"حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ"🇵🇸
#قسمت_چهارم چشم های خیس شده و بغض فرو خفته ام به اطراف اشاره ای کردم و گفتم: _یعنی همه این هارو هم.
#قسمت_پنجم
ولی تازه می فهمم چقدر در اشتباه بودم!
مریم با همان لبخند گفت:
_حالا خداروشکر که تو هم مثل ما اینجا آرومی.
سریع و بدون هیچ فکری گفتم:
_ولی من عین شما نیستم.
زینب که هم چنان درگیر پسته دربسته ای بود گفت:
_خب باش.
ابرویم را بالا دادم و گفتم:
_چجوری؟
_طور خاصی نیست الی جون،هرچی دلت میگه انجام بده.
منطورش را متوجه نشدم،باتردید پرسیدم:
_همین؟
_آره بخدا،فقط همین.
به فکر فرو رفتم.پیشنهاد جالبی بود...!
چند وقتی می شد از سفر برگشته بودم اما برعکس همیشه تک تک خاطرات مسافرت و چهره های شاد و مهربان دوستانم لحظه به لحظه توی ذهنم رژه می رفت.
بارها با سارا و ندا و مهشید بیرون رفته بودم ولی هم آنها و هم خودم فهمیده بودیم من انگار آدم قبلی نیستم.
برای المیرای سابق بودن چیزی کم داشتم که خودم هم از درکش عاجز بودم تا روزی که اسم زینب روی گوشی ام خودنمایی کرد.
_سلام الی جون
_سلام عزیزم،وای چقدر دلم برات تنگ شده،چطوری؟ مریم خوبه؟
_آره فدات شم،بزار اول صدا به صدا برسه بعد بدون نفس برو جلو...
همچنان بذله گو و شوخ طبع بود.
برعکس تصورم که دختر مذهبی ها همه خشک و عبوس اند!
_من و مریم می خوایم تو رو به یک کافی شاپ دعوت کنیم.میای دیگه؟
با تعجب پرسیدم:
_کافی شاپ؟
انگار منظورم را متوجه شده باشد گفت:
_خب آره،نرفتی تاحالا مگه؟
_من که جرا ولی...
_والا بخدا ماهم آدمیم.می گردیم و تفریح می ریم،تازه کافی شاپ هم می دونیم خوردنی نیست!
با این حرفش هردو زدیم زیر خنده.
_خب باید بگم با کمال میل میام،فقط کی و کجا؟
_تا ساعت پنج آماده باش.میایم دنبالت.آدرس خونه رو بفرست.
_باشه عزیزم. منتظرتونم. فقط مگه با ماشین میاین؟
_من ماشین میارم، آره! ما رانندگی هم می کنیم.
با همان صدای دلنشینِ خنده،قطع کرد و انرژی مثبتش را برایم به جا گذاشت.
💙ادامه دارد...
🔴کپی"ممنوع"
#فور
"حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ" @Aroundlove
"حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ"🇵🇸
#قسمت_پنجم ولی تازه می فهمم چقدر در اشتباه بودم! مریم با همان لبخند گفت: _حالا خداروشکر که تو هم مث
#قسمت_ششم_و_آخر
روی صندلی های کافه قشنگی که گویا پاتوق خودشان بود جابجا شدیم. در و دیوار پر بود از بطری های کوچک و زیبایی که کلی گل طبیعی را درون خودشان جا داده بودند. محیط بسیار دنج و دلنشین بود و آرام.مریم روسری فیروزه ای خوشرنگش را با ساق دستش ست کرده بود. زینب هم طبق معمول روسری سیاه و سفیدش را بسیار زیبا و مدل دار بسته بود و صورت گردش با آن عینک قاب دایره ای زیباتر شده بود.
کیف و کفش کرم قهوه ای که با روسری اش هماهنگ بود نشان از خوش سلیقه بودنش می داد. باید این مدل پوشش را از آنها یاد می گرفتم ساده و در عین حال با یک هارمونی رنگ ملایم.
کمی از بستنی ام را خوردم و گفتم:
_ لیلا خالی بچه ها.کاش اونم اومده بود و می دیدمش.
مریم جوابم را داد:
_اونم دفعهء بعد ان شاءالله میاد. فعلا سرگرم امتحانات پایان ترم دانشگاست.
خیلی بهت سلام رسوند.
_آخی.امید وارم موفق باشه
زینب بسته کادو پیچ شده ای را روی میز گذاشت و به سمت من هل داد.
لحنش شوخ بود:
_خب حالا برسیم به جاهای خوبش.الی جون،این هدیه مریم و منه به تو.راستش میدونیم ماه دیگه تولدته و بازم باید دست به جیب بشیم ولی دلمون نیومد به مناسبت اولین دور همی بهت این کادوی با ارزش رو ندیم.مگه نه مریم خانوم؟
_اوهوم.حالا ان شاءالله که بپسنده المیرا جان
_عزیزم!چقدر به زحمت افتادین.ازتون ممنونم
_ما دوست داشتیم داشته باشیش ولی اختیار استفاده ازش با خودته.
کادو را برداشتم و با ذوق بچه ها نه ای باز کردم.یک چادر مشکی عربی با کلی منجوق های زیبای کار شده روی آستینش.
حس عجیبی داشتم.مانتو و شال مشکی پوشیده بودم و بر عکس همیشه موهایم مشخص نبود.بدون وقفه و نتی در اوج ناباوری خودم بلند شدم و چادر را با یک حرکت روی سرم انداختم.
بعد پرخیدم و جلوی بچه ها ایستادم و گفتم:
_قشنگه؟
صورت هر دو می خندید،مریم گفت:
_آره عین ماه شدی.عین فرشته ها.نه زینب؟
_هزار ماشالا بهت...
چه کسی می دانست؟شاید فرشته ها هم روی زمین باشند! مثل دوتا دوست جدید من. شاید آن روز که با کلی شوق و فقط بخاطر تجربه و ذوق شدید چادر را پوشیده بودم،فکرش را هم نمی کردم روزی برسد که این چادر بشود همدمم،یارم و آرامشم.
آرامشی که دو دستی از امام رضا گرفته بودم.
آرامشی که حتی دندان گزیدن های سارا و متلک های ندا و امل گفتن های مهشید چیزی از آن کم نمی کرد که هیچ،بیشترش هم می کرد.
باضربه دست کسی که آرام تکانم می داد به خودم آمدم.مامان بود که با یک لیوان چای و لب های آویزان داشت نگاهم می کرد.
_مادر چرا اینجوری وایستادی جلو تلویزیون؟
دوباره منقلب شده بودم.به چهره،کنجکاو مامان که نگاه کردم،هندهام گرفت...
در عرض چند ثانیه کل خاطراتم را مرور کرده بودم.حالا خیسی اشکها و خندهء لب هایم با هم مخلوط شده و باعث گرد شدن بیشتر چشم های مامان شده بود که هنوز منتظر بود چای را از دستش بگیرم.
چای را گرفتم.گونه اش را بوسیدم و باذوق گفتم:
_برام دعا کن.لیلا میگه دعای پدرومادر مستجابه.دلم می خواد حالا که با ارده این مسیر و انتخاب کردم تا ته تهش برم.
دلم می خواد خجالت زده و روسیاه نباشم هم میش شما و هم پیش خدا.
کلید این قفل دست امام رضا بود مامان جان،اول و آخر همه چیز اون بود.خودش من و طلبید و یادم داد عاشقی کنم.من عاشق تو و آرمانم که زندگیم رو عوض کردین...
چادرم را از وی دستهء مبل برداشتم و همانطور که دور خودم می چرخیدم و سمت اتاقم می رفتم داد زدم:
_عاشقتونم که من و عاشق امام رضا کردین...تاعمر دارم مدیونتونم و دوستتون داااارم.
🍃پایان🍃
📝نوشته:اللهه تیموری
🔴کپی"ممنوع"
#فور
"حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ" @Aroundlove
مقدمه
داستانی از جنس بازگشت...
داستانی از جنس پروانه شدن...
داستانی از جنس هوا شدن...
مجموعه کتاب های هوای حوّا، دربرگیرنده روایت داستانی از دختران و زنانی است که در مسیری جذاب و رهایی بخش قرار گرفتند.
در این کتاب با داستان کیانا همراه می شویم.
💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚
در را بستم و برای هزارمین بار به شیشهء توی دستم نگاهی انداختم.قرص های درونش پرو پیمان بود و خوش رنگ. انقدر که هوس کردم تا قبل از رسیدن شب،همانجا وسط کوچهء قدیمی و تنگ و ترش خانه مادر بزرگ چندتایی از آنها باهم بیندازم بالا و تمام...
ولی نه.باید صبوری می کردم. تاشب باز هم کار های نیمه تمامی داشتم که باید به پایان می رساندمشان.
قوطی را توی کیفم پرت و فکر کردم که یعنی ننه سوری امشب بدون اینها خوابش می برد؟ شانه بالا انداختم و سنگی که پیش پایم بود را شوت کردم.خب به من چه؟ این همه شب من بی خواب بودم و حالا یک شب هم دیگران،به کجای دنیا بر می خورد مثلا؟ دلم پر بود و داشت سر می رفت ولی باید صبوری می کردم. به خودم تشر زدم((کیانا!هی دختر...تومی تونی.باید اون کار لعنتی نیمه تموم رو اول به ته برسونی و بعد خط بکشی روی هرچیزی که دلت می خواد. می دونی اگه بابا و مامان بفهمن تو مدت ها با دامون دوست بودی و حالا با نامردی پرت شدی کنار،چه وضعیت افتضاحی پیش میاد؟))
به در آهنی و دیوار های تا کمر نم کشیدهء پشت سرم نگاه کردم.بیچاره ننه سوری وقتی فردا خبردار می شد که نوه بزرگء دختری اش دار فانی را وداع گفته چه حالی می شد؟خودم هم خنده ام گرفت.چه غلط ها!دارفانی...باید می گفتم((ریق رحمت رو سر کشیده))
این بهتر بود و بیشتر به وضع و حال خراب حالایم می آمد.
🧡ادامه دارد...
🔴کپی"ممنوع"
#فور
"حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ" @Aroundlove
"حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ"🇵🇸
مقدمه داستانی از جنس بازگشت... داستانی از جنس پروانه شدن... داستانی از جنس هوا شدن... مجموعه کتاب ها
#قسمت_دوم
هیچی. لابد اول با دست محکم به پاهای آرتروز دار همیشه دردناکش می کوبید
و بعد می گفت:((یاحضرت زهرا.همین دیروز صبح این بچه اینجا بود.
برام با اون آبمیوه پلاستیکی آب پرتقال گرفت و توش شیکر ریخت که بشه خوردش.
بعدم یه چندتا ده هزار تومنی چپوند زیر پتوم ورفت. تف به این دنیا تف به این روزگار.))
شاید هم خجالت می کشید که خودش خیلی بیشتر از نوهء هجده ساله اش عمر کرده و هنوز عزائیل سراغش نیامده.
بیچاره ننه.تنها کسی که ازش طلبکار نبودم همین زن بود.
خوب شد موقع خداحافظی دوتا بوس روی لپ های چروک خورده اش گذاشتم تا حداقال دم آخری از کیانا یک چیز خوبی هم توی خاطرش مانده باشه.
تا سر کوچه رفتم و حسابی زیر باران نم نم خیس شدم.
به درک. حالا فوقش دم مردن سرما هم می خوردم چه ایرادی داشت؟هرچه دردناک تر بهتر!
با رسیدن اولین اتوبوس سوار و خوشحال شدم که جای خالی برای نشستن داشت البته این خط همیشه همینطور بود فقط یک عده بیکار مثل من مسافرش بودند. نشستم و لم دادم روی صندلی نه چندان راحت و خشک و خنکش. یقهء کاپشن پادی ام را بالاتر دادم و دست به سینه نشستم.
به بغل دستم نگاه کوتاهی انداختم. دختر چادری نشسته بود.
حتما دانشجو بود که کلی وسیله دور و اطرافش به چشم می خورد.
به برگه های سفیدی که از لای کلاسورش زده بود بیرون نگاه کردم.
قبل از خودکشی باید وصیتنامه هم می نوشتم؟
مال و اموالی که نبود ولی می شد بخواهم رد خونم را بگیرند تا به دامون لعنتی هرزه برسند.
خیلی وقت نداشتم. ناخودآگاه گفتم:
_یکی از برگه های سفیدت رو بهم قرض میدی؟ می خوام وصیت نامه بنویسم.
لبخند زد. خوشگل بود! جلوی روسری اش سایه انداخته بود روی زیبایی چشم و ابرو های کشیده اش. فکر می کردم تعجب می کند و مخالفت، اما برگه ای بیرون کشید و گفت:
_چه کار خوبی. منم هر سال یه جدیدش رو مینویسم. آخه میگن خوبه. مسلمون باید وصیت نامه داشته باشه دیگه. وایسا یه خودکارم بهت بدم، بفرمایید.
تعجب کردم. با دست هایی که از سرما بی حس شده بود خودکار را گرفتم و حتی تشکر نکردم. موبایلش زنگ خورد. شروع کرد به صحبت. مشخص بود به قول ننه سوری دختر استخوان دار و با اصالتی است! پرو شدم و گفتم:
_ببخشید. یه زیر دستی هم بهم میدی؟
اینجوری نمیتونم بنویسم خراب میشه.
_یه لحظه گوشی. ببخشید تو اون نایلون جلوی مات یه کتاب بردار عزیزم.
_مرسی
اول مارک کتاب فروشی های روی مشماها را بررسی کردم و بعد یکی را شانسکی کشیدم بیرون.
چقدر هم که کتاب خریده بود. دل خوش سیری چند؟ نیشخند زدم و شانه بالا انداختم. حوصله مقایسه کردن هم نداشتم.
نمی دانستم از چه چیزی و ازکجا بنویسم. کاش برادری داشتم که غیرتی می شد و انتقامم را از دامون عوضی می گرفت که حالا مجبور نمی شدم دوباره صورت کثیفش را ببینم.
گریه ام گرفت. اصلا برای چه کسی می نوشتم؟
🧡ادامه دارد...
🔴کپی"ممنوع"
#فور
"حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ" @Aroundlove
"حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ"🇵🇸
#قسمت_دوم هیچی. لابد اول با دست محکم به پاهای آرتروز دار همیشه دردناکش می کوبید و بعد می گفت:((ی
#قسمت_سوم
پدر و مادری که ۱۰سال از جداییشان می گذشت و همیشه کارد و پنیر بودند و من کیمیای بیچاره شده بودیم قربانی دعوا های دونفره شان؟
کاش می توانستم عکس العملشان را بعد دیدن جشم بی جانم ببینم.
شبیه به فیلم های تلویزیونی با آه و ناله کمی نوشتم ولی خط زدم و برگه را مچاله کردم.
اتوبوس ترمز زد.
دختر چآدری ببخشیدی گفت و تندتند مشغول جمع کردن وسایلش شد تا پیاده بشود.
قبل از رفتن ایستاد بالای سرم و گفت:
_توکلت به خداباشه دوست خوبم،
همیشه جوری که فکرشم نمی کنی درست میشه همه چیز. یاعلی.
دستی تکان داد و رفت.
چه عجیب! البته احتمالا بخاطر وصیت نامه وچهرهء افسرده ام چنین چیزی گفت وگرنه علم غیب نداشت که می خواهم خودکشی کنم.
کاش جای او بودم یاهرکس دیگری.آه کشیدم.برای هزارمین بار. اتوبوس پشت چراغ قرمز ایستاد.
چشمم خورد به بنر بزرگ توی خیابان. عکسی از سه شهید بود که زیرش نوشته شده بود شهدای مدافع حرم.
چهرهء یکی از آنها خیلی برایم آشنا بود ولی هرچه فکر کردم چیزی یادم نیامد.
چراغ که سبز شد، دوباره فکر های قبلی به سراغم آمد.
وصیت نامه به درد نمی خورد.
باید نامه بلند بالا می نوشتم که دامون راهم گیر بیندازد.
کاغذ را تا زدم و گذاشتم لابه لای ورقه های کتاب.
ای وای... دختر چادری پیاده شده و کتابش دست من جامانده بود!
حالا حتما آن دنیا باید می افتادم دنبال حلالیت طلبی.
زهرخند زدم و کتاب را که بعید می دانستم به دردم بخورد بی آنکه حتی نگاهی بکنم انداختم روی صندلی خالی.
موبایلم زنگ خورد.
🧡ادامه دارد...
🔴کپی"ممنوع"
#فور
"حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ" @Aroundlove
"حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ"🇵🇸
#قسمت_سوم پدر و مادری که ۱۰سال از جداییشان می گذشت و همیشه کارد و پنیر بودند و من کیمیای بیچاره شد
#قسمت_چهارم
نجمه بود. دوستم. طبق معمول همیشه دلشوره داشت و نگرانم بود.
_کجایی کیانا؟ دیشب خواب بد دیدم صبح صدقه انداختم. خیلی مواظب خودت باش!
_پیش ننه سوری بودم الانم دارم می رم سراغ دامون.
چنان جیغ بلندی زد که انگار نصف اتوبوس صدایش را شنید:
_چی؟! خل شدی؟ پسرهء آشغال ولت کرده و اون همه درشت بارت کرده، اون وقت به جای اینکه تف بندازی تو صورتش، یه کاره داری می ری اونجا که بگی چی؟ که التماس کنی؟ برگرده پیشت؟
_می شه تحقیرم نکنی؟ فقط می خوام برم و حرفامو بهش بزنم.
_ول کن توروخدا. چه حرفی؟ اون مگه حرف حالیشه اصلا؟ باز یه حماقت جدید نکن. از دست تو. آدمو خل می کنی.
_خب پس چیکار کنم؟ بهم خیانت کرده نجمه. نمی تونم خودمو بزنم به کوری. رفته با اون دخترهء عوضی رفیق شده...
_هه... مسخره ست! خیانت چیه؟
مگه اون شوهرته؟ بابا پسرای مدل دامون همینجورین. هر روز با یکی می پرن. به محض اینکه طرف دلشون رو زد، میرن دنبال یه دختر جدید. تو فکر می کنی میفهمه تعهد چیه یا شاید مثل احمق ها منتظر خواستگاریش نشسته بودی. همین که دستش عکسی چیزی نداری باید خداروشکر کنی.
اشک هایم را پاک کردم و گفتم:
_تو جای من نیستی نجمه. باورم نمیشه یه سال از بهترین روزای زندگیمو برای اون آشغال هدر دادم.
_الحمدلله جای تو نیستم! ناراحت نشو ولی دلم می سوزه که هر روز گلومو پاره می کردم تا بگم این ره که تو می روی به ترکستان است ولی نفهمیدی. حالام جای این که سرت بخوره به سنگ باز می خوای دسته گل به آب بدی.
_خب میگی چیکار کنم؟ یعنی ولش کنم تا به ریشم بخنده؟
_آره کیانا جان ولش کن. اون فردا اصلا تورو یادشم نمیاد. بچسب به زندگی خودت.
خطا کردی و خطا رفتی ولی بازم خدا بهت رحم کرد. برو خونه و اگه خواستی عزا بگیر ولی پیش اون پسره دیلاق نرو... خب؟
با چند جمله دیگر قانعم کرد به عقب نشینی. اتوبوس که توی ایستگاه ایستاد سریع بلند شدم برای پیاده شدن. کسی گوشهء لباسم را کشید و گفت:
_خانم، کتابت رو جا گذاشتی.
برگشتم و مجبوری و از روی بی حوصلگی کتاب را گرفتم. با دیدن طرح جلدش ناگهان شوک شدم و چیزی توی قلبم فرو ریخت.
تصویر همان شهید خندان که بارها روی بنر خیابان دیده بودم. نام کتاب را لمس کردم. ابووصال... توی کیفم چپاندمش و پیاده شدم... اما این تمام ماجرای عجیب و غریب آشنایی ام با شهید دهقان نبود!
🧡ادامه دارد...
🔴کپی"ممنوع"
#فور
"حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ" @Aroundlove
"حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ"🇵🇸
#قسمت_چهارم نجمه بود. دوستم. طبق معمول همیشه دلشوره داشت و نگرانم بود. _کجایی کیانا؟ دیشب خواب بد
#قسمت_پنجم
شب شده بود و سر رسید زمانی که برای خودم در نظر گرفته بودم.
غم و غصه و فکر و خیالِ اتفاقاتی که باعث بیشترشان هم دامون بود، طوری آزارم می داد که تعلل نکردم.
تصمیمم را گرفته بودم. مدت ها بود بی هدف دور خودم می چرخیدم و جز کافه گردی با دامون و خوش و بش با دوستانش و توی فضای مجازی گشتن، انگار هیچ هدف و کار خاصی نداشتم.
نه برای درس و دانشگاه وقت می گذاشنم و نه دلگرمی خاصی داشتم که حالا بابتش دلم بلرزد.
انگیزه هایم به صفر رسیده بود و حالا که دامون نبود، به چیزی هم وصل نبودم...
مشکلات پیش چشمم بزرگ و بزرگتر می شد و حس سرخوردگی داشتم.
کیفم را روی میز خالی کردم. کتابِ نطلبیده را هول دادم و قوطی قرص های ننه سوری را برداشتم و جلوی نور لامپ گرفتم.
اشک هایم جاری بود و به ته ماجرا فکر می کردم.
دلم برای پدر و مادر و خواهر کوچکترم می سوخت ولی حس بی ارزش بودن بدجوری چنگ انداخته بود به جانم.
لیوان آب روی میز را جلوتر کشیدم و تمام قرص هارا درونش ریختم. با خودکار شروع کردم به هم زدن. از مردن می ترسیدم! از عزائیل و قبر و...
یادم بود که یکی از معلم هایم می گفت:((آدمی که خودکشی می کنه داره تو کار خدا دخالت می کنه و زمان مرگش رو می ندازه جلو.
اون آدم بعد از مردن مدام توی عذابه. خیال نکنید خودکشی کسی رو راحت می کنه! بلکه بدتر... هیچ وقت دیگه اون فرد آرامش نخواهد داشت.))
لعنت به تو دامون. شاید می خواستم خبر مرگم را بشنود و عذاب وجدان بگیرد! وای اگر نجمه می فهمید دارم چه می کنم.
چشمم برای چندمین بار خورد به عکس شهید. مستاصل بودم. فکر نمی کردم آنقدر شهامتم کم باشد. دستانم یخ زده بود. زیر لب گفتم:
_می بینی؟ من خیلی بدبختم. رسیدم به ته بن بست زندگیم. تا چند دقیقه دیگه همچی تموم میشه و منم مثل تو می میرم!
البته... تو شهید شدی و حتما تو بهشتی ولی من از اون دنیام شانس نمیارم. مستقیم میرم جهنم.
در اوج استیصال ادامه دادم:
_کاش تو برادرم بودی و کمکم می کردی.
نمی دونم باید چه غلطی کنم... نمی دونم. من خیلی بدبختم. توروخدا... توروخدا اگه می تونی کمکم کن!
توی حال و هوای خودم و درددل کردن بودم که ناگهان باصدای جیغ و بعد هم باز شدن در ترسیدم.
دستم خورد به لیوان تمام محتویاتش خالی شد روی میز و کتاب و فرش...
🧡ادامه دارد...
🔴کپی"ممنوع"
#فور
"حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ" @Aroundlove
"حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ"🇵🇸
#قسمت_ششم هروقت دیگری بود بخاطر مسخره بازی های بچگانه ی کیمیا خواهر کوچک ترم،کلی عصبانی می شدم ولی
#قسمت_آخر
بعد از یکی دو روز، تمام عکس و پیام های دامون را پاک کردم.
نمی خواستم حتی یک دقیقه به او فکر کنم. هرچه بیشتر دامون را با پسری هم سن و سال خودش، یعنی شهید دهقان مقایسه می کردم، بیشتر می فهمیدم چه اشتباهی می کرده ام و اصلا فلسفه زندگی را غلط متوجه شده بودم! نفرتم نسبت دامون مدام عمیق تر می شد. بدجوری از چشمم افتاده بود و در نظرم تک تک رفتار ها و کار هایی که می کرد منفور و بی ارزش می آمد. از خودم خجالت می کشیدم که با چنین کسی دوست بوده ام و ساعت ها بابت این اتفاق در تنهایی اتاقم اشک می ریختم ولی نجمه دلداری ام می داد و تشویقم می کرد به توبه کردن. می گفت وقتی از روی جهل مرتکب گناهی شدی و بعد لذتش از بین رفت و پشیمان شدی، توبه کن. خداوند بخشنده است و رحمان و رحیم. جرم های بزرگ تر این را هم می بخشد.
مگر می شد پشیمان نباشم یا لذت اشتباهاتی که کرده بودم کامم را شیرین بکند؟
پس توبه کردم. ماه ها طول کشید تا بالاخره وقتی سر مزار شهید دهقان رفتم و حالم منقلب تر از قبل شد، همانجا توبه کردم و عهد بستم برای روز های آینده. به قول نجمه، از روز های سیاه گذشته بودم به امید رسیدن به سفیدی ها و نور!
از خاطره ها بیرون می آیم...
پای چپم خواب رفته. به لبخندِعکس پر از غرورش لبخند می زنم. نجمه مشمایی پر از برگه های کوچک را جلوی رویم می گیرد و می گوید:
_بفرما کیانا خانم. ببین چیکار کردی بابچه ها. غرق شدن تو خطراتت...
به نگاه مشتاق ساره و مطهره و اسرا لبخند می زنم. کش چادرم را روی روسری تنظیم می کنم ویکی از برگه هارا بر می دارم.
_تاروز تولد شهید باید قرآن ختم بشه ها.
_چشم... قبول باشه ان شاءالله
زهرا بالاخره زبان باز می کند و با تعجب می گوید:
_وای ببین اصلا باورم نمیشه که تو اون تیپی بودی، دوست پسر داشتی و می خواستی خودکشی کنی ولی الان چادری شدی و...
مطهره با آرنج به پهلویش می زند تاساکتش کند. حالش را درک می کنم و با خجالت می گویم:
_بذار راحت باشه مطهره جان. حق با توست زهرا. راستش خیلی از گذشتم خجالت می کشم اما واقعیت همین بود که گفتم. خودمم بعد از دوسال باورم نمیشه از کجا به کجا رسیدم ولی خب... لطف خدا و عنایت شهدا بوده. همیشه برای اون دختر که کتابش رو ناخواسته بهم بخشید دعا می کنم. شاید اون باعث شد مسیر زندگیم عوض بشه. و واقعا نمیدونم چیکار کرده بودم که قسمتم شد یه شهید در حقم لطف کنه. حالام امیدوارم شهدا نگاهشون رو هیچ وقت از من برندارن.
نجمه بعد از ((الهی آمین)) گفتن دسته جمعی دختر ها با انرژی می گوید:
_خب الحمدلله که ما شهدا و ائمه رو داریم تا دستگیری کنن. حالا پیشنهاد میدم پاشید بریم موزه شهدای امام زاده که تا دلتون بخواد چیزای جالب برای دیدن داره. راستی کیانا گمونم یه روزی باید داستان متحول شدنت رو بنویسی...
_ان شاءالله.
بچه ها چادر های خاکی شان را تکان می دهند و یکی یکی از من دور می شوند. مشتم را باز می کنم و گل برگ های پرپر شده ی رز را روی نام شهید می ریزم، عطر خوش گلاب را نفس می کشم و زیر لب می گویم:
_گل اشکم شبی وا می شد ای کاش...
شهادت، قسمتِ ما می شد ای کاش...
🍃پایان🍃
📝نوشته: اللهه تیموری
🔴کپی"ممنوع"
#فور
"حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ" @Aroundlove
《بسم رب الزهرا .س.》
#پای_قولت_بودی
✅[قسمت اول]
منبع:کتابِ"شــشــمــیــن پــســرم"
تسبیح به دست حیران و سرگردان از این صحن به آن صحن میدوید،دلشوره عجیبی داشت اما از آن طرف قلبش میگفت نگران مباش فاطمه پیدا میشود،ناگهان همان طور که از این و آن پرس و جو میکرد نگاه نگرانش به گنبدو گلدسته افتاد،در دلش با امامش نذر میکرد تا فاطمه را پیدا کند که صدای بلندووحشت ناکی آمد مردم همه مانند مورو ملخ از این طرف به آن طرف می دویدند از یک نفر پرسید:چه اتفاقی افتاده؟!
خانم با گریه جوابش داد:از خدا بی خبرا حرم رو بمب گذاری کردن
مرضیه با دودستش کوبید به صورتش صدای یا امام رضا(ع) یش بلند شد،حال باید چه میکرد ؟! اگر فاطمه هم مانند بقیه زخمی شده بود چه؟ اگر دختر نازنینش را نمیدید؟معلوم نبود فاطمه زنده است یا شهید شده...
همان طور که وحشت زده گوشه ایی نشسته بود دستی آرام شانه اش را لمس کرد؛مرضیه سریع برگشت اما دید یکی از خادم های حرم است.
خادم گفت:(خانم چرا اینجا نشستین بلند شین اینجا که جای نشستن نیست مگه نمیبینین همه چی نابود شده)؟!!
مرضیه انگار یهو همه چیز یادش آمده باشد با گریه به آن خادم گفت:بچم،بچم،فاطمه ام ،دخترم،فاطمه ی من نیست.
خادم با ناراحتی رو به مرضیه گفت:نگران نباشین بیاین بریم پیش فاطمه تون
مرضیه سریع از جایش بلند شدو پشت سر آن خادم به راه افتاد از حرم بیرون آمدندو از کوچه ایی گذشتند ، مرضیه تا خواست حرفی به زبان بیاورد کسی با دستمال سفید او را بیهوش کرد...
ادامه دارد...
کپی ممنوع🚫
#فور
https://eitaa.com/Aroundlove
《بسم رب الزهرا .س.》
#پای_قولت_بودی
✅[قسمت دوم]
منبع:کتابِ"شــشــمــیــن پــســرم"
□□□
مرضیه آرام چشم هایش را باز کرد،کسی روبرویش نشسته بود؛
چشم هایش را کمی بازو بسته کرد تا بتواند بهتر ببیند
مردی انجا بود لبخندی زدو گفت:بَه مرضیه خانم، خوبین ؟دخترتون خوبه؟
راستی ،سوغاتی به من دادن که بایدتحویلتون بدم
و نایلونی را پرت کرد روی میز،مرضیه نگاهی به مرد انداخت و با دستانی لرزان نایلون را برداشت، با شک و تردید، پارچه ایی کوچک گل گلی را بیرون آورد و با چشم هایی که از حدقه بیرون زده بود رو به مرد کرد و گفت:این..اینکه روسریه...روسریه دخترمه...دست..دست شما چیکار میکنه؟!
اصلا...
اما انگار اشک های مرضیه از کلامش،بیشتر عجله داشتند و نگذاشتندتا مرضیه حرفش را، به پایان برساند و چشم هایش مانند بارانی که چند سال بود نباریده بود و میخواست حالا جبران کند می بارید.
ناگهان آن مرد از جایش بلند شد به سمت در آهنی رفت نزدیک در که شد برگشت و رو به مرضیه گفت:خانم رضایی،یه برگه و یه خودکار روی صندلی مقابلت هست،باید همه چیز رو در مورد همسرت بنویسی...
این را گفت و رفت.
مرضیه حالا حساب کار دستش آمده بود،فهمید که خودش وسیله رسیدن به همسرش است.
در ذهنش با خودش حرف می زد و میگفت: اگر همه چیز را بنویسد،اگر همه چیز را بگوید،اگر بگوید شوهرش کیست
نه نه نمیتوانست،اوقول داده بود اگر جانش را هم بگیرند لب تر نکند
نگاهش را چرخاند به طرف روسری فاطمه،چشم های آبی اش دوباره باران گرفت
اما هنوز مطمئن نبود که فاطمه پیش این بی صفت هاست.
ادامه دارد...
کپی ممنوع🚫
#فور
https://eitaa.com/Aroundlove
《بسم رب الزهرا .س.》
#پای_قولت_بودی
✅[قسمت سوم]
منبع:کتابِ"شــشــمــیــن پــســرم"
□□□
مرضیه لبخند زدو گفت عمود ۴۰۱،محمد هم با تبسم دستش را گذاشت روی سینه و زیر لب زمزمه می کرد:
السلام علیک یااباعبدلله، الحمدلله که شهید نشدم و گنبدت رو دیدم
ناگهان گوشی محمد به صدا در آمد. جواب داد:
_الو سلام علیکم
_جانم
_کجائید
_چشم چشم
_انشاءالله
_بله،یاعلی
+محمد کی بود؟
_مرضیه جان من باید برم،ببخشید که نمیتونم باهات بیام حرم سید الشهدا،اما شما و فاطمه باهم برین،اگه تونستم میام پیشتون اگرم نشد خودتون برگردین ایران با اتوبوس برین مشهد
محمد فاطمه را بغل کرد،گونه اش رابوسید و با دخترک اش خداحافظی کرد
روبه مرضیه گفت: مراقب خودتون باشین خدا نگهدار
مرضیه بدون اینکه گله یا ناراحتی داشته باشد آرام لبخندی زدو گفت: فی امان الله
□□□
در اتاق،باز شد همان خانم بود همان خانمی که مرضیه را به اینجا کشانده بود و او را بیهوش آورده بود.
آرام قدم برداشت و پرونده ایی را گذاشت روی میز،کاغذی که روی صندلی بود را برداشت و گفت: میدونستم چیزی نمینویسی،اما بالاخره که میخوای بدونی دخترت کجاست مگه نه؟ پس مجبوری بنویسی
مرضیه بلند شدو ایستاد،دستهایش را محکم کوبید روی میز وخیره شد،به آن زن و گفت:فکر نکنید میتونین من و بخاطر دخترم تهدید کنید،همون خدایی که تا الان مواظب مون بوده حواسش بهمون هست.
_ببین با زبون خوش اگه همه چیز رو در مورد محمد رضایی نوشتی که هیچ ، اگر ننوشتی مجبوریم با یه راه دیگه ایی به حرف بیاریمت.
+ خانم محترم این یه چیز از من یادت باشه؛من به امامم ، به رهبرم ، به پیشوای دینم ، قول دادم ، هیچ حرفی در هیچ موردی نزنم
حتی، به قیمت از دست دادن عزیز ترینم!
آن زن با عصبانیت از جایش بلند شد،دست مرضیه را گرفت وکشید به سمت در،در را با لگد باز کردو مرضیه را همراه خودش برد،در یک اتاق دیگر را باز کرد و مرضیه را به سمت زمین پرت کرد.
ادامه دارد...
کپی ممنوع🚫
#فور
https://eitaa.com/Aroundlove
《بسم رب الزهرا .س.》
#پای_قولت_بودی
✅[قسمت آخر]
منبع:کتابِ"شــشــمــیــن پــســرم"
رفت به سمت یک در دیگر که به یک انباری باز می شد،باز با لگد کار خودش را راحت کرد و در را با پا هل داد،صدای جیغ کودکانه ایی با صدای گلوله مخلوط شد.
این صدا برای مرضیه حکم تمام شدن،حکم از دست دادن و حکم رفتن را داشت.
مرضیه بلند شد و آرام آرام به آن انباری نزدیک شد
فقط میخواست آن چیزی را که فکر میکند نباشد
بالاخره رسید ، وسط چهار چوب در متوقف شد؛
فاطمه ی عزیز تراز جانش،امیدش،دخترش،ثمره ی زندگی اش؛مانند گنجشکی کوچک افتاده بود و خون بود که مانند فرش قرمزی بیشتر و بیشتر می شد.
مرضیه مانند کوه محکم و استوار ایستاده بود چند ثانیه ایی چشم دوخته بود به دخترش اما بعد نگاهش را چرخاند به سمت آن زن و آرام آرام نزدیک او می شد،همان طور که قدم بر می داشت آخرین حرف محمد در ذهنش اکو میشد که گفته بود:
مرضیه، من برای دفاع از وطنم برای دفاع از زندگیم برای دفاع از ناموس میرم، دارم میرم از مرضیه ها و فاطمه های دیگه دفاع کنم.
آن زن از شجاعت و ایستادگی مرضیه تنش به رعشه افتاده بود همان طور که آرام آرام به عقب میرفت اسلحه اش را بالا آوردو به سمت قلب مرضیه شلیک کرد.
□□□
حال بعد از چند ساعت محمد کنار دو فرشته آسمانی زانو زده بود ، خیره به خون های آن دو شده بود و با خود می گفت: بله مرضیه جان،من رفتم دفاع کردم از وطنم اما شهادت نصیبم نشد ۸ سال رفتم اما لیاقت نداشتم،اما حالا تو فقط با حرف نزدن از خودت و بچت گذشتی ،گذشتی تا کشورت در خطر نباشه،گذشتی و پای قولت بودی
خداحافظ فرشته های آسمانی من...
اللهم عجل لولیک الفرج
(پایان)
کپی ممنوع🚫
#فور
https://eitaa.com/Aroundlove