🌿🍃🌿🍃
🌿🍃🌿
🌿🍃
🌿
#به_رنگ_کوچ
#یسنا_باقری
#برگ_اول
مقدمه:
به انتهای میز نگاه کرد و دست های به خون آلودهاش را در هم قلاب نمود:
- از سرباز جدیدمون رونمایی میکنم.
لطفا درو باز کنید.
در بزرگ اتاق باز شد و چهره خونسرد زن، اطراف را نگریست. الیاس دوباره در میکروفن فریاد زد:
- خانم واتسون، از هفت سالگی آموزش دیده و الان درخدمت شماست.
واتسون لبخند عمیقی زد و جلوتر آمد:
- چه خوابی برام دیدید؟
شاهین به صندلی تکیه داد و دست به سی*ن*ه گفت:
- باید یه نفرو بکشی.
واتسون بالای سر شاهین ایستاد و بی توجه به مردان بلند مقام، گفت:
- و اگه نخوام؟
- به سرنوشت مادر و پدرت دچارت میکنم.
****
#ایران
#به_وقت_تهران
نگاهی به ورقه انداخت و گفت:
- ایمان اشراقی؟
- بله.
- گفتی کارشناسی کامپیوتر داری یا کارشناسی ارشد؟
به زمین نگاه کردم:
- کارشناسی مهندسی کامپیوتر. شش ماه پرستاری خوندم ولی انصراف دادم و کنکور ریاضی دادم.
- چندسالته؟
- بیست و پنج.
- سرتو بگیر بالا. میخوام ببینمت.
به مقنعه چروکیده اش نگاه کردم. پوزخندی زد و سرش را تکان داد.
- حتی اگه بنیاد نخبگانم معرفیت کنه، باید کارشناسی ارشد داشته باشی. اینجا پارتی بازی نداریم.
- فقط سه ماه مونده کارشناسی ارشد بگیرم.
پوشه را روی میز پرت کرد و ابروهایش را بالا انداخت:
- نه. از نظر من تو نباید اینجا استخدام بشی. با این سابقه پدرت و فراری بودنش، دیگه اصلاً امیدی به استخدامت ندارم.
بلند شدم و پوشه را برداشتم. آخریننگاه را به مانتوی خردلی رنگش انداختم و پشت سرم، در را محکم به هم کوبیدم. قدم هایم آنقدر محکم بود که هیچکس جرئت نزدیک شدن به صد متری ام را نداشت.
- ای لعنت به این پدر، همه جا اسمش هست. هرجا میرم پشت سرمه.
پوشه را روی صندلی شاگرد پرت کردم و دکمه مهاب را زدم.
****
آستینش را بالا زد و لبم را زیر دندانم فشار دادم.
سرنگ را توی بازویش فشار داد. چشمهایم را ناخودآگاه به هم فشردم. سرم را پایین انداختم و پلکهایم را باز کردم. از روی صندلی برخاست و آستینش را درست کرد. رنگ چهره اش پریده بود و رو به زردی میرفت. بعد از خروج از اتاق، مجبورش کردم گوشهای، روی صندلی نارنجی رنگی، و جایی بدون بوی آزمایشگاه بنشیند و کمی خستگی در کند. بطری آبمیوه را توی دست های سفیدش گذاشتم و جلویش ایستادم. نگاهی به صورتم انداخت و لبخندی ملیح زد. دلم میخواست همه چیز خوب باشد و در نوشگاه همیشگی بستنی بخوریم. مثل تمام وقتهایی که بعد از جدال های طولانی مدت، با هم جشن میگرفتیم. چهره مردانهاش هر لحظه سفید تر میشد و اضطراب من کمتر.
یک ساعت تمام به در و دیوار بد رنگ آزمایشگاه نگاه کردیم و بعد از ثانیهها جان کندن، دوباره اضطراب چهره حامد را زرد و قلب من را کوبنده تر کرد.
هر دو، با هم بلند شدیم و من پشت سر او قدم برداشتم. کفش های نیمچکمه مردانهام برای اولین بار، پاهایم را میآزرد. ورقه آزمایش را از مسئول پذیرش گرفت و من را روی صندلی هل داد.
خودش به تنهایی به اتاق دکتر رفت و من را با افکار جانگیرم تنها گذاشت. صدای ساعت مچیام روی افکارم رژه میرفت و مغزم را میآزرد. بلند میشدم، راه میرفتم، امتحان هفته بعد را مرور میکردم و به همه چیز فکر میکردم تا به صحبت های احتمالی دَرون اتاق فکر نکنم. در اتاق آرام باز شد و اولین چیزی که نفسم را برید صورت کبودش بود. لبخندی زد و نگاهم کرد.
- چی شد، حامد؟
در اتاق را بست و زمزمه کرد:«هیچی»
قبل از این که قدمی بردارم، کیفش را درست کرد و رفت. بدون اینکه نگاهم کند! بدون اینکه از حرفهای رد و بدل شده بگوید! دلم میخواست کفش های مزاحمم را توی صورتش بکوبم و دلیل کبودی صورتش را بپرسم. با بیست و پنج سال سن، از پس یک پسر هجده ساله دبیرستانی برنمیآمدم.
بیرون از آزمایشگاه، صدایم را پس کلهام انداختم و داد زدم:
- چی گفت بهت؟
به عقب برگشت و نفس های نامنظمش را تنظیم کرد:
- چیزی نگفت. گفت حالم خوبه.
چند دقیقه سکوت کردم و آرام تر از قبل، جواب دادم:
- برگتو بده.
چشمهایش را به هم فشرد:
- ایمان، اذیتم نکن. حالم خوب نیست.
- برگتو بده!
لبش را به دندان گرفت و ورقه آزمایش را از کیفش بیرون کشید:
- بلدی بخونی؟
- من دانشجوی انصرافی پرستاری ام.
هر کلمه که میخواندم، دستهایم بیشتر میلرزید..
ادامه دارد..
روزهای: دوشنبه و جمعه
-عروةُ الوثقی🇵🇸!
🍃
🌿🍃
🍃🌿🍃
🍃🌿🍃🌿
🍃🌿🍃🌿🍃