eitaa logo
"حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ"🇵🇸
75 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
612 ویدیو
27 فایل
"به نام او . . .❤ " کپی تمامی محتوای کانال با ذکر صلوات برای ظهور امام زمان(عج)... ترک کانال=۱۰صلوات لینک کانال: https://eitaa.com/Aroundlove ارتباط با ما: @karbala_k لینک ناشناسمون: https://harfeto.timefriend.net/17087254028781 اللهم عجل لولیک الفرج
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ"🇵🇸
#قسمت_سوم _باشه سارا جون،اعصاب خودت و بقیه رو زیاد بهم نریز.من آدم موندن جهایی که نباید نیستم.راستش
چشم های خیس شده و بغض فرو خفته ام به اطراف اشاره ای کردم و گفتم: _یعنی همه این هارو هم... اجازه نداد حرفم تمام شود،با همان لبخند گفت: _آره الی جان،همه این زائر هارو هم آقا دعوت کرده.اصلا تا دعوت خودش نباشه نمی شه اومد باپوسش.اون خواستت،تو هم بادلت بخواهش.حالا من برم بقیه رو صدا کنم واسه نماز نگن این چه سرگروه بدی بود. خندید و دور شد.نگاهم حیره ماند به رفتنش... شب توی حسینیه دوباره دور هم جمع شدیم.یک اکیپ شاد و سر زنده.دوستانی که به سرعت با آنها خو گرفته بودم ولی به هیچ شکلی شبیهشان نبودم.مریم و زینب گوشه ای نشسته بودند وریز ریز می خندیدند. ظرف پسته ام را برداشتم و بدون مقدمه کنارشان نشستم.زینب با ذوق زیاد گفت: _وای خدا جون من عاشق پسته ام.خوب شد دوست ما شدی ها المیرا. خندیدم و گفتم: _نوش جونت،اصلا فکر نمی کردم یه روز تو همچین گروهی باشم. مریم همانطور که پسته ای را با دندان می شکست گفت: _وای چرا،مگه ما چمونه؟ _چیزی تون نیست ولی خب نماز میخونید،چادر می پوشید،آرایش نمی کنید و اینا دیگه. گمانم خیلی زود رفته بودم سر اصل مطلب. زینب محکم روی شانه مریم زد و با خنده صدا داری گفت: _ به جان خودم مریم، این فکر کرده الان بیاد اینجا ما چادر هامون رو کیپ می کنیم و میشینیم دسته جمعی ختم قرآن می گیریم و انقدر روزه میخونیم تا از نفس بیفتیم... و هر سه از تصور این صحنه شروع به خندیدن کردیم.زینب که چشمانش حالا از شدت خنده خیس شده بود گفت: _جان من همینجوری فکر نمی کردی؟ _ خوب آره.حق بدید بهم، تا حالا تو همچین جمع هایی نبودم و یکم تصورش برام سخت بود.راستش حتی دوست  نداشتم بیام اولش... مریم که از زینب آرام تر بود گفت: _ میگم حالا چرا برادر و مادرت اصرار داشتن بیای این سفر؟ آه بلندی کشیدم و شانه هایم را بالا انداختم: _اوووم... خوب خودم هنوز درست و حسابی نمیدونم، ولی کلاً آرمان از من اعتقاداتش قوی تره و خصوصاً به امام رضا خیلی علاقه داره. پدرم که بیشتر توی مسافرت کاری هستش. آنچنان هم اهل رفت آمد خانوادگی نیستیم.مامانم خب بیشتر اوقات مشغول کار و باره خودشه کلاس های مختلف میره. منم که تو گشت و گذار با رفیقامم. میدونی آرمان زیاد دل خوشی از این گشت زدنای من نداره چون زیاد با دوستام حال نمی کنه. البته اون قدر با فهم و شعور هست که چه چیزی نگه ولی درکل حسش رو می فهمم. به خیال خودش منو فرستاده اینجا که روحیم عوض بشه و آرامش اعصاب و روان بگیرم. اولش فکر میکردم توهم زده و به خاطر اینکه خیلی برام عزیزه حرفشو قبول کردم اومدم. اما الان که تو جو اینجا قرار گرفتم و یکم همه چیز برام واضح تر شده و خوب تر فکر می کنم می فهمم چرا این تصمیم رو گرفته. اینجا عجیب آرامش داره. همون آرامشی که داداش آرمان بارها از اش حرف زده بود و من هیچ وقت نفهمیده بودمش. آخه اون حتماً سال چند بار میاد اینجا ومدام هم به من اصرار میکنه گاهی همراهش بیام اما همیشه به هر دلیلی اتفاقی می افتاد و من نمی تونستم... دروغ چرا!حقیقتش خوشحال هم می شدم. 💙ادامه دارد... 🔴کپی"ممنوع" "حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ" @Aroundlove
تـو همانے ڪه دلــ❤️ـــم لڪ زده لــبــ😊ـــخندش را . . .✨
بــــراے ظهور امام مون بــــخونــــــیـمــ🌱...
🍃❤️شب بخیر امـام مـنا❤️🍃 نماز صبحت قضا نشه ! شبت امام رضايےرفیق صلوات برای ظهور یادت نره..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بر آقای همه چیز تمام😍✋🏻
گفته بودن دیگه امیدی بهش نیست -! نذر صاحب الزمان کرد، گره اش باز شد.. تا که گفتمت صاحب الزمان نور شدی ،کلید شدی در مشکلم..❤️🍃
🔴یه سوال:
"حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ"🇵🇸
🔴یه سوال:
🤔شما صبح ها چطوری هشدار گوشیتون رو خاموش می کنید⁉️ بعد خاموش کردنش می خوابید-؟😳😬 ای کلک ها...😈 نکنه شما هم اینطوری خاموش می کنید!⏬
"حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ"🇵🇸
#قسمت_چهارم چشم های خیس شده و بغض فرو خفته ام به اطراف اشاره ای کردم و گفتم: _یعنی همه این هارو هم.
ولی تازه می فهمم چقدر در اشتباه بودم! مریم با همان لبخند گفت: _حالا خداروشکر که تو هم مثل ما اینجا آرومی. سریع و بدون هیچ فکری گفتم: _ولی من عین شما نیستم. زینب که هم چنان درگیر پسته دربسته ای بود گفت: _خب باش. ابرویم را بالا دادم و گفتم: _چجوری؟ _طور خاصی نیست الی جون،هرچی دلت میگه انجام بده. منطورش را متوجه نشدم،باتردید پرسیدم: _همین؟ _آره بخدا،فقط همین. به فکر فرو رفتم.پیشنهاد جالبی بود...! چند وقتی می شد از سفر برگشته بودم اما برعکس همیشه تک تک خاطرات مسافرت و چهره های شاد و مهربان دوستانم لحظه به لحظه توی ذهنم رژه می رفت. بارها با سارا و ندا و مهشید بیرون رفته بودم ولی هم آنها و هم خودم فهمیده بودیم من انگار آدم قبلی نیستم. برای المیرای سابق بودن چیزی کم داشتم که خودم هم از درکش عاجز بودم تا روزی که اسم زینب روی گوشی ام خودنمایی کرد. _سلام الی جون _سلام عزیزم،وای چقدر دلم برات تنگ شده،چطوری؟ مریم خوبه؟ _آره فدات شم،بزار اول صدا به صدا برسه بعد بدون نفس برو جلو... همچنان بذله گو و شوخ طبع بود. برعکس تصورم که دختر مذهبی ها همه خشک و عبوس اند! _من و مریم می خوایم تو رو به یک کافی شاپ دعوت کنیم.میای دیگه؟ با تعجب پرسیدم: _کافی شاپ؟ انگار منظورم را متوجه شده باشد گفت: _خب آره،نرفتی تاحالا مگه؟ _من که جرا ولی... _والا بخدا ماهم آدمیم.می گردیم و تفریح می ریم،تازه کافی شاپ هم می دونیم خوردنی نیست! با این حرفش هردو زدیم زیر خنده. _خب باید بگم با کمال میل میام،فقط کی و کجا؟ _تا ساعت پنج آماده باش.میایم دنبالت.آدرس خونه رو بفرست. _باشه عزیزم. منتظرتونم. فقط مگه با ماشین میاین؟ _من ماشین میارم، آره! ما رانندگی هم می کنیم. با همان صدای دلنشینِ خنده،قطع کرد و انرژی مثبتش را برایم به جا گذاشت. 💙ادامه دارد... 🔴کپی"ممنوع" "حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ" @Aroundlove