-عروةُالوثقی!
🌿🍃🌿🍃 🌿🍃🌿 🌿🍃 🌿 #به_رنگ_کوچ #یسنا_باقری #برگ_اول مقدمه: به انتهای میز نگاه کرد و دست های به خون آلود
🌿🍃🌿🍃
🌿🍃🌿
🌿🍃
🌿
#به_رنگ_کوچ
#یسنا_باقری
#برگ_دوم
شانه ام را فشار داد و برگه را از میان دستهایم کشید. نمیتوانستم درست حرف بزنم:
- هزارتا آزمایش دیگه هست. آزمایش خون پر از اشکاله. سرطان که الکی نیست.
لبخند زد و همین لبخندش عصبانیتم را بیشتر کرد.
****
در کابینت را محکم به هم کوبیدم و به پذیرایی نگاهی انداختم. روی صندلی میز ناهار خوری نشستم و لپ تاپم را باز کردم. حوصله امتحان هفته بعد را نداشتم. دلم تنفس میخواست. نمیتوانستم نفس بکشم. لپ تاپ را بستم و به فضای بسته پشت پنجره نگاه کردم. صدای برخورد ظرف شیشهای به میز، افکارم را بهم ریخت.
- ایمان، خوبی؟
- خوب نیستم.
روی صندلی نشست و سیب زمینی سرخ کردهای توی دهانش گذاشت. بوی سیب زمینی ها اشتهایم را برمیانگیخت.
- درست میشه.
بعد از ساعت ها مغموم بودن، خندیدم:
- خدا لعنتت نکنه حنانه.
سیب زمینی دیگری توی دهانش گذاشت و گفت:
- چی شده حالا؟
- حالش اصلا خوب نیست.
سرفهای کرد و چند دقیقه ای مات ماند.
دستم را جلوی صورتش تکان دادم. نفس عمیق کشید:
- خوب میشه؟
- نمیدونم. دعا کن چیزی واسه خوب شدن وجود نداشته باشه.
سرم را به صندلی کوباندم و زیر چشمی به حنانه نگاه کردم. دستش را روی دستم گذاشت و کمی فشار داد:
- قربونت برم من.
****
آقا یوسف جلوی در ایستاده بود و ماشینش را دستمال میکشید. هروقت ناراحت بود به جان ماشینش میافتاد. دست روی سقف ماشین گذاشتم.
دستمال را روی سقف پرت کرد و جلویم ایستاد.
دستم را دراز کردم. دستم را محکم گرفت و فشرد:
- سلام ایمان جان، خوبی؟
- ممنون. حامد خونست؟
خندید:
- مِدونستم واسه دیدن من نیومِدی. داره درس مِخونه.
بوی پلو زعفرانی تا طبقه بالا هم میآمد. کفش هایم را توی جا کفشی کنار در اتاقش گذاشتم و در چوبی سیاه رنگ را هل دادم. گوشه اتاقش نشسته بود و زیست میخواند. انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده و قرار هم نیست بیفتد. برعکس من، حواسش هیچوقت پرت نمیشد. روی تختش نشستم و به عکس های فوتبالیست های چسبیده به دیوار خیره شدم.
زیادی تمرکز کرده بود و من حوصله چنین چیزی را نداشتم:
- دلم واسه زیست تنگ شده.
کتابش را بست. گفتم:
- آقای حسینی، چه خبر؟
لبخند از روی لبش پرید:
- چرا در نمیزنی؟
کتابش را کنار گذاشتم:
- جواب قطعی رو گرفتی؟
- لای کتابمه.
کتاب را ورق زدم و رقعه را بیرون کشیدم. صورت حامد آرام بود و به ظاهر نمیترسید. تای رقعه را باز کردم و کلمه ها را کنار هم چیدم. به آخرین سطر که رسیدم رقعه از دستم افتاد. دستم را روی میله تخت گذاشتم. از سکوت اتاق حالم بهم میخورد. نگاهش کردم. برای بار هزارم نگاهش کردم. آنقدر نگاهش کردم که چشمهایش را بست. چشمهایی که تمام وجود من بود را بست. چشمهایی که وقتی در پانزده سالگی کتک میخوردم، تنها چشمانی بود که نگرانم میشد را بست. دلم آغوشش را میخواست. آغوش امنی که تنها آغوش امن جهان بود. دلم قد بلندش را میخواست. دلم نمیخواست بغض کند، دلم نمیخواست زانوهایش را توی شکمش بگیرد و اشک بریزد. دلم میخواست کنارم بنشیند و از زیست و شیمی و فیزیک حرف بزند و کلمه "سرطان" روی آرزوهایش خط نکشد.
****
دکمه های پیراهنم را باز کردم و خودم را روی تختخواب دونفره پرت کردم. حنانه در را محکم به دیوار کوبید و نگران کنار تخت ایستاد.
- چی شده؟
- برو بیرون حنا.
روی پیشانی ام دست گذاشت. دست هایش بوی دارچین میداد. از شش صبح پای اجاق ایستاده بود و من با ناملایمتی جوابش را دادم. دستش را از روی پیشانیام برداشتم.
- یه امشب به حرفم گوش بده. برو بیرون. خواهش میکنم برو بیرون.
- من نگران قلبتم.
- حنا، برو بیرون.
ترسید. دست هایش را مشت کرد و در را هل داد. در را بست و صدای زار زدنش تمام خانه را پر کرد.
ادامه دارد..
روزهای: دوشنبه و جمعه
-عروةُ الوثقی🇵🇸!
🍃
🌿🍃
🍃🌿🍃
🍃🌿🍃🌿
🍃🌿🍃🌿🍃