eitaa logo
-عروةُ‌الوثقی!
1.2هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
2.4هزار ویدیو
38 فایل
بسم‌الله !- چقدرزیباست‌زمزمه‌آرام‌آب، کهـ‌درگوشم‌مۍخواند: چقدرخوش‌است‌اقبالم. آرۍ،من‌همان‌جوانه‌روییده‌شده درکنارآبشارم. -تبلیغ؛‌[‌ @HosnaE006 ] -بیسیم‌ِکانال📻 https://harfeto.timefriend.net/17178852949420 'عروة الوثقی"محکم؛استوار
مشاهده در ایتا
دانلود
سال ها از آن روزهای بچگی گذشته و من گاهی وقت ها میان آلبوم‌های مادربزرگ خانه قدیمی را به بچه‌هایم نشان می‌دهم. از وقتی که زنگ زندگانی به صدا درآمد و یادم می‌آید من و امیر و حامد مانند چند نخ به هم متصل شدیم. نمی‌دانم چگونه، ولی می‌دانم قبل از این‌که سی و دوساله شوم، یعنی آن وقت ها که پانزده ساله بودم، گوشه این محله خانه‌‌ای به سبک خانه های دهه شصتی وجود داشت. خانه‌ای که با وجود کوچک بودنش پاتوق بازی‌های بچگی‌هایمان بود. آخرهفته ها که مشق نداشتیم برای تفریح به آقا الیاس و اریحا خانم سر می‌زدیم. دخترک روسری صورتی را خوب یادم هست. آن موقع ها ده دوازده سال بیشتر نداشت. گاهی وقت ها که با امیر و حامد دعوایمان می‌شد و آقا الیاس درحالی که می‌خندید تلویزیون را روشن می‌کرد و فوتبال می‌دید، دخترک مرموز روسری صورتی از توی اتاقش بیرون می‌آمد و دلم را می‌چلاند. خوب یادم می‌آید که سری نمی‌دانم چندم مرد عنکبوتی تازه به بازار آمده بود. وقتی من و امیر با هم بحث می‌کردیم آقا الیاس می‌خندید و می‌گفت:«مرد عنکبوتی که به درد نمی‌خوره. جومونگ ببینید، جومونگ خوبه.» از آنجایی که حامد نه مردعنکبوتی را دوست داشت و نه جومونگ را، بدون اینکه به ما توجه کند، هر دفعه شبکه را عوض می‌کرد و یوسف پیامبر می‌دید. و باز هم از آنجایی که فقط آقا الیاس در محله‌مان تلویزیون داشت، وقتی حامد شبکه را عوض می‌کرد آن‌قَدَر کتکش می‌زدیم که آقا مصطفی همسایه دیوار به دیوار آقا الیاس دلش می‌سوخت و با وساطتت ریش سفیدان محل جدایمان می‌کرد. آقا مصطفی مرد خوبی بود. ولی تنها عیبش این بود که رادیویی داشت که به جانش وصل بود. همیشه با آن رادیوی داغان اخبار گوش می‌داد و گاهی وقت‌ها با آقا الیاس بحثشان می‌شد. آقا الیاس طرفدار سپاهان بود و روی قهرمان بودن سپاهان تاکید داشت. آقا مصطفی هم که به آرمان های خوزستانی بودن متعصب بود با سند و مدرک قهرمانی سپاهان را رد می‌کرد و همیشه سعی داشت نفت آبادان را قهرمان کند. تمام بحث ها هم به جمله:«به نظرم ایران قویه».حامد و صلوات محمدی پسند من و امیر ختم می‌شد. هفده سال از آن روزها گذشته و من دیگر دلتنگ دختر روسری صورتی نیستم. وقتی میان کوچه پس کوچه های برلین به دنبال چشم‌های او گشتم، دیگر نگران بودن و نبودش نشدم. هفده سال از پانزده سالگی من گذشته و من توی چشم‌های همسر حامد چشم های دختر روسری صورتی را می‌بینم. -عروةُ الوثقی🇵🇸!
🌿🍃🌿🍃 🌿🍃🌿 🌿🍃 🌿 مقدمه: به انتهای میز نگاه کرد و دست های به خون آلوده‌اش را در هم قلاب نمود: - از سرباز جدیدمون رونمایی می‌کنم. لطفا درو باز کنید. در بزرگ اتاق باز شد و چهره خونسرد زن، اطراف را نگریست. الیاس دوباره در میکروفن فریاد زد: - خانم واتسون، از هفت سالگی آموزش دیده و الان درخدمت شماست. واتسون لبخند عمیقی زد و جلوتر آمد: - چه خوابی برام دیدید؟ شاهین به صندلی تکیه داد و دست به سی*ن*ه گفت: - باید یه نفرو بکشی. واتسون بالای سر شاهین ایستاد و بی توجه به مردان بلند مقام، گفت: - و اگه نخوام؟ - به سرنوشت مادر و پدرت دچارت می‌کنم. **** نگاهی به ورقه انداخت و گفت: - ایمان اشراقی؟ - بله. - گفتی کارشناسی کامپیوتر داری یا کارشناسی ارشد؟ به زمین نگاه کردم: - کارشناسی مهندسی کامپیوتر. شش ماه پرستاری خوندم ولی انصراف دادم و کنکور ریاضی دادم. - چندسالته؟ - بیست و پنج. - سرتو بگیر بالا. می‌خوام ببینمت. به مقنعه چروکیده اش نگاه کردم. پوزخندی زد و سرش را تکان داد. - حتی اگه بنیاد نخبگانم معرفیت کنه، باید کارشناسی ارشد داشته باشی. اینجا پارتی بازی نداریم. - فقط سه ماه مونده کارشناسی ارشد بگیرم. پوشه را روی میز پرت کرد و ابروهایش را بالا انداخت: - نه. از نظر من تو نباید اینجا استخدام بشی. با این سابقه پدرت و فراری بودنش، دیگه اصلاً امیدی به استخدامت ندارم. بلند شدم و پوشه را برداشتم. آخرین‌نگاه را به مانتوی خردلی رنگش انداختم و پشت سرم، در را محکم به هم کوبیدم. قدم هایم آن‌قدر محکم بود که هیچ‌کس جرئت نزدیک شدن به صد متری ام را نداشت. - ای لعنت به این پدر، همه جا اسمش هست. هرجا میرم پشت سرمه. پوشه را روی صندلی شاگرد پرت کردم و دکمه مهاب را زدم. **** آستینش را بالا زد و لبم را زیر دندانم فشار دادم. سرنگ را توی بازویش فشار داد. چشم‌هایم را ناخودآگاه به هم فشردم. سرم را پایین انداختم و پلک‌هایم را باز کردم. از روی صندلی برخاست و آستینش را درست کرد. رنگ چهره اش پریده بود و رو به زردی می‌رفت. بعد از خروج از اتاق، مجبورش کردم گوشه‌ای، روی صندلی نارنجی رنگی، و جایی بدون بوی آزمایشگاه بنشیند و کمی خستگی در کند. بطری آب‌میوه را توی دست های سفیدش گذاشتم و جلویش ایستادم. نگاهی به صورتم انداخت و لبخندی ملیح زد. دلم می‌خواست همه چیز خوب باشد و در نوش‌گاه همیشگی بستنی بخوریم. مثل تمام وقت‌هایی که بعد از جدال های طولانی مدت، با هم جشن می‌گرفتیم. چهره مردانه‌اش هر لحظه سفید تر می‌شد و اضطراب من کمتر. یک ساعت تمام به در و دیوار بد رنگ آزمایشگاه نگاه کردیم و بعد از ثانیه‌ها جان کندن، دوباره اضطراب چهره حامد را زرد و قلب من را کوبنده تر کرد. هر دو، با هم بلند شدیم و من پشت سر او قدم برداشتم. کفش های نیم‌‌چکمه مردانه‌ام برای اولین بار، پاهایم را می‌آزرد. ورقه آزمایش را از مسئول پذیرش گرفت و من را روی صندلی هل داد. خودش به تنهایی به اتاق دکتر رفت و من را با افکار جان‌گیرم تنها گذاشت. صدای ساعت مچی‌ام روی افکارم رژه می‌رفت و مغزم را می‌آزرد. بلند می‌شدم، راه می‌رفتم، امتحان هفته بعد را مرور می‌کردم و به همه چیز فکر می‌کردم تا به صحبت های احتمالی دَرون اتاق فکر نکنم. در اتاق آرام باز شد و اولین چیزی که نفسم را برید صورت کبودش بود. لبخندی زد و نگاهم کرد. - چی شد، حامد؟ در اتاق را بست و زمزمه کرد:«هیچی» قبل از این که قدمی بردارم، کیفش را درست کرد و رفت. بدون این‌که نگاهم کند! بدون این‌که از حرف‌های رد و بدل شده بگوید! دلم می‌خواست کفش های مزاحمم را توی صورتش بکوبم و دلیل کبودی صورتش را بپرسم. با بیست و پنج سال سن، از پس یک پسر هجده ساله دبیرستانی برنمی‌آمدم. بیرون از آزمایشگاه، صدایم را پس کله‌ام انداختم و داد زدم: - چی گفت بهت؟ به عقب برگشت و نفس های نامنظمش را تنظیم کرد: - چیزی نگفت. گفت حالم خوبه. چند دقیقه سکوت کردم و آرام تر از قبل، جواب دادم: - برگتو بده. چشم‌هایش را به هم فشرد: - ایمان، اذیتم نکن. حالم خوب نیست. - برگتو بده! لبش را به دندان گرفت و ورقه آزمایش را از کیفش بیرون کشید: - بلدی بخونی؟ - من دانشجوی انصرافی پرستاری ام. هر کلمه که می‌خواندم، دست‌هایم بیشتر می‌لرزید.. ادامه دارد.. روزهای: دوشنبه و جمعه -عروةُ الوثقی🇵🇸! 🍃 🌿🍃 🍃🌿🍃 🍃🌿🍃🌿 🍃🌿🍃🌿🍃
-عروةُ‌الوثقی!
🌿🍃🌿🍃 🌿🍃🌿 🌿🍃 🌿 #به_رنگ_کوچ #یسنا_باقری #برگ_اول مقدمه: به انتهای میز نگاه کرد و دست های به خون آلود
🌿🍃🌿🍃 🌿🍃🌿 🌿🍃 🌿 شانه ام را فشار داد و برگه را از میان دست‌هایم کشید. نمی‌توانستم درست حرف بزنم: - هزارتا آزمایش دیگه هست. آزمایش خون پر از اشکاله. سرطان که الکی نیست. لبخند زد‌ و همین لبخندش عصبانیتم را بیشتر کرد. **** در کابینت را محکم به هم کوبیدم و به پذیرایی نگاهی انداختم. روی صندلی میز ناهار خوری نشستم و لپ تاپم را باز کردم. حوصله امتحان هفته بعد را نداشتم. دلم تنفس می‌خواست. نمی‌توانستم نفس بکشم. لپ تاپ را بستم و به فضای بسته پشت پنجره نگاه کردم. صدای برخورد ظرف شیشه‌ای به میز، افکارم را بهم ریخت. - ایمان، خوبی؟ - خوب نیستم. روی صندلی نشست و سیب زمینی سرخ کرده‌ای توی دهانش گذاشت. بوی سیب زمینی ها اشتهایم را برمی‌انگیخت. - درست می‌شه. بعد از ساعت ها مغموم بودن، خندیدم: - خدا لعنتت نکنه حنانه. سیب زمینی دیگری توی دهانش گذاشت و گفت: - چی شده حالا؟ - حالش اصلا خوب نیست. سرفه‌ای کرد و چند دقیقه ای مات ماند. دستم را جلوی صورتش تکان دادم. نفس عمیق کشید: - خوب میشه؟ - نمی‌دونم. دعا کن چیزی واسه خوب شدن وجود نداشته باشه. سرم را به صندلی کوباندم و زیر چشمی به حنانه نگاه کردم. دستش را روی دستم گذاشت و کمی فشار داد: - قربونت برم من. **** آقا یوسف جلوی در ایستاده بود و ماشینش را دستمال می‌کشید. هروقت ناراحت بود به جان ماشینش می‌افتاد. دست روی سقف ماشین گذاشتم. دستمال را روی سقف پرت کرد و جلویم ایستاد. دستم را دراز کردم. دستم را محکم گرفت و فشرد: - سلام ایمان جان، خوبی؟ - ممنون. حامد خونست؟ خندید: - مِدونستم واسه دیدن من نیومِدی. داره درس مِخونه. بوی پلو زعفرانی تا طبقه بالا هم می‌آمد. کفش هایم را توی جا کفشی کنار در اتاقش گذاشتم و در چوبی سیاه رنگ را هل دادم. گوشه اتاقش نشسته بود و زیست می‌خواند. انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده و قرار هم نیست بیفتد. برعکس من، حواسش هیچ‌وقت پرت نمی‌شد. روی تختش نشستم و به عکس های فوتبالیست های چسبیده به دیوار خیره شدم. زیادی تمرکز کرده بود و من حوصله چنین چیزی را نداشتم: - دلم واسه زیست تنگ شده. کتابش را بست. گفتم: - آقای حسینی، چه خبر؟ لبخند از روی لبش پرید: - چرا در نمی‌زنی؟ کتابش را کنار گذاشتم: - جواب قطعی رو گرفتی؟ - لای کتابمه. کتاب را ورق زدم و رقعه را بیرون کشیدم. صورت حامد آرام بود و به ظاهر نمی‌ترسید. تای رقعه را باز کردم و کلمه ها را کنار هم چیدم. به آخرین سطر که رسیدم رقعه از دستم افتاد. دستم را روی میله تخت گذاشتم. از سکوت اتاق حالم بهم می‌خورد. نگاهش کردم. برای بار هزارم نگاهش کردم. آن‌قدر نگاهش کردم که چشم‌هایش را بست. چشم‌هایی که تمام وجود من بود را بست. چشم‌هایی که وقتی در پانزده سالگی کتک می‌خوردم، تنها چشمانی بود که نگرانم می‌شد را بست. دلم آغوشش را می‌خواست. آغوش امنی که تنها آغوش امن جهان بود. دلم قد بلندش را می‌خواست. دلم نمی‌خواست بغض کند، دلم نمی‌خواست زانوهایش را توی شکمش بگیرد و اشک بریزد. دلم می‌خواست کنارم بنشیند و از زیست و شیمی و فیزیک حرف بزند و کلمه "سرطان" روی آرزوهایش خط نکشد. **** دکمه های پیراهنم را باز کردم و خودم را روی تخت‌خواب دونفره پرت کردم. حنانه در را محکم به دیوار کوبید و نگران کنار تخت ایستاد‌. - چی شده؟ - برو بیرون حنا. روی پیشانی ام دست گذاشت. دست هایش بوی دارچین می‌داد. از شش صبح پای اجاق ایستاده بود و من با ناملایمتی جوابش را دادم. دستش را از روی پیشانی‌ام برداشتم. - یه امشب به حرفم گوش بده. برو بیرون. خواهش می‌کنم برو بیرون. - من نگران قلبتم. - حنا، برو بیرون. ترسید. دست هایش را مشت کرد و در را هل داد. در را بست و صدای زار زدنش تمام خانه را پر کرد. ادامه دارد.. روزهای: دوشنبه و جمعه -عروةُ الوثقی🇵🇸! 🍃 🌿🍃 🍃🌿🍃 🍃🌿🍃🌿 🍃🌿🍃🌿🍃
-عروةُ‌الوثقی!
🌿🍃🌿🍃 🌿🍃🌿 🌿🍃 🌿 #به_رنگ_کوچ #یسنا_باقری #برگ_دوم شانه ام را فشار داد و برگه را از میان دست‌هایم کشید
🌿🍃🌿🍃 🌿🍃🌿 🌿🍃 🌿 به تابلوی بزرگی که عبارت "تعمیرات سخت افزار و نرم افزار" روی آن حک شده بود نگاه کردم و پلیورم را بیشتر به خودم فشردم. در را هل دادم و منتظر ماندم مشتری هایش را رد کند. آخرین مشتری را که رد کرد، نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت: - بفرمائید. جلوتر رفتم: - برای استخدام اومدم.  - فروشنده؟ - نه؛ کارشناسی مهندسی کامپیوتر دارم. چندبار سرتکان داد و جواب داد: - مدارکتو بده. از توی پوشه برگه ای بیرون کشیدم و روی پیشخوان گذاشتم. چند دقیقه بعد، ورقه را هل داد و پاسخ داد: - یه شماره بده. نیاز بود بهت زنگ می‌زنم. - من چون دانشگاه دارم و متاهلم باید توی این هفته کار پیدا کنم. اگه واقعا نیاز دارید همین الان بگید که معطل نشم. - نیازی نداریم. موفق باشی. به ماشین نو و سفیدم خیره شدم. تا همین دوماه پیش، نه مشکل کار داشتم و نه مشکل خرج های روزمره. اگر پدرم فرار نمی‌کرد و اسمش روی زبان ها نمی‌افتاد، حنانه از همه چیز ناامید نمی‌شد. **** بیمارستان شلوغ بود و اگر سوزن می‌انداختی، بین آسمان و زمین معطل می‌ماند. در اتاقش را هل دادم و پرده را کشیدم. چشم‌های کبودش را بسته بود و میان خوابی عمیق دست و پا می‌زد. کنارش، روی صندلی خردلی رنگ نشستم و دست سرم زده‌اش را نوازش کردم. سینه‌اش خر خر می‌کرد. ناله‌ای از میان لب های ترک خورده اش سر داد و پوست گرداگرد چشم‌های نالانش را باز کرد: - قبول کرد؟ - نه. - مخوای چکار کنی؟ دستم را توی موهایش بردم و لبخندی تصنعی زدم: - نگران من نباش حامد. فعلا حنانه کار می‌کنه مشکلی نداریم. دروغ می‌گفتم. مجبور بودم دروغ بگویم. حنانه با من و توی همان شرکت کار می‌کرد. بعد از دعوایی که با ریاست داشتم هردویمان را اخراج کردند. وایستادم جلویش:«بابای من به من چه ربطی داره؟ منی که واسه هیچی پام تو دادگستری باز نشده. سوابق منو نگاه کنید تاحالا به کسی فحش ندادم چه برسه به این کارا.» جواب نداد و به ثانیه نکشیده به حنا تلفن زد. نگذاشت از خودمان دفاع کنیم. برگه اخراج حنا را نوشت و روی برگه اخراج من پرت کرد‌. حنا اعتراض نکرد ولی می‌دانستم چقدر کارش را دوست دارد. ملحفه را بالا تر کشیدم و قرآن را روی سینه اش گذاشتم. نفس هایش آرام تر شد و می‌توانستم بشمرمشان. منظم و دقیق. چشم‌هایش را دوباره بست و دست چپش را روی جلد صورتی قرآن گذاشت. پرده کشیده شد و فاطمه بلافاصله سرنگ را توی سرم خالی کرد و نگاهی به من انداخت: - خوبی آقای اشراقی؟ حنانه خوبه؟ اگه می‌تونی پیش حامد بمون تا سرمش تموم شه. - چشم. خندید و دست‌هایش را توی جیب برد: - بیداره؟ - نه. چشم‌هایم را بستم و سینه مالامال از غمم را آزاد نمودم. اشک‌هایم روی دست حامد سر می‌خورد و صدایش درنمی‌آمد. به دیواری که به نمایشگر سیاه رنگ پایان می‌انجامید، نگاه کردم. صدای خر خر سینه اش بیشتر شده بود و هر چند ثانیه یک‌بار ناله‌ای سرمی‌داد. پلک‌هایش را باز کرد: - چرا تموم نمی‌شه؟ حالم بهم مخوره. - آخراشه. نیم خیز شد و قبل از این‌که اعتراض کنم سوزن سرم را درآورد و از تخت پایین آمد. به طرف سرویس بهداشتی رفت و دیگر هیچ صدایی نشنیدم. جلوی در ایستادم و نگران صدایش زدم. نمی‌شنید. در را باز کرد و جلوی در، نقش بر زمین شد. کنارش نشستم و سرش را توی بغلم گرفتم. - بهتری؟ - دارم می‌میرم. انگار یه نفر هرچی جون داشتمو ازم گرفته. بلند شد و روی تخت نشست. بدنش می‌لرزید. دراز کشید و دستم را توی موهایش بردم. - من دیگه اصن نمی‌خوام شیمی درمانی کنم. دردایی که قبل از این می‌کشیدم از این کمتر بود. - می‌دونم. - تو رو خدا نجاتم بده. ازت خواهش می‌کنم. لبم را زیر دندان گرفتم. - ایمان، کمکم کن. پیشانی‌اش را ماساژ دادم. حس کردم آرام تر شد و دمای بدنش پایین تر آمد. **** دست‌هایم را زیر شیر آب گرفتم و از همان‌جا داد زدم: - نتونستم کار پیدا کنم. - میگن میتونی اسم و فامیلتو عوض کنی. به جای این‌که وقتتو واسه این کارا تلف کنی برو دنبال عوض کردن فامیلت. در سرویس را بستم و منتظر ماندم بقیه حرفش را بزند. - اونایی که یکی از اعضای خانوادشون خلاف می‌کنه واسه حفظ آبروشون میتونن چنین کاری کنن. مگه عموی حامد توی اداره آگاهی کار نمی‌کنه؟ ازش سوال کن. ته خیار را توی سطل زباله پرت کرد و روی ظرف سالاد سلفون کشید. - مطمئنی می‌شه؟ خودت چکار می‌کنی؟ - من کار پیدا کردم. امروز که تو بیمارستان بودی رفتم مصاحبه و به احتمال زیاد قبول کنن. مجبور شدم به بابام بگم همه چیزو. البته خداروشکر که گفتم. - خداروشکر. ظرف سالاد را توی یخچال گذاشت و از پشت اپن بیرون آمد. چادرش را از روی جا کفشی برداشت و درحالی که سر می‌کرد، گفت:
-عروةُ‌الوثقی!
🌿🍃🌿🍃 🌿🍃🌿 🌿🍃 🌿 #به_رنگ_کوچ #یسنا_باقری #برگ_سوم به تابلوی بزرگی که عبارت "تعمیرات سخت افزار و نرم ا
🌿🍃🌿🍃 🌿🍃🌿 🌿🍃 🌿 درحالی که می‌دویدم فکرهای بد ذهنم را می‌کاوید. به خدا اگه مربوط به بابام باشه همونجا خودمو می‌کشم. در را هل دادم و اولین چیزی که دیدم صورت حامد بود. در دلم به او هم فحش دادم. - بشین ایمان. مرد پشت میز خودکارش را روی کاغذ گذاشت و به من نگاه کرد: - فکر کنم قبلا دیده باشمت. چرا نمی‌شینی؟ روی صندلی جلوی میز نشستم. - حاضری باهامون همکاری کنی؟ من تموم مدارکتو دیدم. می‌تونم از رئیس اون شرکت به خاطر اخراج بی دلیلت شکایت کنی و برگردی سرکار. ولی الان بهت نیاز دارم‌ و اگه رضایت بدی هیچ کاری با اون طرف ندارم. به حامد نگاه کردم. لبخندی زد. - کی منو معرفی کرده؟ - همین آقای رضایی‌حسینی. چه بخوای چه نخوای به جات امضائم کرده و هیچ حرفی باقی نمی‌مونه. - چجوری به جام امضا کرده؟ اگه نخوام چی؟ - خیلی ببخشید عذر می‌خوام ازتون آقای اشراقی. بيا برو نيس شو. - من مشکلی ندارم آقای حسینی. فقط نمی‌دونم باید چکار کنم. معراج دوباره خودکارش را برداشت و درحالی که می‌نوشت جواب داد: - کار خاصی نمی‌خواد بکنی فقط باید بشینی پشت سیستم. - حس می‌کنم دارید شوخی می‌کنید. حامد خندید: - آره کاکا بجم واس دوربین مخفی یخده دس تکون بده. بلند شدم و به میز نگاهی انداختم. یاد حرف حنانه افتادم و بعد از مکث کوتاهی گفتم: - چجوری می‌تونم فامیلمو عوض کنم؟ - یه نامه می‌نویسم می‌بری ثبت احوال. بعد از خداحافظی، درحالی که بیرون می‌رفتم محکم به پسر جوانی برخورد کردم. فریاد حامد باعث شد لبخندم پررنگ تر شود: - چِکا مُکُنی عامو؟ حواسِتِ بده. بعد از خروج، با اینکه در را بسته بودم ولی هنوز صدایشان را می‌شنیدم. **** لیوان چای را توی سینک گذاشتم و دستم را با پارچه زرد رنگ مخملی خشک کردم. حنانه هنوز نیامده بود. به برگه‌های روی میز نگاهی انداختم و سینه‌ام را ماساژ دادم. آتشی به جانم افتاده بود که با هیچ چیز خاموش نمی‌شد. نگذاشتم آیفون به صدا دربیاید و رستا ریسه برود. دکمه کلید را زدم و پشت در منتظر ماندم. درحالی که کیسه های خرید را روی زمین می‌گذاشت، خم شد و بند کفشش را باز کرد. دستم را به دیوار فشار دادم. - خونتون چقد راه پله داره. راست شد و وقتی چهره من را دید، گفت: - ببین ایجور نگاه نکنا، اومدم رستا رو ببینم. در را محکم بست و صدای رستا را درآورد. کیسه های خرید را گرفتم: - خوش اومدی. - مخواستی خش نیام؟ گفتم که واسه تو نیومدم واسه رستا اومدم. - بهتری؟ - یَک سامورایی هیچوق حالش بد نمشه. کیسه ها را توی آشپزخانه گذاشتم و زیر کتری را روشن کردم و از همان‌جا به پذیرایی نگاه کردم. حامد روی مبل نشسته بود و رستا را بغل گرفته بود. - چرا استراحت نمی‌کنی؟ - حالم خوبه. سرش را کج کرد و به تلویزیون خیره شد. - بابت کمکی که کردی ازت ممنونم. اخم کرد: - کدوم کمک؟ - به هرحال ازت ممنونم. - خواهش می‌کنم. کار من نبود، کار اریحا خانم بود. در یخچال را باز کردم و ظرف پنیر را روی میز گذاشتم: - اریحا خانم کیه؟ - مادر یوسف و عماد و معراج. توضیحات بیشتری خواستی یتا صد تومنی کارت به کارت کن بهت بگم. در یخچال را بستم. سیبی از توی سبد برداشتم و برایش پرت کردم. سیب را توی هوا گرفت. - اگه میخورد تو سر رستا بدبختت میکردم ایمان. - دلم واسه صدات تنگ شده. - یه دفعه بگو بخون واسم. دشواری نداریم. - نمی‌خونی؟ رستا را زمین گذاشت: - حال ندارم. بذار بعدا. خندیدم. خنده ام را که دید سیب را پرت کرد و محکم توی پیشانی ام خورد. دستم را روی پیشانی‌ام فشار دادم. - وقتی نشونه گیریت خوب نیست چرا پرت می‌کنی؟ **** معراج از روی صندلی بلند شد و سلام آرامی کرد. دست‌هایم را توی جیب پلیور بردم و جواب سلامش را دادم. نگاهی مختصر به کامپیوترش انداخت و گفت: - کارت زیاد سخت نیست. البته تا یه مدت. باید ببینم چی پیش میاد. - از هیچی بهتره. دوباره روی صندلی نشست و بعد از خاموش کردن کامپیوتر برگه ای از کشو درآورد و روی میز گذاشت: - بیا اینو امضا کن. درحالی که خودکار را از او می‌گرفتم، گفتم: - چی هست؟ جواب نداد و مجبورم کرد برگه را بخوانم. سرم را بالا گرفتم: - مگه حامد نگفت امضا کرده؟ - اون یه چیز دیگه بود. - ممنونم. نفسی عمیق کشید و برگه را توی کشو گذاشت‌. - تا وقتی که یاد بگیری باید چکار کنی، یوسفی بهت کمک می‌کنه. - یوسفی کیه؟ - همونی که دیروز دماغشو شکوندی. - میتونم ببینمشون؟ - بهش می‌گم بیاد. قبل از این‌که تلفن بزند، در اتاق باز شد. ایلیا احترام نظامی گذاشت و هرچه دم دستش بود را روی میز معراج ریخت: - هرچی گفته بودید تهیه کردم.
-عروةُ‌الوثقی!
🌿🍃🌿🍃 🌿🍃🌿 🌿🍃 🌿 #به_رنگ_کوچ #یسنا_باقری #برگ_چهارم درحالی که می‌دویدم فکرهای بد ذهنم را می‌کاوید. به
🌿🍃🌿🍃 🌿🍃🌿 🌿🍃 🌿 **** رستا چادر حنانه را کشید و حنا مجبور شد بغلش کند. - ایمان بیا بگیر رستا رو. رستا جیغ بلندی کشید و خودش را محکم تر به حنانه چسباند. - کی میری بیمارستان؟ - هروقت شما رخصت بدید. خندید و دستش را روی چشمش گذاشت: - چش مایی، هرجا دوست داری برو. هر دویمان، روی صندلی میز ناهارخوری آشپزخانه نشستیم. برایش چای ریختم و جلویش گذاشتم. دست راستش را زیر چانه اش گذاشت و دست چپش را به لیوان چسباند. - تونستی کار پیدا کنی؟ موهایش را از روی پیشانی‌اش کنار زدم: - خودت چی فکر می‌کنی؟ نفس عمیقی کشید: - عیبی نداره، مهم نیست. خداروشکر که تونستم برم سرکار و دیگه مشکلی نداریم. دستش را از زیر چانه‌اش برداشت و روی میز گذاشت. سعی در پنهان کردن خنده‌ام داشتم. لیوان چای را روی میز گذاشت و متعجب گفت: - اشتباه متوجه شدم؟ - خودت چی فکر می‌کنی؟ لیوان چای را هل داد: - سرده که. ببخشید هنوز چشم برزخیم فعال نشده، خودت بگو چیکار کردی. برخاستم و لیوان چای را توی سینک گذاشتم. شیر آب را باز کردم و درحالی که لیوان را می‌شستم، گفتم: - دیروز صبح بهم زنگ زدن، همه کاراشو خودشون انجام داده بودن فقط امضا کردم. نمی‌دونم کی باهاشون حرف زده بود. پیراهنم کشیده شد و مجبور شدم به جای ظرف شستن موجود کوچک و صورتی رنگ را بغل کنم. رستا را روی میز گذاشتم و روی صندلی جای گرفتم. موهای رستا را کنار زدم: - موهات به مامانت رفته. حنانه خندید و رستا لب هایش را به هم فشرد. دست راستش را گرفتم و دست چپش را روی پیشانی ام گذاشت. سرم را کج کردم: - رستا خانم چطوره؟ بغلش کردم و سرش را روی شانه‌ام گذاشت. حنانه بلند شد و آرام گفت: - می‌رم بخوابم. بعد از رفتنش، چشم‌هایم را بستم و رستا را محکم تر به خودم فشردم. **** حامد جلوی ایستگاه پرستاری ایستاده بود و با فاطمه حرف می‌زد. - یَک روز زاغو گله یتا درخت نشسه بود و داشت همیرو ساندویچ مخورد. فاطمه دستش را زیر چانه‌اش گذاشت. بدجور از دست حامد کلافه بود. - خب؟ - یهو روباه دیدوش و زد رو ترمز و پیشوش گفت: ماشالله چه کله ای چه چه دم گنده ای چه تیپ ناخشی. مشکی رنگ عشقه یتا کچه آواز بخون حال کنیم. زاغو ک هم نامردی نکردو ساندویچا هشت زیر بغلش و گف: برو داییو من بچه آزادشهرم تو دیه مخی منا گول بزنی؟ - قربونت برم ایمان اومد. از من بکش بیرون. دست‌هایم را از جیب بیرون کشیدم و با اشاره فاطمه، از آنجا دور شدیم. - بهتری؟ - ممنون. اتفاقی افتاده؟ - می‌تونی این چند شبو پیشش بمونی؟ دکتر گفت باید بمونه بیمارستان. - حالش خوبه که. خندید: - این همیشه سرخوشه. ادامه دارد.. روزهای: دوشنبه و جمعه -عروةُ الوثقی🇵🇸! 🍃 🌿🍃 🍃🌿🍃 🍃🌿🍃🌿 🍃🌿🍃🌿🍃