙ادامه دارد... 🔴کپی"ممنوع" "حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ" @Aroundlove
"حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ"🇵🇸
#قسمت_چهارم نجمه بود. دوستم. طبق معمول همیشه دلشوره داشت و نگرانم بود. _کجایی کیانا؟ دیشب خواب بد
شب شده بود و سر رسید زمانی که برای خودم در نظر گرفته بودم. غم و غصه و فکر و خیالِ اتفاقاتی که باعث بیشترشان هم دامون بود، طوری آزارم می داد که تعلل نکردم. تصمیمم را گرفته بودم. مدت ها بود بی هدف دور خودم می چرخیدم و جز کافه گردی با دامون و خوش و بش با دوستانش و توی فضای مجازی گشتن، انگار هیچ هدف و کار خاصی نداشتم. نه برای درس و دانشگاه وقت می گذاشنم و نه دلگرمی خاصی داشتم که حالا بابتش دلم بلرزد. انگیزه هایم به صفر رسیده بود و حالا که دامون نبود، به چیزی هم وصل نبودم... مشکلات پیش چشمم بزرگ و بزرگتر می شد و حس سرخوردگی داشتم. کیفم را روی میز خالی کردم. کتابِ نطلبیده را هول دادم و قوطی قرص های ننه سوری را برداشتم و جلوی نور لامپ گرفتم. اشک هایم جاری بود و به ته ماجرا فکر می کردم. دلم برای پدر و مادر و خواهر کوچکترم می سوخت ولی حس بی ارزش بودن بدجوری چنگ انداخته بود به جانم. لیوان آب روی میز را جلوتر کشیدم و تمام قرص هارا درونش ریختم. با خودکار شروع کردم به هم زدن. از مردن می ترسیدم! از عزائیل و قبر و... یادم بود که یکی از معلم هایم می گفت:((آدمی که خودکشی می کنه داره تو کار خدا دخالت می کنه و زمان مرگش رو می ندازه جلو. اون آدم بعد از مردن مدام توی عذابه. خیال نکنید خودکشی کسی رو راحت می کنه! بلکه بدتر... هیچ وقت دیگه اون فرد آرامش نخواهد داشت.)) لعنت به تو دامون. شاید می خواستم خبر مرگم را بشنود و عذاب وجدان بگیرد! وای اگر نجمه می فهمید دارم چه می کنم. چشمم برای چندمین بار خورد به عکس شهید. مستاصل بودم. فکر نمی کردم آنقدر شهامتم کم باشد. دستانم یخ زده بود. زیر لب گفتم: _می بینی؟ من خیلی بدبختم. رسیدم به ته بن بست زندگیم. تا چند دقیقه دیگه همچی تموم میشه و منم مثل تو می میرم! البته... تو شهید شدی و حتما تو بهشتی ولی من از اون دنیام شانس نمیارم. مستقیم میرم جهنم. در اوج استیصال ادامه دادم: _کاش تو برادرم بودی و کمکم می کردی. نمی دونم باید چه غلطی کنم... نمی دونم. من خیلی بدبختم. توروخدا... توروخدا اگه می تونی کمکم کن! توی حال و هوای خودم و درددل کردن بودم که ناگهان باصدای جیغ و بعد هم باز شدن در ترسیدم. دستم خورد به لیوان   تمام محتویاتش خالی شد روی میز و کتاب و فرش... 🧡ادامه دارد... 🔴کپی"ممنوع" "حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ" @Aroundlove