فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پدر کریستوفر، کشیش مسیحی که تحقیقات فراوانی درباره تاریخ اسلام بخصوص زندگی حضرت زهرا و حضرت زینب سلام الله علیها کرده میگوید:
نیمی از قلب من برای حضرت زهرا و نیمی دیگر برای حضرت زینب است.
این کلیپ رو ببینید، چقدر زیبا درباره مقام و عظمت حضرت زینب صحبت میکنه
#میلاد_حضرت_زینب و #روز_پرستار مبارک
1_1977848279.mp3
3.35M
#کنترل_شهوت۲۰
🔻آروم آروم؛ نمازتو شروع کن...
این بیماری؛
نباید،تو رو از خدا بگیره😊
تو...به کمک خدا؛
ميتوني بربیماری ات،غلبه کنی!
🔻خودت رو آلوده نبین؛...پاااشو😍
استاد شجاعی ✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گریه ، مادر ، دوشنبه ، در ، خانه ..
_راستیفاطمیهنزدیکاست:)!💔
#فاطمیه
ali-fani..salam-bar.mp3
4.52M
السلام علیک یا حجه الله فی ارضک
-عروةُ الوثقی🇵🇸!
-عروةُالوثقی!
هر آنچه رنگ تعلق، مباد بر بدنم مباد جامه، مبادا کفن، مبادا سر. -عروةُ الوثقی🇵🇸!
همان سری که یُحّب الجمال محوش بود
جمیل بود جمیلا بدن جمیلا سر
-عروةُ الوثقی🇵🇸!
-عروةُالوثقی!
🌿🍃🌿🍃 🌿🍃🌿 🌿🍃 🌿 #به_رنگ_کوچ #یسنا_باقری #برگ_سوم به تابلوی بزرگی که عبارت "تعمیرات سخت افزار و نرم ا
🌿🍃🌿🍃
🌿🍃🌿
🌿🍃
🌿
#به_رنگ_کوچ
#یسنا_باقری
#برگ_چهارم
درحالی که میدویدم فکرهای بد ذهنم را میکاوید.
به خدا اگه مربوط به بابام باشه همونجا خودمو میکشم.
در را هل دادم و اولین چیزی که دیدم صورت حامد بود. در دلم به او هم فحش دادم.
- بشین ایمان.
مرد پشت میز خودکارش را روی کاغذ گذاشت و به من نگاه کرد:
- فکر کنم قبلا دیده باشمت. چرا نمیشینی؟
روی صندلی جلوی میز نشستم.
- حاضری باهامون همکاری کنی؟ من تموم مدارکتو دیدم. میتونم از رئیس اون شرکت به خاطر اخراج بی دلیلت شکایت کنی و برگردی سرکار. ولی الان بهت نیاز دارم و اگه رضایت بدی هیچ کاری با اون طرف ندارم.
به حامد نگاه کردم. لبخندی زد.
- کی منو معرفی کرده؟
- همین آقای رضاییحسینی. چه بخوای چه نخوای به جات امضائم کرده و هیچ حرفی باقی نمیمونه.
- چجوری به جام امضا کرده؟ اگه نخوام چی؟
- خیلی ببخشید عذر میخوام ازتون آقای اشراقی. بيا برو نيس شو.
- من مشکلی ندارم آقای حسینی. فقط نمیدونم باید چکار کنم.
معراج دوباره خودکارش را برداشت و درحالی که مینوشت جواب داد:
- کار خاصی نمیخواد بکنی فقط باید بشینی پشت سیستم.
- حس میکنم دارید شوخی میکنید.
حامد خندید:
- آره کاکا بجم واس دوربین مخفی یخده دس تکون بده.
بلند شدم و به میز نگاهی انداختم. یاد حرف حنانه افتادم و بعد از مکث کوتاهی گفتم:
- چجوری میتونم فامیلمو عوض کنم؟
- یه نامه مینویسم میبری ثبت احوال.
بعد از خداحافظی، درحالی که بیرون میرفتم محکم به پسر جوانی برخورد کردم. فریاد حامد باعث شد لبخندم پررنگ تر شود:
- چِکا مُکُنی عامو؟ حواسِتِ بده.
بعد از خروج، با اینکه در را بسته بودم ولی هنوز صدایشان را میشنیدم.
****
لیوان چای را توی سینک گذاشتم و دستم را با پارچه زرد رنگ مخملی خشک کردم. حنانه هنوز نیامده بود.
به برگههای روی میز نگاهی انداختم و سینهام را ماساژ دادم. آتشی به جانم افتاده بود که با هیچ چیز خاموش نمیشد. نگذاشتم آیفون به صدا دربیاید و رستا ریسه برود. دکمه کلید را زدم و پشت در منتظر ماندم. درحالی که کیسه های خرید را روی زمین میگذاشت، خم شد و بند کفشش را باز کرد.
دستم را به دیوار فشار دادم.
- خونتون چقد راه پله داره.
راست شد و وقتی چهره من را دید، گفت:
- ببین ایجور نگاه نکنا، اومدم رستا رو ببینم.
در را محکم بست و صدای رستا را درآورد. کیسه های خرید را گرفتم:
- خوش اومدی.
- مخواستی خش نیام؟ گفتم که واسه تو نیومدم واسه رستا اومدم.
- بهتری؟
- یَک سامورایی هیچوق حالش بد نمشه.
کیسه ها را توی آشپزخانه گذاشتم و زیر کتری را روشن کردم و از همانجا به پذیرایی نگاه کردم. حامد روی مبل نشسته بود و رستا را بغل گرفته بود.
- چرا استراحت نمیکنی؟
- حالم خوبه.
سرش را کج کرد و به تلویزیون خیره شد.
- بابت کمکی که کردی ازت ممنونم.
اخم کرد:
- کدوم کمک؟
- به هرحال ازت ممنونم.
- خواهش میکنم. کار من نبود، کار اریحا خانم بود.
در یخچال را باز کردم و ظرف پنیر را روی میز گذاشتم:
- اریحا خانم کیه؟
- مادر یوسف و عماد و معراج. توضیحات بیشتری خواستی یتا صد تومنی کارت به کارت کن بهت بگم.
در یخچال را بستم. سیبی از توی سبد برداشتم و برایش پرت کردم. سیب را توی هوا گرفت.
- اگه میخورد تو سر رستا بدبختت میکردم ایمان.
- دلم واسه صدات تنگ شده.
- یه دفعه بگو بخون واسم. دشواری نداریم.
- نمیخونی؟
رستا را زمین گذاشت:
- حال ندارم. بذار بعدا.
خندیدم. خنده ام را که دید سیب را پرت کرد و محکم توی پیشانی ام خورد. دستم را روی پیشانیام فشار دادم.
- وقتی نشونه گیریت خوب نیست چرا پرت میکنی؟
****
معراج از روی صندلی بلند شد و سلام آرامی کرد. دستهایم را توی جیب پلیور بردم و جواب سلامش را دادم. نگاهی مختصر به کامپیوترش انداخت و گفت:
- کارت زیاد سخت نیست. البته تا یه مدت. باید ببینم چی پیش میاد.
- از هیچی بهتره.
دوباره روی صندلی نشست و بعد از خاموش کردن کامپیوتر برگه ای از کشو درآورد و روی میز گذاشت:
- بیا اینو امضا کن.
درحالی که خودکار را از او میگرفتم، گفتم:
- چی هست؟
جواب نداد و مجبورم کرد برگه را بخوانم. سرم را بالا گرفتم:
- مگه حامد نگفت امضا کرده؟
- اون یه چیز دیگه بود.
- ممنونم.
نفسی عمیق کشید و برگه را توی کشو گذاشت.
- تا وقتی که یاد بگیری باید چکار کنی، یوسفی بهت کمک میکنه.
- یوسفی کیه؟
- همونی که دیروز دماغشو شکوندی.
- میتونم ببینمشون؟
- بهش میگم بیاد.
قبل از اینکه تلفن بزند، در اتاق باز شد. ایلیا احترام نظامی گذاشت و هرچه دم دستش بود را روی میز معراج ریخت:
- هرچی گفته بودید تهیه کردم.