eitaa logo
-عروةُ‌الوثقی!
1.2هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
2.4هزار ویدیو
38 فایل
بسم‌الله !- چقدرزیباست‌زمزمه‌آرام‌آب، کهـ‌درگوشم‌مۍخواند: چقدرخوش‌است‌اقبالم. آرۍ،من‌همان‌جوانه‌روییده‌شده درکنارآبشارم. -تبلیغ؛‌[‌ @HosnaE006 ] -بیسیم‌ِکانال📻 https://harfeto.timefriend.net/17178852949420 'عروة الوثقی"محکم؛استوار
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پدر کریستوفر، کشیش مسیحی که تحقیقات فراوانی درباره تاریخ اسلام بخصوص زندگی حضرت زهرا و حضرت زینب سلام الله علیها کرده میگوید: نیمی از قلب من برای حضرت زهرا و نیمی دیگر برای حضرت زینب است. این کلیپ رو ببینید، چقدر زیبا درباره مقام و عظمت حضرت زینب صحبت میکنه و مبارک
1_1977848279.mp3
3.35M
🔻آروم آروم؛ نمازتو شروع کن... این بیماری؛ نباید،تو رو از خدا بگیره😊 تو...به کمک خدا؛ ميتوني بربیماری ات،غلبه کنی! 🔻خودت رو آلوده نبین؛...پاااشو😍 استاد شجاعی ✅
036.mp3
15.83M
سوره‌یس _باصوت‌قاری‌سالم‌الرویلی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گریه ، مادر ، دوشنبه ، در ، خانه .. _راستی‌فاطمیه‌نزدیک‌است:)!💔
_بِـه نٰـامِ اللّٰه محـبوبم!♥️'
ali-fani..salam-bar.mp3
4.52M
السلام علیک یا حجه الله فی ارضک -عروةُ الوثقی🇵🇸!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
-عروةُ‌الوثقی!
🌿🍃🌿🍃 🌿🍃🌿 🌿🍃 🌿 #به_رنگ_کوچ #یسنا_باقری #برگ_سوم به تابلوی بزرگی که عبارت "تعمیرات سخت افزار و نرم ا
🌿🍃🌿🍃 🌿🍃🌿 🌿🍃 🌿 درحالی که می‌دویدم فکرهای بد ذهنم را می‌کاوید. به خدا اگه مربوط به بابام باشه همونجا خودمو می‌کشم. در را هل دادم و اولین چیزی که دیدم صورت حامد بود. در دلم به او هم فحش دادم. - بشین ایمان. مرد پشت میز خودکارش را روی کاغذ گذاشت و به من نگاه کرد: - فکر کنم قبلا دیده باشمت. چرا نمی‌شینی؟ روی صندلی جلوی میز نشستم. - حاضری باهامون همکاری کنی؟ من تموم مدارکتو دیدم. می‌تونم از رئیس اون شرکت به خاطر اخراج بی دلیلت شکایت کنی و برگردی سرکار. ولی الان بهت نیاز دارم‌ و اگه رضایت بدی هیچ کاری با اون طرف ندارم. به حامد نگاه کردم. لبخندی زد. - کی منو معرفی کرده؟ - همین آقای رضایی‌حسینی. چه بخوای چه نخوای به جات امضائم کرده و هیچ حرفی باقی نمی‌مونه. - چجوری به جام امضا کرده؟ اگه نخوام چی؟ - خیلی ببخشید عذر می‌خوام ازتون آقای اشراقی. بيا برو نيس شو. - من مشکلی ندارم آقای حسینی. فقط نمی‌دونم باید چکار کنم. معراج دوباره خودکارش را برداشت و درحالی که می‌نوشت جواب داد: - کار خاصی نمی‌خواد بکنی فقط باید بشینی پشت سیستم. - حس می‌کنم دارید شوخی می‌کنید. حامد خندید: - آره کاکا بجم واس دوربین مخفی یخده دس تکون بده. بلند شدم و به میز نگاهی انداختم. یاد حرف حنانه افتادم و بعد از مکث کوتاهی گفتم: - چجوری می‌تونم فامیلمو عوض کنم؟ - یه نامه می‌نویسم می‌بری ثبت احوال. بعد از خداحافظی، درحالی که بیرون می‌رفتم محکم به پسر جوانی برخورد کردم. فریاد حامد باعث شد لبخندم پررنگ تر شود: - چِکا مُکُنی عامو؟ حواسِتِ بده. بعد از خروج، با اینکه در را بسته بودم ولی هنوز صدایشان را می‌شنیدم. **** لیوان چای را توی سینک گذاشتم و دستم را با پارچه زرد رنگ مخملی خشک کردم. حنانه هنوز نیامده بود. به برگه‌های روی میز نگاهی انداختم و سینه‌ام را ماساژ دادم. آتشی به جانم افتاده بود که با هیچ چیز خاموش نمی‌شد. نگذاشتم آیفون به صدا دربیاید و رستا ریسه برود. دکمه کلید را زدم و پشت در منتظر ماندم. درحالی که کیسه های خرید را روی زمین می‌گذاشت، خم شد و بند کفشش را باز کرد. دستم را به دیوار فشار دادم. - خونتون چقد راه پله داره. راست شد و وقتی چهره من را دید، گفت: - ببین ایجور نگاه نکنا، اومدم رستا رو ببینم. در را محکم بست و صدای رستا را درآورد. کیسه های خرید را گرفتم: - خوش اومدی. - مخواستی خش نیام؟ گفتم که واسه تو نیومدم واسه رستا اومدم. - بهتری؟ - یَک سامورایی هیچوق حالش بد نمشه. کیسه ها را توی آشپزخانه گذاشتم و زیر کتری را روشن کردم و از همان‌جا به پذیرایی نگاه کردم. حامد روی مبل نشسته بود و رستا را بغل گرفته بود. - چرا استراحت نمی‌کنی؟ - حالم خوبه. سرش را کج کرد و به تلویزیون خیره شد. - بابت کمکی که کردی ازت ممنونم. اخم کرد: - کدوم کمک؟ - به هرحال ازت ممنونم. - خواهش می‌کنم. کار من نبود، کار اریحا خانم بود. در یخچال را باز کردم و ظرف پنیر را روی میز گذاشتم: - اریحا خانم کیه؟ - مادر یوسف و عماد و معراج. توضیحات بیشتری خواستی یتا صد تومنی کارت به کارت کن بهت بگم. در یخچال را بستم. سیبی از توی سبد برداشتم و برایش پرت کردم. سیب را توی هوا گرفت. - اگه میخورد تو سر رستا بدبختت میکردم ایمان. - دلم واسه صدات تنگ شده. - یه دفعه بگو بخون واسم. دشواری نداریم. - نمی‌خونی؟ رستا را زمین گذاشت: - حال ندارم. بذار بعدا. خندیدم. خنده ام را که دید سیب را پرت کرد و محکم توی پیشانی ام خورد. دستم را روی پیشانی‌ام فشار دادم. - وقتی نشونه گیریت خوب نیست چرا پرت می‌کنی؟ **** معراج از روی صندلی بلند شد و سلام آرامی کرد. دست‌هایم را توی جیب پلیور بردم و جواب سلامش را دادم. نگاهی مختصر به کامپیوترش انداخت و گفت: - کارت زیاد سخت نیست. البته تا یه مدت. باید ببینم چی پیش میاد. - از هیچی بهتره. دوباره روی صندلی نشست و بعد از خاموش کردن کامپیوتر برگه ای از کشو درآورد و روی میز گذاشت: - بیا اینو امضا کن. درحالی که خودکار را از او می‌گرفتم، گفتم: - چی هست؟ جواب نداد و مجبورم کرد برگه را بخوانم. سرم را بالا گرفتم: - مگه حامد نگفت امضا کرده؟ - اون یه چیز دیگه بود. - ممنونم. نفسی عمیق کشید و برگه را توی کشو گذاشت‌. - تا وقتی که یاد بگیری باید چکار کنی، یوسفی بهت کمک می‌کنه. - یوسفی کیه؟ - همونی که دیروز دماغشو شکوندی. - میتونم ببینمشون؟ - بهش می‌گم بیاد. قبل از این‌که تلفن بزند، در اتاق باز شد. ایلیا احترام نظامی گذاشت و هرچه دم دستش بود را روی میز معراج ریخت: - هرچی گفته بودید تهیه کردم.
-عروةُ‌الوثقی!
🌿🍃🌿🍃 🌿🍃🌿 🌿🍃 🌿 #به_رنگ_کوچ #یسنا_باقری #برگ_چهارم درحالی که می‌دویدم فکرهای بد ذهنم را می‌کاوید. به
به من نگاه کرد و بعد از چند ثانیه گفت: - ازت معذرت می‌خوام. - می‌تونم اسمتونو بدونم؟ برگه ای سفید از روی میز برداشت و جواب داد: - ایلیا یوسفی. برگه دیگری برداشت و با ببخشید آرامی از اتاق خارج شد. معراج روی میز ضرب گرفت. حس کردم می‌خواهد حرف بزند. بعد از چند دقیقه تعلل گفت: - کلا ساکتی یا قصد نداری حرف بزنی؟ - کلا ساکتم. **** ادامه دارد.. روزهای: دوشنبه و جمعه -عروةُ الوثقی🇵🇸! 🍃 🌿🍃 🍃🌿🍃 🍃🌿🍃🌿 🍃🌿🍃🌿🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
-عروةُ‌الوثقی!
مردم در این دوره از تاریخ...
مردم در این دوره از تاریخ خود  یخ بسته‌اند  در این رنج و اسارت  دست و پا را بسته‌اند  نه بوی خون، نه بوی دود، نه بوی مسلسل  پس من به کجا‌ها می‌روم... من کیستم...؟ شهیده صدیقه رودباری -عروةُ الوثقی🇵🇸!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
-عروةُ‌الوثقی!
انت فی قلبی یا اباصالح...
می توان طوری زندگی کرد که خدا و امام زمان (عج) از انسان راضی باشند. کاشکی هیچ‌وقت حضور آقا رو ندیده نگیریم و از حضورش غائب نشیم چرا که غیبت از ماست و حضور او همیشگی است - انت فی قلبی یا اباصالح شهیده راضیه کشاورز -عروةُ الوثقی🇵🇸!-
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
-عروةُ‌الوثقی!
به من نگاه کرد و بعد از چند ثانیه گفت: - ازت معذرت می‌خوام. - می‌تونم اسمتونو بدونم؟ برگه ای سفید از
سلام و عرض ادب دوستان، هرگونه کپی از رمان ممنوعه و حق الناسه. با فرد خاطی برخورد خواهد شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بعضـےوقتاچقدردلم‌برای‌شھداواون‌دنیاے قشنگـےکـھ‌داشتن‌تنگ‌میشـھ..:)💔