eitaa logo
-عروةُ‌الوثقی!
1.2هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
2.4هزار ویدیو
38 فایل
بسم‌الله !- چقدرزیباست‌زمزمه‌آرام‌آب، کهـ‌درگوشم‌مۍخواند: چقدرخوش‌است‌اقبالم. آرۍ،من‌همان‌جوانه‌روییده‌شده درکنارآبشارم. -تبلیغ؛‌[‌ @HosnaE006 ] -بیسیم‌ِکانال📻 https://harfeto.timefriend.net/17178852949420 'عروة الوثقی"محکم؛استوار
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿🍃🌿🍃 🌿🍃🌿 🌿🍃 🌿 مقدمه: به انتهای میز نگاه کرد و دست های به خون آلوده‌اش را در هم قلاب نمود: - از سرباز جدیدمون رونمایی می‌کنم. لطفا درو باز کنید. در بزرگ اتاق باز شد و چهره خونسرد زن، اطراف را نگریست. الیاس دوباره در میکروفن فریاد زد: - خانم واتسون، از هفت سالگی آموزش دیده و الان درخدمت شماست. واتسون لبخند عمیقی زد و جلوتر آمد: - چه خوابی برام دیدید؟ شاهین به صندلی تکیه داد و دست به سی*ن*ه گفت: - باید یه نفرو بکشی. واتسون بالای سر شاهین ایستاد و بی توجه به مردان بلند مقام، گفت: - و اگه نخوام؟ - به سرنوشت مادر و پدرت دچارت می‌کنم. **** نگاهی به ورقه انداخت و گفت: - ایمان اشراقی؟ - بله. - گفتی کارشناسی کامپیوتر داری یا کارشناسی ارشد؟ به زمین نگاه کردم: - کارشناسی مهندسی کامپیوتر. شش ماه پرستاری خوندم ولی انصراف دادم و کنکور ریاضی دادم. - چندسالته؟ - بیست و پنج. - سرتو بگیر بالا. می‌خوام ببینمت. به مقنعه چروکیده اش نگاه کردم. پوزخندی زد و سرش را تکان داد. - حتی اگه بنیاد نخبگانم معرفیت کنه، باید کارشناسی ارشد داشته باشی. اینجا پارتی بازی نداریم. - فقط سه ماه مونده کارشناسی ارشد بگیرم. پوشه را روی میز پرت کرد و ابروهایش را بالا انداخت: - نه. از نظر من تو نباید اینجا استخدام بشی. با این سابقه پدرت و فراری بودنش، دیگه اصلاً امیدی به استخدامت ندارم. بلند شدم و پوشه را برداشتم. آخرین‌نگاه را به مانتوی خردلی رنگش انداختم و پشت سرم، در را محکم به هم کوبیدم. قدم هایم آن‌قدر محکم بود که هیچ‌کس جرئت نزدیک شدن به صد متری ام را نداشت. - ای لعنت به این پدر، همه جا اسمش هست. هرجا میرم پشت سرمه. پوشه را روی صندلی شاگرد پرت کردم و دکمه مهاب را زدم. **** آستینش را بالا زد و لبم را زیر دندانم فشار دادم. سرنگ را توی بازویش فشار داد. چشم‌هایم را ناخودآگاه به هم فشردم. سرم را پایین انداختم و پلک‌هایم را باز کردم. از روی صندلی برخاست و آستینش را درست کرد. رنگ چهره اش پریده بود و رو به زردی می‌رفت. بعد از خروج از اتاق، مجبورش کردم گوشه‌ای، روی صندلی نارنجی رنگی، و جایی بدون بوی آزمایشگاه بنشیند و کمی خستگی در کند. بطری آب‌میوه را توی دست های سفیدش گذاشتم و جلویش ایستادم. نگاهی به صورتم انداخت و لبخندی ملیح زد. دلم می‌خواست همه چیز خوب باشد و در نوش‌گاه همیشگی بستنی بخوریم. مثل تمام وقت‌هایی که بعد از جدال های طولانی مدت، با هم جشن می‌گرفتیم. چهره مردانه‌اش هر لحظه سفید تر می‌شد و اضطراب من کمتر. یک ساعت تمام به در و دیوار بد رنگ آزمایشگاه نگاه کردیم و بعد از ثانیه‌ها جان کندن، دوباره اضطراب چهره حامد را زرد و قلب من را کوبنده تر کرد. هر دو، با هم بلند شدیم و من پشت سر او قدم برداشتم. کفش های نیم‌‌چکمه مردانه‌ام برای اولین بار، پاهایم را می‌آزرد. ورقه آزمایش را از مسئول پذیرش گرفت و من را روی صندلی هل داد. خودش به تنهایی به اتاق دکتر رفت و من را با افکار جان‌گیرم تنها گذاشت. صدای ساعت مچی‌ام روی افکارم رژه می‌رفت و مغزم را می‌آزرد. بلند می‌شدم، راه می‌رفتم، امتحان هفته بعد را مرور می‌کردم و به همه چیز فکر می‌کردم تا به صحبت های احتمالی دَرون اتاق فکر نکنم. در اتاق آرام باز شد و اولین چیزی که نفسم را برید صورت کبودش بود. لبخندی زد و نگاهم کرد. - چی شد، حامد؟ در اتاق را بست و زمزمه کرد:«هیچی» قبل از این که قدمی بردارم، کیفش را درست کرد و رفت. بدون این‌که نگاهم کند! بدون این‌که از حرف‌های رد و بدل شده بگوید! دلم می‌خواست کفش های مزاحمم را توی صورتش بکوبم و دلیل کبودی صورتش را بپرسم. با بیست و پنج سال سن، از پس یک پسر هجده ساله دبیرستانی برنمی‌آمدم. بیرون از آزمایشگاه، صدایم را پس کله‌ام انداختم و داد زدم: - چی گفت بهت؟ به عقب برگشت و نفس های نامنظمش را تنظیم کرد: - چیزی نگفت. گفت حالم خوبه. چند دقیقه سکوت کردم و آرام تر از قبل، جواب دادم: - برگتو بده. چشم‌هایش را به هم فشرد: - ایمان، اذیتم نکن. حالم خوب نیست. - برگتو بده! لبش را به دندان گرفت و ورقه آزمایش را از کیفش بیرون کشید: - بلدی بخونی؟ - من دانشجوی انصرافی پرستاری ام. هر کلمه که می‌خواندم، دست‌هایم بیشتر می‌لرزید.. ادامه دارد.. روزهای: دوشنبه و جمعه -عروةُ الوثقی🇵🇸! 🍃 🌿🍃 🍃🌿🍃 🍃🌿🍃🌿 🍃🌿🍃🌿🍃