در شلوغ ترین روز های جنگ، اسرار میکرد یکی از ۱۰ موشکی که به سختی خریده بودیم، رو بدیم باز کنه تا بفهمه چطور درست شده....
روایتی از زندگی شهید طهرانی مقدم
#فتاح امروز رو مدیون او هستیم... #شهید_طهرانی_مقدم
#پدر_موشکی
#ایران
#عروه_الوثقی
#کتابدار
1.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️کاری که امریکایی ها دارند میکنند¡
ایران فرهنگی؛
#ایران #افغانستان #زبان_فارسی #پاکستان #آمریکا #برای_دختر_همسایه
_عروهالوثقی
1.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ی صحنه قشنگ ببینیم از اردو های جهادی ۱۴۰۲ به دستمون رسیده..؛
'احساسقشنگش:))))))))
#ایران
#ایران_قوی
#خبرای_خوب
#اربعین
_عروهالوثقی
ملی گرایی اساس بدبختی مسلمین است.
برای اینست که...
#ایران #فلسطین #طوفان_القصی
#حزب_الله
_عروة الوثقی |تشریف/•-•\بیارید
🌿🍃🌿🍃
🌿🍃🌿
🌿🍃
🌿
#به_رنگ_کوچ
#یسنا_باقری
#برگ_اول
مقدمه:
به انتهای میز نگاه کرد و دست های به خون آلودهاش را در هم قلاب نمود:
- از سرباز جدیدمون رونمایی میکنم.
لطفا درو باز کنید.
در بزرگ اتاق باز شد و چهره خونسرد زن، اطراف را نگریست. الیاس دوباره در میکروفن فریاد زد:
- خانم واتسون، از هفت سالگی آموزش دیده و الان درخدمت شماست.
واتسون لبخند عمیقی زد و جلوتر آمد:
- چه خوابی برام دیدید؟
شاهین به صندلی تکیه داد و دست به سی*ن*ه گفت:
- باید یه نفرو بکشی.
واتسون بالای سر شاهین ایستاد و بی توجه به مردان بلند مقام، گفت:
- و اگه نخوام؟
- به سرنوشت مادر و پدرت دچارت میکنم.
****
#ایران
#به_وقت_تهران
نگاهی به ورقه انداخت و گفت:
- ایمان اشراقی؟
- بله.
- گفتی کارشناسی کامپیوتر داری یا کارشناسی ارشد؟
به زمین نگاه کردم:
- کارشناسی مهندسی کامپیوتر. شش ماه پرستاری خوندم ولی انصراف دادم و کنکور ریاضی دادم.
- چندسالته؟
- بیست و پنج.
- سرتو بگیر بالا. میخوام ببینمت.
به مقنعه چروکیده اش نگاه کردم. پوزخندی زد و سرش را تکان داد.
- حتی اگه بنیاد نخبگانم معرفیت کنه، باید کارشناسی ارشد داشته باشی. اینجا پارتی بازی نداریم.
- فقط سه ماه مونده کارشناسی ارشد بگیرم.
پوشه را روی میز پرت کرد و ابروهایش را بالا انداخت:
- نه. از نظر من تو نباید اینجا استخدام بشی. با این سابقه پدرت و فراری بودنش، دیگه اصلاً امیدی به استخدامت ندارم.
بلند شدم و پوشه را برداشتم. آخریننگاه را به مانتوی خردلی رنگش انداختم و پشت سرم، در را محکم به هم کوبیدم. قدم هایم آنقدر محکم بود که هیچکس جرئت نزدیک شدن به صد متری ام را نداشت.
- ای لعنت به این پدر، همه جا اسمش هست. هرجا میرم پشت سرمه.
پوشه را روی صندلی شاگرد پرت کردم و دکمه مهاب را زدم.
****
آستینش را بالا زد و لبم را زیر دندانم فشار دادم.
سرنگ را توی بازویش فشار داد. چشمهایم را ناخودآگاه به هم فشردم. سرم را پایین انداختم و پلکهایم را باز کردم. از روی صندلی برخاست و آستینش را درست کرد. رنگ چهره اش پریده بود و رو به زردی میرفت. بعد از خروج از اتاق، مجبورش کردم گوشهای، روی صندلی نارنجی رنگی، و جایی بدون بوی آزمایشگاه بنشیند و کمی خستگی در کند. بطری آبمیوه را توی دست های سفیدش گذاشتم و جلویش ایستادم. نگاهی به صورتم انداخت و لبخندی ملیح زد. دلم میخواست همه چیز خوب باشد و در نوشگاه همیشگی بستنی بخوریم. مثل تمام وقتهایی که بعد از جدال های طولانی مدت، با هم جشن میگرفتیم. چهره مردانهاش هر لحظه سفید تر میشد و اضطراب من کمتر.
یک ساعت تمام به در و دیوار بد رنگ آزمایشگاه نگاه کردیم و بعد از ثانیهها جان کندن، دوباره اضطراب چهره حامد را زرد و قلب من را کوبنده تر کرد.
هر دو، با هم بلند شدیم و من پشت سر او قدم برداشتم. کفش های نیمچکمه مردانهام برای اولین بار، پاهایم را میآزرد. ورقه آزمایش را از مسئول پذیرش گرفت و من را روی صندلی هل داد.
خودش به تنهایی به اتاق دکتر رفت و من را با افکار جانگیرم تنها گذاشت. صدای ساعت مچیام روی افکارم رژه میرفت و مغزم را میآزرد. بلند میشدم، راه میرفتم، امتحان هفته بعد را مرور میکردم و به همه چیز فکر میکردم تا به صحبت های احتمالی دَرون اتاق فکر نکنم. در اتاق آرام باز شد و اولین چیزی که نفسم را برید صورت کبودش بود. لبخندی زد و نگاهم کرد.
- چی شد، حامد؟
در اتاق را بست و زمزمه کرد:«هیچی»
قبل از این که قدمی بردارم، کیفش را درست کرد و رفت. بدون اینکه نگاهم کند! بدون اینکه از حرفهای رد و بدل شده بگوید! دلم میخواست کفش های مزاحمم را توی صورتش بکوبم و دلیل کبودی صورتش را بپرسم. با بیست و پنج سال سن، از پس یک پسر هجده ساله دبیرستانی برنمیآمدم.
بیرون از آزمایشگاه، صدایم را پس کلهام انداختم و داد زدم:
- چی گفت بهت؟
به عقب برگشت و نفس های نامنظمش را تنظیم کرد:
- چیزی نگفت. گفت حالم خوبه.
چند دقیقه سکوت کردم و آرام تر از قبل، جواب دادم:
- برگتو بده.
چشمهایش را به هم فشرد:
- ایمان، اذیتم نکن. حالم خوب نیست.
- برگتو بده!
لبش را به دندان گرفت و ورقه آزمایش را از کیفش بیرون کشید:
- بلدی بخونی؟
- من دانشجوی انصرافی پرستاری ام.
هر کلمه که میخواندم، دستهایم بیشتر میلرزید..
ادامه دارد..
روزهای: دوشنبه و جمعه
-عروةُ الوثقی🇵🇸!
🍃
🌿🍃
🍃🌿🍃
🍃🌿🍃🌿
🍃🌿🍃🌿🍃
امشب این سوره رو خیلی تکرار کنیم
به امید پیروزی رزمندگان اسلام✌️🏻
إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ...
#الله_اکبر
#ایران
#طوفان_الاحرار
در جنگ ۳۳ روزه لبنان که به پیروزی قاطع حزبالله انجامید، حضرت آیتالله خامنهای توصیهها و راهکارهایی ارائه میکردند، توصیه به خواندن دعای جوشن صغیر یکی از رهنمودهای معنوی در این زمینه بوده است.
«اِلهى وَسَیِّدى وَکَمْ مِنْ عَبْدٍ اَمْسى وَ اَصْبَحَ مَغْلُولاً مُکَبَّلاً فِى الْحَدیدِ بِاَیْدِى الْعُداةِ لایَرْحَمُونَهُ، فَقیداً مِنْ اَهْلِهِ وَ وَلَدِهِ، مُنْقَطِعاً عَنْ اِخْوانِهِ وَ بَلَدِهِ، یَتَوَقَّعُ کُلَّ ساعَةٍ بِاَىِّ قِتْلَةٍ یُقْتَلُ، وَ بِاَىِّ مُثْلَةٍ یُمَثَّلُ بِهِ، وَ اَنَا فى عافِیَةٍ مِنْ ذلِکَ کُلِّهِ، فَلَکَ الْحَمْدُ یا رَبِّ مِنْ مُقْتَدرٍ لا یُغْلَبُ، وَ ذى اَناةٍ لا یَعْجَلُ، صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ، وَ اجْعَلْنى لِنَعْمائِکَ مِنَ الشّاکِرینَ، وَ لِآلائِکَ مِنَ الذّاکِرینَ.»
به نیت پیروزی مجاهدین اسلام این دعارو بخونید..
#ایران
#انتقام_سخت
#طوفان_الاحرار
ایران؛ وزیر دفاع اسرائیل و رئیس موساد رو به درک واصل کرد!
#خونخواهی_هنیه_عزیز
#سید_حسن_نصرالله
#ایران
#وعده_صادق۲
از موشک نترسید از جنگم نترسید ؛
ولی از اونی که با این حمله ها
به خاک کشورش خوشحاله بترسید !
خانم کاف
#فونتدستنویس
#اسرائیل
#جنگ
#ایران
10.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا