eitaa logo
-عروةُ‌الوثقی!
1.2هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
2.4هزار ویدیو
38 فایل
بسم‌الله !- چقدرزیباست‌زمزمه‌آرام‌آب، کهـ‌درگوشم‌مۍخواند: چقدرخوش‌است‌اقبالم. آرۍ،من‌همان‌جوانه‌روییده‌شده درکنارآبشارم. -تبلیغ؛‌[‌ @HosnaE006 ] -بیسیم‌ِکانال📻 https://harfeto.timefriend.net/17178852949420 'عروة الوثقی"محکم؛استوار
مشاهده در ایتا
دانلود
هشتک های ثابت و مفید کانال در حال حاضر. اول از همه نور کانالمون _خانم سه ساله :)! 📜پارت گذاری رمان _لیست انشاءالله به مرور طبق فعالیت بروزرسانی میشه: _ محفل‌ها : خودارضایی : ارتباط‌با‌جنس‌مخالف : ازدواج :عشق :اهمال کاری ناشناس ها و روزمرگی ها در این کانال بارگزاری میشود 🙂🐣👇🏿 https://eitaa.com/joinchat/2559836890C207dc87023 بیسیمِ‌کانال📻 https://harfeto.timefriend.net/17178852949420
بسم الله الرحمن الرحیم - [انشا ٔالله از فردا پارت گذاری یک داستان بلند رو در کانال عروه الوثقی در نظر داریم] -نویسنده این داستان یکی از شهدای مدافع حرم حضرت زینب(س) هستند! و دربردارنده موضوعاتی مثل: | | | | هست!
قسمت اول؛ اولین شعاع نور همیشه همین طوره .... از یه جایی به بعد میبری .... و من .... خیلی وقت بود بریده بودم ..... صداش توی گوشم می پیچید .... گنگ و مبهم .... و هر چی واضح تر میشد بیشتر اعصابم رو بهم می ریخت ..... هی توم .... با تونم توم .... توماس .... چشمات رو باز کن دیگه ..... عصبی شده بودم .... دیگه داشت با تمام وجود روی مغزم راه میرفت .... اونم با کفش های میخ دار .... اما. قدرت تکان دادن دستم با باز کردن دهنم رو هم نداشتم .... به زحمت تکانی به خودم دادم شاید دست از سرم برداره اما فایده نداشت .... حالا دیگه داشت با لگد می زد به تخت به زحمت لای چشمم رو باز کردم .... اولین شعاع نور بدجور چشمم رو سوزوند ..... لعنتی هیچ جور بی خیال من نمیشد .... به زور دوباره لاشون رو باز کردم. .... تصویر مات چهره اوبران در برابرم نقش بست. بلند شدم و نشستم ..... سرم داشت میترکید .... انگار داشتن توش سرب داغ می ریختن .... به اطراف نگاه کردم ..... من اینجا چه غلطی می کنیم؟ ..... هنوز مغزم کار نمی کرد .... با تمسخر بهم نیشخند زد ..... تو اینجا چه غلطی میکنی؟ ... همون غلطی رو که نباید بکنی .... تا کی میخوای اینطوری زندگی کنی؟ .... می دونی دیروز ..... دیگه صداش مثل چنگک روی شیارهای مغزم کشیده میشد .... معده ام بدجور داشت بهم می پیچید. نتونستم خودم رو کنترل کنم ..... لعنت به تو توماس .... سلول رو به گند کشیدی .... من احمق رو باش که واست قهوه آورده بودم ..... برو گمشو لوید .... دست از سرم بردار ..... چند قدم رفت عقب .... نگاش نمی کردم اما سنگینی نگاهش رو حس میکردم .... اومدم بلند بشم که روی استفراغ خودم سر خوردم و محکم وسط سلول پخش زمین شدم ..... دستم رو گرفتم به صندلی و خودم رو کشیدم بالا ..... نمی دونم چرا توی اشغال رو اخراج نمی کنن؟ ..... سرم رو آوردم بالا و بهش نگاه کردم .... انزجار خاصی توی چشم هاش موج می زد ..... به پرونده جدید داریم .... زودتر خودت رو تمییز کن قبل از اینکه سروان توی این کثافت ببیندت . قهوه رو گذاشت کنارم و رفت بیرون .... و من هنوز گیج بودم..... اونجا .... توی سلول چه غلطی می کردم؟
-عروةُ‌الوثقی!
قسمت اول؛ اولین شعاع نور همیشه همین طوره .... از یه جایی به بعد میبری .... و من .... خیلی وقت بود ب
قسمت دوم؛ برداشت اول قهوه رو برداشتم و رفتم بیرون .... افسر پشت میز زل زده بود بهم .... چهره اش جدید بود ... نهایتا بیست و چند ساله ... سرم تیر میکشید ... تحمل نگاهش رو نداشتم. به چی زل زدی تازه کار؟ ...... هیچی قربان ... و سریع سرش رو انداخت پایین ... قهوه رو گذاشتم روی میزش و رفتم رختکن .... شلوارم رو عوض کردم و بدون اینکه برم سمت دفتر راهم رو گرفتم طرف در خروجی ... هی کجا میری؟ ..... با بی حوصلگی چرخیدم سمتش - می بینی دارم میرم بیرون . کور نیستم دارم میبینم .... منظورم اینه کدوم گوری میری؟ .... همین چند دقیقه پیش بهت گفتم به پرونده جدید داریم...... منتظر نشدم جمله اش تموم بشه .... رفتم سمت خروجی .... توی ماشین منتظرت میمونم ...... در ماشین رو باز کرد .... تا چشمش به من افتاد با عصبانیت پرونده های دستش رو پرت کرد روی صندلی عقب ... با معده خالی؟ ... همین چند دقیقه پیش هر چی توی شکمت بود رو بالا آوردی هنوز هیکلت بوی کند. میده .... اون وقت دوباره ... هر احمقی میدونه قهوه .... هر چقدرم قوی خماری رو از بین نمی برد .... شیشه های ماشین رو کشید پایین و با عصبانیت زل زد توی صورتم .... می دونی چیه نوم؟... من به احمقم که نگران سلامتی تونم و اینکه معلق یا اخراجت نکنن .. اما همه اش تا الان بود دیگه واسم مهم نیست .... هر غلطی میخوای بکنی بکن .... دیگه نمی تونم پشت سرت راه بیوفتم و کثافت کاری هات رو جمع کنیم ..... با بی حوصلگی چشمم رو چرخوندم و نیم نگاهی بهش انداختم ...... من ازت خواسته بودم کثافت کاری هام رو جمع کنی؟ - تکیه دادم به صندلی و چشم هام رو بستم ...... وقتی رسیدیم صدام کن ...... صحنه جرم ... مقتول کریس تادئو .... ١٦ ساله - سفید پوست .... دانش آموز دبیرستانی ... ساعت تقریبی قتل ۹ صبح .... برداشت اول از علت مرگ... خونریزی شدید بر اثر برخورد ضربات متعدد چاقو .... دو ضربه به شکم ..... سه ضربه به پهلو
قسمت سوم تازه کار مشاهدات اولیه صحنه جنایت ...... نوجوانی با موهای نیمه ژولیده .. قد حدودا ۱۸۸ ... شلوار جین آبی پر رنگ - تی شرت لیمویی ... پیراهن چارخانه سبز و آبی غرق خون و رد خونی که روی زمین کشیده شده بود . دستکش ها رو دستم کردم و رفتم بالای سر جنازه ... هنوز دل و روده ام بهم می پیچید .... و دیدن جنازه غرق خون حالم رو بدتر میکرد .... چند دقیقه بعد دوباره حالم بهم خورد ... دیگه بدتر از این نمیشد ... جلوی همه - بالای سر جنازه ... افسر پلیسی که چند قدمی مون ایستاده بود.... با حالت تمسخرآمیزی بهم تیکه انداخت .... بهت نمی خورد تازه کار باشی .... خوبه توی این سن امیدت به آینده رو از دست ندادی و به پلیس ملحق شدی ..... اوبران با ناراحتی بهم نگاه کرد .... دیگه تحمل تمسخر اونها رو نداشتم - برگشتم بالای سر جنازه . چند تا از ناخن های دستش بر اثر سائیدگی روی زمین شکسته .... از حالتش مشخصه تا آخرین لحظه برای دفاع از خودش جنگیده .... و توی آخرین لحظات هم برای درخواست کمک روی زمین خودش رو کشیده .... اما به خاطر ضربات و شدت خونریزی نتونسته خودش رو به جایی برسونه .... کسی اون رو ندیده یا نخواسته ببینه احتمال دارد عضو گروه کنگ با فروش مواد دبیرستانی باشه .... بین گنگها زیاد درگیری پیش میاد ...... سرم رو آوردم بالا و محکم توی چشمهاش نگاه کردم .... وقت وقت انتقام بود ..... اینجاست که تفاوت بین به کارآگاه تازه کار واحد جنایی با به پلیس گشت کهنه کار مشخص میشه .... حتی پلیس تازه کاری مثل من میدونه وقتی به درگیری توی دبیرستان پیش بیاد .... اولین انگشت اتهام میره سمت گنگهای دبیرستانی ... پس به مواد فروش که تیپ لباس پوشیدنش عین بچه های عادی سالم و درس خونه روی ساعدش از این مدل خالکوبی هاه نمی کنه ... که از ۱۰۰ متری مثل آژیر قرمز برای پلیس ها جلب توجه کنه. این خالکوبی هر چی هست ... مال زندگی قبلی این بچه است .... بدون اینکه به حالتش توجه کنم از جا بلند شدم و بین جمعیتی که جمع شده بودن چشم چرخوندم ..... اویران اومد سمتم . دنبال کی می گردی؟ ..... اینجا نیست. کی؟ مکت کردم و برگشتم سمتش ...... همین الان به تمام پلیسهایی که اینجان بگو سریع کل دبیرستان رو .... دنبال به دختر با رژ بنفش تیره بگردن ... تمام گوشه کنارها رو . زیرزمین .... انباری یا هر گوشه کناری رو محکم توی چشم هاش نگاه کردم ...... اگه خودش قاتل نباشه .... آخرین کسیه که غیر از قاتل ... مقتول رو زنده دیده ..... ∆ به تازگی وارد ۳۱ سالگی شده بودم ∆نوع طرح خالکوبی روی ساعد مقتول مخصوص گنگهای دبیرستانی و خیابانی بود.
قسمت چهارم تماس های شخصی پیدا کردن به آدم ... اونم از روی رنگ رژش ... توی دبیرستان به این بزرگی بی فایده است .... عین پیدا کردن به قطره آب وسط دریاست با بی حوصلگی چرخیدم سمتش - هنوز سرم گیج بود و دل و رده ام بهم می پیچید. به بار گفتم تکرارشم نمیکنم .... بهانه هم قبول نمی کنم ..... و رفتم سمت دفتر دبیرستان ... معاون مدیر اونجا بود اما اثری از خودش نبود .... یعنی قتل به دانش آموز دبیرستانی توی ساعت درسی از نظر مدیر چیز مهمی نبود؟ .... با چیزی اون دانش آموز رو از بقیه مستثنی می کرد؟ ... معاون پشت سرم راه افتاده بود. کارآگاه مندیپ ... اگه به چیزی با کمکی نیاز دارید من در خدمت شمام . محکم توی صورتش نگاه کردم ..... حالت چهره اش تمام نظریاتم رو تقویت میکرد چرا مدیر اینجا بدون اینکه بهش توجه کنم در رو باز کردم و رفتم داخل .... منشی از جاش بلند شد و اومد سمتم .... اما قبل از اینکه چیزی بگه .... من وسط اتاق مدیر ایستاده بودم ..... محکم و با حالتی کاملا تهاجمی اولین حمله رو شروع کردم چه کسی پای تلفته .... که صحبت باهاش از قتل به دانش آموز توی ساعت درسی ... توی مدرسه ای که تو مدیرش هستی مهمتره؟ ... و است مهم نیست؟ .... یا به هر دلیلی از مرگ اون دانش آموز خوشحالی؟ ...... خشکش زد هنوز تلفن توی دستش بود . چند قدم جلوتر رفتم ... حالا دیگه دقیقا جلوی میزش ایستاده بودم .... کمی خم شدم و هر دو دستم رو گذاشتم روی میز .... و محکم توی چشم هاش زل زدم ..... ازت پرسیدم کی پشت خطه؟ فریاد دومم بی نتیجه بود .... سریع به خودش اومد و تلفن رو گذاشت ...... شما همیشه و با همه اینطور پرخاشگر برخورد می کنید؟ از جاش بلند شد و رفت سمت در و در رو پشت سر منشیش بست. یادم نمیاد جواب سوالم رو گرفته باشم؟ . چند لحظه صبر کرد .... سعی میکرد به خودش و شرایط مسلط بشه .... اما چه نیازی به این کار داشت؟ تلفن فوری و شخصی بود .... و اگه قصد دارید این بار سوال کنید چه کار شخصی ای می تونه از پیگیری به قتل توی دبیرستان من مهم تر باشه ... باید یادآوری کنم برای پاسخ به چنین سوال هایی و سرکشی توی امور شخصی من و دبیرستانم .... باید دلیلی داشته باشید که این سوالها با تحقیق درباره قتل رابطه داره که در این صورت لازم میدونم به تماس شخصی دیگه بگیرم. البته این بار با وکیلم دلیلی وجود داره که تماس های کاری من به این قتل مربوط باشه؟ ....
-عروةُ‌الوثقی!
قسمت چهارم تماس های شخصی پیدا کردن به آدم ... اونم از روی رنگ رژش ... توی دبیرستان به این بزرگی بی
قسمت پنجم: مسئله دارها دوباره داشتم کنترلم رو از دست میدادم ... دلم میخواست با مشت بزنم توی دهنش ... دستم رو مشت کرده بودم اما سعی میکردم خودم رو کنترل کنم ... برگشت پشت میزش ..... کاراگاه ..... .... مندیپ - توماس مندیب به نظر میاد شما کارتون رو خوب بلدید که با این شرایط ظاهری .... اداره پلیس به شما هنوز اجازه کار کردن میده . اما باید بگم .... منم کارم رو خوب بلدم ... میدونید چی مدرسه ما رو یکی از آرام ترین و بهترین دبیرستان های ایالت کرده .... و باعث شده بالاترین امتیازها رو داشته باشیم؟ من می تونم از چند صد متری افراد مسئله دار رو بشناسم . و برام خیلی جالبه افسر پلیس واحد جنایی رو این وقت از روز ... توی چنین شرایطی می بینم. چند لحظه سکوت کرد ..... پیشنهاد میکنم کارتون رو خارج از این دبیرستان شروع کنید .... چون من بچه های شرور رو قبول نمی کنم .... و همین طور که میبینید در تشخیص آدمهای مسئله دار هم خیلی خوبم هیچ چیز از ابرو و رتبه علمی دبیرستان واسم مهمتر نیست ... پس دوستانه از تون خواهش کنم ... بدون وسط کشیدن پای دبیرستان پرونده رو حل کنید .... البته ما از هیچ کمکی دریغ نمی کنیم .... تمام سلول های بدنم گر گرفته بود ... انگار توی مغزم سرب داغ میکردن ... به هر زحمتی بود خودم رو کنترل کردم .... میدونستم میخواد من رو برای شروع به درگیری تحریک کنه .... اما چرا؟ .... چی توی فکر و پشت این رفتار آرام بود؟ ..... بدون گفتن کلمه ای از در خارج شدم .... معاون سریع پشت سرم می اومد ... چند قدمی که رفتم برگشتم سمتش ... می خوام همین الان کل چارت تحصیلی کریس تادئو رو ببینم ... با تمام نکات و جزئیات .... اسامی دوست هاش .... و هر کسی که توی این دبیرستان لعنتی باهاش حرف می زده پشت سر معاون .... توی مسیر چشمم به اولین پلیسی که افتاد رفتم سمتش ..... سریع به قیچی آهن بر با دستکش بیار .... از دفتر اصلی که اومدم بیرون حاضر باشه پرونده کریس رو داد دستم .... به محض باز کردنش .... اولین نظریه ام تایید شد ... عکس روی پرونده . عکس کریس تادئو نبود... شاید چهره ها یکی بود .... اما این عکس تیپ و شخصیت توی عکس ..... متعلق به اون جنازه نبود ... کریس تادئوی ۱۶ ساله ای که به قتل رسیده ... با عکس توی پرونده اش خیلی فرق داشت ...
-عروةُ‌الوثقی!
۱- خیر من فقط تبادل انجام میدم تحقیق کنید🙃 ۲- بله حتما! من نویسنده نیستم قبلا هم گفتم این داستان یا
چه خوب که کسی غیر خودم رمان رو داره میخونه😌 -اینجانب هر پارتی که میذاره دوباره میاد میخونه✌️🏽
-عروةُ‌الوثقی!
قسمت پنجم: مسئله دارها دوباره داشتم کنترلم رو از دست میدادم ... دلم میخواست با مشت بزنم توی دهنش ..
قسمت ششم چهره های دردسرساز موهای ژل زده و نیمه بلند .... تی شرت مشکی .... و ..... حالت موها و چهره اش توی عکس ... دقیقا عین کنکهای شر دبیرستانی بود .... با اون چهره های دردسرساز و خراب کار ... سرم رو بالا آوردم و به معاون پوزخند زدم . اون مدیر فوق العاده تون که گفت بچه های شرور رو نمی پذیره .... تشخیصش در مورد شناخت مسئله دارها اغراق بیش از حد بود؟ ... یا این بچه به دلیل خیلی مخصوصی استثناء پذیرش شده بوده؟ ..... چند لحظه صبر کرد .... حرفهای زیادی پشت چشم هاش بود و از توی مغزش حرکت می کرد... در نهایت فقط لبخند سنگینی زد. بابت برخوردهای آقای مدیر عذر می خوام..... ذاتا فرد بدی نیست اما این دبیرستان از همه چیز واسش مهمتره . مکت کرد ... و دوباره ... از همه چیز ... تاکیدش روی " از همه چیز ... قابل تامل بود .... و با تاکید خود مدیر روی ابرو و اعتبار علمی دبیرستان همخونی داشت. غیر مستقیم میخواست حرف بزنه؟ یا در شرایطی بود که با کمی فشار و هل دادن ... خیلی چیزها برای گفتن میتونست داشته باشه و چی شد که کریس رو قبول کردید؟ ... قبل از اینکه آقای .... به عنوان مدیر اینجا انتخاب بشه .... کریس دانش آموز این دبیرستان بود ... و آقای مدیر هیچ دانش آموزی رو به راحتی و بی دلیل اخراج نمی کنه ..... پرونده رو دادم دست خانمی که کنار دستگاه کپی و فکس ایستاده بود .... به کپی میخوام از تمام صفحات ... چیزی جا نیوفته. و دوباره چرخیدم سمت معاون .... کپی گرفتن بهانه چند لحظه ای بود که زمان بیشتری برای فکر روی سوال بعدی بخرم ...... از وقتی مدیر جدید اومده چند تا دانش آموز رو اخراج کردید؟... با چه بهانه هایی؟ حالت چهره اش عوض شد. .... مطمئن شدم دلائل زیادی برای غیر مستقیم صحبت کردن داره ... لبخند رضایت کوچکی که چهره اش رو پر کرده بود و سعی در کنترلش داشت این چیزها چیزهایی نیست که در موردش حرف بزنیم ..... اومدم توی حرفش .... مشکلی نیست .... میتونم ازتون دعوت کنم برای پاسخ به سوالات به اداره پلیس بیاید .... به دعوت کاملا دوستانه ..... حالت رضایت توی چهره اش بیشتر شد ..... بدون میکروفن و دوربین؟ ..... بدون میکروفن و دوربین - چرا باید از دعوت به اداره پلیس و بازجویی غیر مستقیم خوشحال بشه؟ .... به آدم انسان دوسته که کمک به بشریت برای مبارزه با ظلم و جنایت بهش احساس یک نوع دوست و قهرمان رو میده؟ ... با دنبال اهداف دیگه ای توی این گفت و گو میگرده؟ حداقل توی چهره اش نشانی از ناراحتی برای مرگ کریس تادئو رو نداشت .....
-عروةُ‌الوثقی!
قسمت ششم چهره های دردسرساز موهای ژل زده و نیمه بلند .... تی شرت مشکی .... و ..... حالت موها و چهره
قسمت هفتم به صحنه جرم وارد نشوید قیچی آهن بر رو گرفتم و راه افتادم سمت پله ها - اوبران از دور اومد طرفم ...... پیداش نکردید مگه نه؟ ...... با تعجب زل زد بهم ..... از کجا فهمیدی؟ ... این مدرسه زیادی تمییزه .... زیادی ..... با قیچی قفل لاکر کریس رو شکست .... اولین چیزی رو که بعد از باز شدن اون در ... اصلا انتظار نداشتم .... مواجه شدن با بوی اسپری خوش بو کننده فضا بود ... واسه یه پسر دبیرستانی زیادی مرتبه .... گفتی زیادی اینجا تمییزه منظورت همین بود؟ ..... چند لحظه به وسیله های توش خیره شدم و اونها رو بالا و پایین کردم ...... نه .... در بیرونی لاکر تازه رنگ شده .... اما نه توی این چند ساعت ..... دسته کلیدم رو از جیبم در آوردم و خیلی سریع شروع کردم به تراشیدن رنگ روی در رنگ ها ورقه ورقه از روش کنده شد ... چی کار می کنی توماس؟ ..... و دستم رو محکم گرفت ..... نظریه ام رو اثبات میکنم ... طبق گفته های مدیر و ظاهر این مدرسه .... هیچ خبری از کنگ های دبیرستانی نیست اما به در لاکر نگاه کن... قبلا روش با اسپری طرح کشیده بودن - طرحی که قطعا کار خود مقتوله ... اما فکر میکنم خودشم پاکش کرده ..... طوری بهم نگاه میکرد که انگار هیچ چیز از حرف هام رو نمی فهمید ...... فکر میکنی از کادر مدرسه کسی توی قتل کریس تادئو نقش داشته؟ قطعا مدیر و معاونش هر دو از مظنونین این پرونده بودن... مدیری که من رو پیچوند و مودبانه تهدید کرد ... و داشت با آستانه تحمم بازی میکرد .... و نمی دونستم قتل اون دانش آموز براش مهم نبود یا به نحوی از این اتفاق خوشحال بود؟ .... و معاونی که پشت حالت هاش ..... هزاران فکر و نظریه خوابیده بود اما هنوز برای به زبان آوردن هر حدسی زود بود ..... توی حیاط .... سمت پارکینگ .... دوباره چشمم به خون روی زمین افتاد ... جنازه رو برده بودن و حالا فقط آثار جنازه بود روی زمینی که رنگ خون به خودش گرفته بود ..... پاهام از حرکت ایستاد .... و نگاهم روی اون خونها خشک شد. هیچ وقت به دیدن این صحنه ها عادت نکردم .... برعکس .... برای من هیچ وقت دیدن جنازه های غرق خون.... تکه تکه شده .... زخمی ... سوخته .... عادی نشد ...... چرا خشکت زده؟ ..... صدای اویران من رو به خودم آورد ...... هنوز گیجی از سرت نرفته؟ یا اینکه به چیز جدید پیدا کردی؟ ..... نگاهم رو از لوید گرفتم..... اما درست قبل از اینکه دوباره حرکت کنم چشمم به دختری هم سن و سال مقبول افتاد. با فاصله از نوار زرده به صحنه جرم وارد نشوید ... ایستاده بود. نمی تونستم چشم ازش بردارم ... نه به خاطر زیبا بودنش . اون تنها کسی بود که بین تمام آدمهای اون روز .... با اندوه به صحنه جنایت نگاه می کرد ....
قسمت هشتی اشک هایم برای تو اویران اومد سمتم ..... چی شده توم؟ .... به چی خیره شدی؟ ... اون دختر رو نگاه کن .... همون که تل مخمل زرد با موهای بلند قهوه ای داره .... بین تمام آدم هایی که امروز بهشون برخوردیم ... مطمئنم اون تنها کسیه که به خاطر کریس تادئو گریه کرده ... با حالتی بهم نگاه میکرد انگار داره به به احمق گوش می کنه ..... اما اون که رژ بنفش نزده ..... حوصله اش رو نداشتم .... چرا باید با کسی حرف میزدم که فکر میکنه به احمقم .... بدون توجه به اویران راه افتادم سمت اون دختر ..... تا متوجهم شد ... نایستاد ... سریع شروع به حرکت کرد .... دو مرتبه صداش کردم اما با همون سرعت می رفت و بهم بی توجهی میکرد .... دویدم و از پشت کوله اش رو کشیدم . نمی خوای بشنوی یا واقعا کری؟ ... توی این فاصله لوید هم رسید ..... من لوید اوبران هستم و ایشون همکارم توماس مندیپ از واحد جنایی .... میشه چند لحظه با شما صحبت کنیم؟ ..... کیفش رو دوباره گذاشت روی شونه اش .... و در حالی که سعی میکرد صداش رو کنترل کنه و خودش رو مسلط و بی تفاوت نشون بده . به قدم عقب رفت ..... من چیزی نمی دونم .... چند بار دیده بودمش اما اصلا نمی شناختمش .... اونجا هم ایستاده بودم ... عین بقیه ... میخواستم ببینم چه خبره .... فقط همین . دوباره کیفش رو جا به جا کرد .... عصبی شده بود و اون بند کیف واسش نقطه تعادل ..... دوست بودید یا محبت به طرفه بوده؟ ... پاش بین زمین و آسمون خشک شد و برگشت سمتم. - جی؟ - چشم هاش توی حیاط دبیرستان دو دو میزد می ترسید؟ .... یا نگران بود؟ حالت جدی به خودش گرفت .... کمی هم تهاجمی ... آشفتگی درونش رو بین اون حالت ها مخفی کرد. گفتم که من اصلا اون رو نمی شناختم..... پس چرا به خاطرش گریه کردی؟ خوب پاک شون نکردی ... هنوز جای اشک ها گوشه چشمت مونده .. جمله تمام نشده یهو دستش رو آورد بالا سمت چشمش .... پوزخند معناداری صورتم رو پر کرد ... و سرم رو جلو بردم .... تقریبا نزدیک گوشش ..... به این چیزی که تو الان خوردی میگن گول و این حرکتی که کردی یعنی تمام مدت حق با من بود .... حالا جواب سوال هام رو میدی یا میخوای به بار دیگه تکرارشون کنم؟ -
قسمت نهم تابوت چوبی صدا و لبش به لرزه افتاد ... دندون هاش رو محکم بهم فشار میداد شاید بهتر بتونه خودش رو کنترل کنه .... و صداش بریده بریده می اومد ..... به بار گفتم .... به بار دیگه هم .... میگم ... من ... اون رو نمی شناختم ... اویران دخالت کرد و سعی کرد آرومش کنه - عین همیشه وقتی نباید حرف بزنه با عمل کنه دخالت می کرد. نشناختن تو هم عین نشناختن بقیه است؟ ... هیچ کس توی این دبیرستان اون رو نمی شناسه ... هیچ کسی اون رو ندیده ..... هیچ کسی ازش خاطره نداره .... واسه هیچ کسی مهم نبوده .... به چیزی رو می دونی؟ ... انگار خیلی وقته واسه همه مرده .... یا شاید واسش آرزوی مرگ میکردن .... لابد اشک هایی هم که تو امروز واسش ریختی .... همه از سر شادی بوده اویران من رو کشید عقب .... می فهمی چی کار میکنی؟ ... نمی تونی مجبورش کنی حرف بزنه .... اینجا پایین شهر نیست ... هر غلطی میخوای بکنی ... هلش دادم کنار ..... دیگه نه تنها لبش .... که صورت و چشم هاش و دست و پاش هم می لرزید ... فقط به قدم تا موفقیت و پیروزی مونده بود .... به قدم که بالاخره به نفر در مورد کریس تادئو حرف بزنه خیلی آروم رفتم طرفش - دستم رو کردم توی جیبم و گوشیم رو در آوردم .... از چهره مقتول عکس گرفته بودم . از اون سمت که رز بنفش توی صورتش کشیده شده بود از اون طرف صورتش که سمت زمین افتاده بود و خون تا سمت گوش هاش پیش رفته بود .... بدون اینکه چیزی بگم .... عکس رو باز کردم و یهو گوشی رو بردم جلوی صورتش ..... کسی رو میشناسی که چنین رژی به لبش بزنه؟ ..... تعادلش رو از دست داد . عقب عقب رفت و محکم افتاد روی زمین اشک مثل سیل از چشم هاش می جوشید . هیچ وقت نگاه کردن به چهره غرق خون .... و چشمهای بی روح و نیمه باز کسی که دوستش داشته باشی .. کار راحتی نبوده ..... رفتم سمتش و نیم خیز نشستم .... این اشک ها مال کسی نیست که کریس رو نشناسه ... مال کسیه که داره با سکوتش ... به به قاتل اجازه میده راحت و آزاد برای خودش بگرده .... و اون عشق .... به زودی با به تابوت چوبی - میره زیر خروارها خاک .... در حالی که هیچ کس واسش مهم نیست .... هیچ کس .....
قسمت دهم: مکان یاب اشک های اون به هق هق های عمیق تبدیل شده بود .... حتی نمی تونست از روی زمین بلند بشه ..... اوبران با عصبانیت من رو کنار کشید ...... می فهمی چی کار کردی؟ ... می فهمی الان کجای شهر ایستادیم یا اینکه هنوز مستی؟ .... فکر کردی پدر و مادرش خبر دار بشن باهاش چی کار کردی راحت ولت میکنن؟ .... اول زنده زنده پوستت رو می کنن .... بعد هم استخوان هات رو می اندازن جلوی سنگ هاشون .... اونقدر سرش رو جلو آورده بود و با غیض حرف میزد ... که حس میکردم هر لحظه است که آب دهنش پرت بشه روی سر و صورتم فکر کردی مادر و پدر فوقهای کلاس این بچه اگه به سر سوزن تخیل کنن ممکنه اسم بچه شون وسط بیاد .... اصلا میزارن بیاد اداره پلیس تا حتی دوستانه بخوایم بهش نگاه کنیم؟ .... چه برسه به سوال و بازجویی ...... پس خفه شو و بزار کارم رو بکنم ..... کمک کردم از جاش بلند شه و بشینه لب جدول .... چند دقیقه بعد گریه اش فقط اشک بود .... اشک هایی که آرام و یکی در میون شده بود ... و من سکوت کرده بودم ... میدونستم هر لحظه که بتونه دیگه خودش حرف می زنه ... آماده حرف زدن شده بود .... که سر و کله معاون مدرسه پیدا شد .... تا چشمش به اون افتاد ... رنگش پرید و چشم هاش شروع به دو دو زدن کرد .... واقعا صحنه جالبی برای دیدن بود. صحنه ای که لبخند پوزخند گونه من رو به خنده عمیق و بلندی تبدیل کرد ... حالتی که با ملحق شدن معاون به ما حتی به لحظه هم برای حمله به اون صبر نکرد .... و او (wow) ... چه جالب .... توی این دبیرستان به این بزرگی .... چقدر زود ما رو پیدا کردید آقای بولتر ... انگار به قلاده سگ مکان یاب بسته باشی . توی به چشم بهم زدن درست زمانی که می خواستم با دانش آموز شما صحبت کنم .... زیادی جالب نیست؟ .... به زحمت سعی کرد لبخند بزنه .... ازم خواسته بودید افرادی رو که با کریس نادنو ارتباط داشتن رو لیست کنم ... اطلاعات تماس شون رو هم به ترتیب اولویت نوشتم .... لیست رو داد دست اوبران ... به من نزدیک شد .... خیلی محکم توی چشم هام زل زد و صداش رو آورد پایین تر بهتره خدا رو شکر کنید که من زودتر خبردار شدم ... و به جای آقای پرویاس من اینجام ... و الا .. نه تنها شانس حرف زدن با این دانش آموز رو از دست میدادی .... که باید تاوان حرف زدن باهاش رو هم بدون حضور وکیل دبیرستان پس می دادی ...مدیر دبیرستان
قسمت یازدهم: امتیاز به اون دختر نگاهی کرد و با لبخند گفت ... نگران نباش لوسی ... هر چی میدونی بهشون بگو ... مطمئن باش آقای مدیر از هیچی خبردار نمیشه ..... دهن من قرصه .... این رو گفت و از ما جدا شد. .... با رفتن آقای بولتر معاون دبیرستان .... ظرف یک روز دومین نظریه من هم تایید شد ..... حالا می دونستم برای پیدا کردن سر این کلاف باید از کدوم طرف حرکت کنم ..... بازم آب میخوای با دیگه می تونی حرف بزنی؟ ..... چشم هاش غصه دار بود .... اما با وجود اینکه ترس و نگرانی توی وجودش موج می زد ... برای حرف زدن تصمیم قطعی گرفته بود ... در مورد کریس چی می خواید بدونید؟ .... می دونم سابقا عضو به گروه گنگ بوده ... میدونم رویه اش رو عوض کرده و توی دو نرم گذشته حسابی سعی کرده نمراتش رو بکشه بالا ... و برای ورود به دانشگاه تلاش کنم می دونم تو بهش علاقه مند بودی .... که احتمال قوی همه چیز به طرفه بوده ... و الان دیگه میدونم چرا هیچ کس در مورد کریس حرفی نمی زنه ... غیر از اینها هر چی که می دونی - اما قبل از هر چیز دیگه ای میخوام به چیز دیگه رو بدونم .... دفتر دبیرستان از کجا به این سرعت فهمید ما کجاییم .... و داریم با هم حرف می زنیم؟ ...... و این رو هم میدونستم که حرف زدن تحت چنین شرایطی و با این همه ترس و نگرانی ... برای به بچه ١٦ ساله چقدر سخته ..... به خاطر امتیاز کالج و دانشگاه .... غیر از گرفتن امتیاز درسی باید امتیاز تاییده و معرفی نامه از طرف دبیرستان بگیری .... یعنی از طرف مدیر ..... اگه آقای پرویاس تایید نکته ... معلم ها امتیاز کافی رو بهت نمیدن و شانست برای ورود به به دانشگاه خوب از بین میره ... مخصوصا معرفی نامه و بورسیه کالج .... نمی دونم جاهای دیگه هم اینطوری هست یا نه .... یا اصلا این کار قانونی هست یا نه .... ولی دبیرستان ما اینطوریه . به عده از بچه ها واسه گرفتن امتیاز بیشتر ... خبرچینی میکنن .... و بعدش اتفاقات زیادی ممکنه بیوفته ..... حتی اگر بکن توی دستشویی ها هم دوربین گذاشته .... من تعجب نمی کنم .... حالا حالت تدافعی مدیر نسبت به مدرسه اش و ترس لوسی از حرف زدن با ما کاملا قابل درک بود .... هر چند تمام شجاعتش رو جمع کرده بود .... اما نمی خواستم بیشتر از این توی چنین شرایطی قرارش بدم .. آخرین سوال - دختری رو با رژ بنفش تیره می شناسی؟
قسمت دوازدهم واحدهای مشترک چند لحظه سکوت کرد .... لالا ... فامیلش رو بلد نیستم ... اما چند بار دیدم پایین راه پله های غربی منتظرش بود. بقیه دوست های قدیمش رو نمی شناسم . خیلی آروم دستم رو گذاشتم روی شونه اش ..... میدونم تو دختری نیستی که به گنگها نزدیک بشی از کمکت واقعا متشکرم .... امیدوارم اگه چیز بیشتری به نظرت رسید بازم بهمون کمک کنی .... و مطمئنم میدونی کجا پیدام کنی ..... دست کردم توی جیبم و کارتم رو بهش دادم... هنوز چند قدمی از هم دور نشده بودیم که برگشت سمت ما ..... آقای ساندرز - دبیر ریاضی مون ... کلاس ریاضی و شیمی من و کریس با هم بود. یعنی من از روی برگه انتخاب واحد اون انتخاب کردم ...... آقای ساندرز با بچه ها ارتباط خیلی خوبی داره . علی الخصوص به کریس خیلی نزدیک بود .... زمانی که هم سن و سال اینها بودم .... محبوب ترین درسم ریاضی و کامپیوتر بود ... کدنویسی هام حرف نداشت ...... با شنیدن اسم دبیر ریاضی .... برای یک لحظه برگشتم به گذشته .... شاید درخشان ترین سال های عمرم لیست رو از دست اویران گرفتم ..... فکر میکنم باید اسم مدیر رو توی لیست مظنونین اصلی قرار بدیم ..... حرف هاش رو میشنیدم اما ذهنم جای دیگه بود ..... کجایی توماس؟ .... شنیدی چی گفتم؟ ... اسم ساندرز توی لیست نیست. لیست رو از دستم گرفت ..... یعنی ارتباط مقتول با دبیر ریاضیش مخفیانه بوده؟ ..... ناخودآگاه نگاهم توی حیاط چرخید ..... بعید میدونم .... وقتی به دانش آموز خبر داشته - قطعا اونها هم میدونستن .... اونم با این مراقبت شدید... شاید به نظرشون موضوع خاصی نبوده که بخوان بهش توجه کنن ..... شاید . شاید هم نه .... به هر حال اینم به سوال دیگه بود. سوالی که میتونست هیچ ربطی به قتل نداشته باشه ... اما قطعا دنیل ساندرز سوژه ای بود که باید باهاش حرف می زدیم ......
قسمت سیزدهم اسمی که هرگز نشنیده ایم ؟! به خونه قدیمی .... دو طبقه اما تمییز و نوسازی شده مادرش هنوز گریه میکرد .... به زحمت میتونست حرف بزنه .... برام عجیب بود ... از زمانی که خبر مرگ پسرشون رو شنیده بودن چند ساعت می میگذشت و به بچه شرور چیزی نبود که این همه به خاطرش گریه کنن .... پدرش برای بانک کار میکرد ... و مادرش خیاط لباسهای مجلسی و پرام .... هر دوشون به سختی کار می کردن تا بتونن پسرشون رو به به کالج و دانشگاه خوب بفرستن .... تا بتونه آینده خوبی داشته باشه. چیزی که کریس هم توی سال آخر عمرش به دنبالش بود ..... دیدن تلاش خانواده باعث شده بود مسیرش رو عوض کنه؟ یا بعد از عوض شدن مسیرش تلاش خانواده چند برابر شده بود؟ .... هر چند مادرش بیشتر از سه سال بود که به برای کمک به مخارج خانواده وارد عرصه شده بود ..... چیزی مبهم و کنگ توی ذهنم موج میزد ... چیزی که هیچ سوالی آرامش نمی کرد و نمی تونستم پیداش کنم .... چیزی که توی حرفهای پدر و مادرش هم بهش اشاره ای نمی شد ...... تنها اشاره ارزشمند ... اسم ساندرز بود .... اونها حتی به اینکه پسرشون سابقا عضو به گروه گنگ بوده اشاره ای نکردن .... لالا .... دختری رو به این اسم می شناسید؟ ..... با شنیدن این اسم هر دوشون جا خوردن .... چشمهای مادرش پرید و نگاهی که توش نگرانی با قدری ترس قاطی شده بود رو چرخوند سمت همسرش . .... ذهن خودش نمی تونست جوابی براش پیدا کنه ..... آقای تادئو کمی خودش رو روی مبل جا به جا کرد ... نسبت ،همسرش کنترل بیشتری روی چهره اش داشت ... اما اون هم .... خیر کارگاه .... ما هرگز چنین اسمی رو نشنیدیم ...... با هیچ جمله ای به این اندازه نمی تونستم مطمئنم بشم که اونها دارن خیلی چیزها رو مخفی می کنن ..... اما چرا؟ چرا باید به افرادی که دنبال پیدا کردن قاتل پسرشون هستن دروغ یکن؟ اویران هنوز میخواست با اونها صحبت کنه .... اما صحبت باهاشون دیگه فایده ای نداشت ... نمی شد به هیچ حرف شون اعتماد کرد .... نه تا وقتی که به جواب این چرا ... پی می بردم ...... از جا بلند شدم.... خانم تادنو ... میتونید اتاق کریس رو بهم نشون بدید؟ ..... نگاهی به همسرش کرد و از جا بلند شد .... انگار منتظر اجازه و تایید اون بود ..... نسبت به همسرش کنترل کمتری روی خودش داشت .... باید از همدیگه جداشون میکردم .... اینطوری دیگه نمی تونست در پاسخ سوال ها به شوهرش تکیه کنه و اوضاع آشفته درونش این فرصت رو در اختیارم میگذاشت که جواب اون چرا رو پیدا کنم .
قسمت چهاردهم اتاق مقتول قبل از اینکه شوهرش فرصت پیدا کنه همراه خانمش بلند شه .... با لبخند به لوید نگاه کردم ..... کارآگاه اوبران .... شما به صحبت تون با آقای نادنو ادامه بدید..... بهتر از هر شخص دیگه ای .... اویران میتونست توی چنین شرایطی منظور حالت و نگاه من رو بخونه ..... با نگاه معناداری چرخید سمت پدر مقتول ..... خوب آقای تادئو. گفتید که ...... و من دنبال مادرش ..... از پله ها بالا می رفتم .... توی در ایستاده بود ... و من با دستکش کل اتاق رو می گشتم...... آخرین بار کی اتاق پسرتون رو تمییز کردید؟ ..... چشم های سرخش دوباره لرزید .... کریس خودش اتاقش رو تمییز می کنه .... این بار صداش هم لرزید ..... یعنی می کرد. هنوز نتونسته بود مرگ پسرش رو باور کنه .... باور کردنش سخت بود .... همون طور که باورش برای من .... که به پسر ۱۶ ساله چنین اتاق مرتب و تمییزی داشته باشه چند لحظه بهش نگاه کردم ...... خانم تادئو ... من بیشتر از ۸ ساله که دارم توی دایره جنایی کار میکنم شاید به نظر جوون بیام و ۸ سال زیاد نباشه اما نسبت به خیلی از همکارهام کارم بهتره ...... پسر شما قبلا عضو به کنگ بوده .... چیزی که اصلا بهش اشاره نگردید .... و خودتون هم می دونید چقدر می تونه در پیدا کردن قاتل مهم باشه شما مادرش هستید .... مادری که اون رو بزرگ کرده و براش زحمت کشیده چطور می تونید به ما دروغ بگید؟ - نمیخواید قاتل پسرتون رو پیدا کنیم؟ ..... نشست روی تخت کریس .... نمی تونست جلوی اشک هاش رو بگیره - تمام بدنش می لرزید ..... شوهرم گفت اگه پلیسها بفهمن کریس عضو کنگ بوده بیخیال پیدا کردن قائل میشن .... میگن بین اعضای گنگ یا دو تا گنگ دیگه بوده و همه چیز تمام میشه .... و و خیلی راحت پرونده رو درگیری مختومه اعلام میکنن . من فقط میخوام قاتل پسرم پیدا بشه ... میخوام به سزای کاری که با پسر می کرده برسه. دیگه نمی تونست حرف بزنه .. فقط گریه میکرد .... حتی اگر دلداری دادن رو بلد بودم .... چه کلمه ای می تونست اون زن رو آرام کنه؟ ... حتی زمانی که میتونستیم قاتل رو پیدا کنیم .... هیچ وقت قلب خانواده مقتول آرام نمی شد .... خانم تادنو ... میدونم این کلمات قلب شما رو آروم نمی کنه و نمی تونم قول بدم صد در صد پیداش میکنیم ... اما می تونم قول بدم برای پیدا کردن قاتل از هیچ کاری دریغ نمی کنم .... متاسفم که .... این تنها قولی هست که میتونم بهتون بدم
قسمت پانزدهم: بچه شرور ما با چشم های سرخ و یاد کرده اش بهم خیره شد ...... کریس وارد دبیرستان که شد تحت تاثیر یکی از گروههای کنگ اونجا قرار گرفت - عضوشون شده بود .... نمی دونم مواد هم مصرف میکردن یا نه .... اما چند بار توی جیب هاش سیگار پیدا کرده بودم ... با لالا هم همون جا آشنا شد .... خیلی بهم نزدیک بودن... نیمه شب به بعد برمی گشت .... حتی چند بار مست بود .... باورم نمی شد. مگه چند سالش بود که از اون سی شروع کرده بود؟... می گفت اونها من رو درک میکنن بین ما پیمان برادری بسته شده .... ماها به تیم هستیم .... به خانواده ایم.... من اونجا از ادم .... سرش پر شده بود از این کلمات ... مگه ما چی بودیم؟ ... زندان بانش بودیم؟ - ما خانواده اش بودیم .... پدر و مادرش ...... بغض سنگینی راه گلوش رد بست .... و چشم هاش بیشتر از گذشته میلرزید .... انگار منتظر کوچک ترین اشاره برای بارش دوباره بودن . رابطه اش با پدرش چطور بود؟ .... نگاه پر از دردش از پنجره به بیرون دوخته شد. .... و سکوت ناخوش آیندی فضا رو پر کرد .... ثانیه ها به سختی می گذشت. نگاهش با حالت معناداری برگشت روی من..... اینکه شوهرم نتونست بهتون اعتماد کنه و حقیقت رو بگه .... باعث شده بهش مشکوک بشید؟ ... شما بچه دارید کارآگاه؟ ... سرم رو به علامت رد تکان دادم ...... اگه بچه داشتید حسن ما رو درک می کردید .... و میدونستید هیچ پدر و مادری نمی تونن به بچه خودشون اسیب بزنن ... نمی دونستم توی اون شرایط چی بهش بگم .... بهش بگم من خانواده هایی رو دیدم که پدر یا مادر ..... قاتل فرزند خودشون بودن؟ .... با .... توی اون لحظات کاری جز سکوت کردن به ذهنم نرسید استیو مرد خوبیه واقعا به مرد خانواده است .... از وقتی کریس به دنیا اومد با همه وجود برای ما و آینده بچه مون تلاش میکرد و نمی تونست تحمل کنه که پسرش دست به چنین کارهایی می زنه. از هر راهی جلو اومدیم . اما فایده نداشت ... حتی پیش مشاور رفتیم استیو عاشق کریس بود ... عاشق پسرش بود .... مخصوصا بعد از آشنایی با آقای ساندرز ... کریس دیگه اون بچه شرور قبل نبود ... عوض شده بود . درسش .... رفتار و اخلاقش... دوست هاش - همه چیزش .... این به سال و نیم .... بهترین سالهای تمام عمرمون بود ..... یک سال و نیمی که چقدر زود به پایان رسیده بود ....
قسمت شانزدهم: صحنه سازی بزرگ اوبران پایین پله ها ایستاده بود و داشت با تلفن حرف میزد از خانواده مقتول خدا حافظی کردم و از در خارج شدم اون هم با فاصله پشت سرم . حدس بزن چی شده؟ - هیچ دانش آموزی به نام لالا توی مدرسه نیست .... یا بهتره بگم هیچ دختری که چنین رژ بفتش پر رنگی بزنه . اول با خودم گفتم شاید بزرگ تر از مقتول بوده .... با به دانش آموز سابق ... اما مثل اینکه ازش هیچ پرونده ای توی مدرسه نیست .... نه پرونده ای . نه هیچ اثری ..... در ماشین نیمه باز توی دستم خشک شد..... خانم تادنو گفت پسرش توی گنگ با اون دختر آشنا شده .... پس احتمالا کنگ دبیرستانی » نبوده ..... کنگی بوده که فقط با دبیرستان ارتباط داشته و برگشتم سمت خونه مقتول و زنگ رو به صدا در آوردم ... پدرش در رو باز کرد .... بدون لحظه ای مکث شما ... لالا رو با چشمهای خودتون دیده بودید؟ ..... به شدت جا خورد ... مشخص بود هنوز همسرش فرصت نکرده بود تا در مورد حرف زدنش با من... چیزی به شوهرش بگه ...... می دونم سعی در کتمان ارتباط اونها داشتید اما در حال حاضر صحبت با این دختر برای ما واقعا مهمه ... امیدوار بودم بتونیم از طریق مدرسه پیداش کنیم ... ولی اینطور که میگن دانش آموز اونجا نیست. شوک و غم از دست دادن پسرش .... و سوالهای پشت سر هم من .... شرایط دردناکی بود برای اینکه بتونه روی خودش و رفتارش تسلط داشته باشه .. به سختی میتونست آشفتگی درونش رو کنترل کنه .... اما چشم های سرخش فریاد می زد ... فکر میکنید لالا توی قتل پسرم دست داشته؟. چه درد عمیقی توی وجودش بود .... حسی رو که هرگز توی چهره پدرم ندیده بودم .... حسی که برای چند لحظه - رفتار بی پروای من رو مهار کرد ..... هنوز چیزی مشخص نیست آقای تادئو .... این وظیفه ماست که تمام اطرافیان مقتول و روابطش رو بررسی کنیم. هنوز از ارتباط این دختر با قتل چیزی نمی دونیم ...... سکوت خاصی فضا رو پر کرد .... و در این بین همسرش هم به ما ملحق شد. .... غرورش مانع می شد تا بتونه با بعضی که توی گلوش داره حرف بزنه ..... من از دور دیده بودمش. اما مارتا از نزدیک اون رو دیده ..... چند باری کریس رو تعقیب کردم تا ببینم با چه افرادی میچرخه و چه کار میکنن .... محل تجمع شون بیشتر سمت پارکینگ و انباری پشتی دبیرستان بود .... گاهی اوقات هم بیرون از مدرسه .... آخر پارک ..... که به ساختمون قدیمیه خیلی ساله دست نخورده و کسی اونجا رفت و آمد نداره . پارکینگ و انباری مدرسه؟ .... قطعا واسطه ها و خرده مواد فروشهای مدرسه بودن .... پس چرا توی جستجوی مدرسه هیچ خبری ازشون نبود .... نه از کنگ ... نه از لالا .... نه اثری از خراب کاری هاشون... نه حتی ته مونده به نخ سیگار - کجا رفته بودن؟ .... کنگ خود مدرسه و اون گنگ... آقای نادنو داشت دوباره با دروغ چیزی رو مخفی می کرد؟ .... با دبیرستان مرکز به صحنه سازی بزرگ بود؟ ... ه گنگهای دبیرستانی گنگهایی هستند که فقط شامل دانش آموزان همان مدرسه می شوند و به راحتی عضو دیگری نمی پذیرند. این گنگها میتوانند با سایر باندها و گنگها در ارتباط باشند اما عموما به صورت مستقل عمل میکنند و عضو یا زیر مجموعه باندهای قاچاق یا گروه های سازمان یافته محسوب نمی شوند اگر چه عموما با خود سلاح سرد دارند و حمل سلاح گرم و سبک نیز بین آنها دیده می شود. بازه سنی اعضا عموما بین ۱۴ تا زیر ۱۸ سال است.
قسمت هفدهم جادوگر خانم تادئو مشغول چهره نگاری صورت لالا بود ... که اوبران از پشت شیشه بهم اشاره کرد ... با فاصله از اتاق ایستادیم .... آقای تادئو درست میگفت... اثری از گنگ توی مدرسه نبود اما توی اون ساختمون چرا .... همه جا رو به دقت تمییز کرده بودن .... اما نه اونقدر تمییز که مشخص نشه قبلا پاتوق شون بوده ... و به چیز جالب دیگه .... نه تنها از این کنگ اون اطراف خبری نیست .... بلکه توی کل منطقه هیچ اثری از گنگ ها با مواد فروشهای رهگذر نیست. با شنیدن این جمله نا خودآگاه چشمم برق زد... مگه میشه اطراف به دبیرستان نشه هیچ اثری از مواد فروشها و گنگها پیدا کرد؟ پس دانش آموزها مواد و کارت شناسایی جعلی شون رو از کجا میارن؟ ... نگاه و چهره اوبران هم به اندازه من متعجب بود ... دبیرستانی که بچه هاش به هیچ کار پر خطری دست نمی زنن؟ ..... چطور همه جا اینقدر تمییزه؟ ... از مدرسه و خیابونهای اطرافش گرفته ... تا اتاق و خونه کریس تادئو ..... حتی توی لپ تابش هم اثری از هیچ چیز نبود ... نه تصویر و فیلم خاصی نه هیچ رد و نشان دیگه ای .... جز پروژه های دبیرستانی و به سری کتاب های الکترونیکی ..... اونقدر همه چیز عجیب بود که انگار با پرونده موجودات فضایی سر و کار داشتیم ... به نظرت از کجا باید شروع کنیم؟ ... صدای اویران رشته افکارم رو پاره کرد. فعلا سابقه مدیر دبیرستان رو چک کن ... مطمئنم اگه همه چیز به اون خدم نشه .... بازم جواب خیلی از سوال هامون پیش اونه ... میخوام همه چیز رو در موردش بدونم ... حتی بی اهمیت ترین نکته ها رو .... بگو سابقه گروههای اون منطقه و دبیرستان رو هم چک کنن منم دنبال محل کنگ ها می گردم ..... محاله هیچ ارتباطی بین دانش آموزها و مواد فروش ها نباشه . اگر واحد مواد مخدر هیچ خبری ازشون نداره .... شک نکن خودشون پخش کننده مواد اون منطقه آن ..... جمله ام تموم نشده .... کوین از دایره مواد پشت سرم بود ..... میدونی توماس ... گاهی از خودم می پرسم چرا توی پرونده های مشترک به این عوضی کمک می کنی؟ ... ولی بعدش که خوب فکر میکنم به این نتیجه میرسیم که برعکس تو ... من به پلیس خوبم... با حالت خاصی زل زدم بهش... حالتی که مخصوص خودش بود ...... باز اینجا یکی اسم جادوگر رو برد ... سر و کله ات پیدا شد... شبیه ضرب المثل فارسی - موی کسی را آتش زدن با عجب نجیب زاده ای بود حيف .... اگه واقعا جادو بلد بودم به فکری برای این اخلاق کند تو میکردم .... خوب که نمیشی ...... حداقل شاید درصد عوضی بودنت کمتر می شد. ... فایلی رو که دستش بود انداخت روی میز .... و رفت سمت تخته اطلاعات جنایی - گوشه تخته به علامت سوال کشید ... با به مربع دورش .... اومدی واحد ما نقاشی تمرین کنی؟ ... به خودتون تخته و ماژیک ندادن؟ ...
قسمت هجدهم حلقه گمشده اوبران دیگه به زحمت میتونست جلوی خنده اش رو بگیرد. این اوضاع هر بار من و کوین به هم می رسیدیم تکرار میشد ..... از حدود دو سال و نیم پیش که مدیر جدید دبیرستان این منطقه .... با درخواست از پلیس - و استفاده از رابط هاش توی رده های بالاتر .... درخواست شدید برای پاکسازی گروههای خلاف و مواد فروش منطقه رو داشت .... به تغییر عجیب شکل گرفت که با وجود تلاش زیاد نتونستیم منشاش رو پیدا کنیم .... درگیری بین گنگ ها و حذف نیروهای همدیگه برای افزایش قدرت و گسترش منطقه هاشون .... همیشه به چیز طبیعی بوده ... اما نکته قابل توجه اینجاست. ظرف به مدت کوتاه .... الگوی رفتار گروههای مواد فروش اون منطقه عوض شد ..... خرده فروشها رو شناسایی کردیم ... همه خطوط به به نقطه ختم میشن .... و اون نقطه هیچ خبری ازش نیست .... این علامت سوال .... مال اون چهره ناشناخته است ...... واقعا جالب بود .... یعنی حل پرونده قتل کریس نادتو میتونست حلقه گمشده رو پیدا کنه؟ ممکنه همه اینها کار ،پرویاس مدیر دبیرستان باشه؟ - ما هم بهش مشکوک شده بودیم واسه همین بررسیش کردیم .... چیز خاصی نبود ... نتونستیم هیچ ارتباطی بین شون پیدا کنیم .... علی الخصوص که رابط های پر قدرتی داره ... بدون مدرک خیلی محکم نمیشه جرمی رو بهش چسبوند همیشه از پرونده هایی که با دایره مواد یکی میشد بدم می اومد .... اگه پیچیده می شد ممکن بود پای خیلی چیزها و افراد وسط کشیده بشه .... و در نهایت با به تظاهر به تسویه گروهی .... یکی رو به عنوان قاتل بندازن جلو تا از اعضای اصلی حمایت کنن .... در آخر ممکنه اونی که به جرم قتل زندان میره ... اونی نباشه که ماشه رو کشیده با دستور کشیدن ماشه رو صادر کرده . پخش کننده دبیرستان کیه؟ ..... نمی دونیم ... هر کی هست خیلی حرفه ای تمام خطوط پشت سرش رو پاک میکنه ... هنوز هیچ اثری از خودش نشون نداده .... چرا پرسیدی؟ .... به چیز مشکوک یا سر نخی برخوردی؟ ... کم کم داشت ذهنم نسبت به شرایط شفاف تر میشد .... حس میکردم دارم به نقاط خلا نزدیک میشم .... نقاطی که نمی گذاشت سوالات ذهنم رو ساماندهی کنم .... تا تصویر ابتدایی از شرایط به دست بیارم .... اما هنوز خیلی چیزها واضح نبود ....
قسمت نوزدهم قتل تمییز از بین اعضای کنگهایی که شناسایی کردید... کسی وارد حیطه فروش شده؟ - یا ارتقای درجه گرفته باشه؟ ... هر چند بعید میدونستم جوابش مثبت باشه ... اما بازم ارزش سوال کردن رو داشت ... کنگ ها مثل چراغ قرمز چشمک زن هستن .... خالکوبی ها ... رفتارها ... چهره ها و حالت هاشون خیلی مشخصه .... برای انجام کاری به این تمییزی گزینه های مناسبی نبودن ..... اونها به افراد تمییز نیاز داشتن .... کسانی که شک و کنجکاوی دیگران رو تحریک نکنن ..... آدم هایی که کاملا عادی باشن .... به پوشش فوق العاده ..... یعنی تغییر رفتار اساسی کریس .... نتیجه چنین حرکتی بود؟ .... وارد چنین گروههایی شده بود؟ ... با دلیل دیگه ای داشت؟ به تصویر چسبیده روی تابلو خیره شدم ..... خواهش میکنم کریس - بگو تو عضو اونها نبودی .... بگو به خاطر چنین چیزی کشته نشدی . آخرین چیزی که در اون لحظه میخواستم این بود که به چشم های پر از درد اون پدر و مادر .... این خبر رو هم اضافه کنم که .... پسر شما به مواد فروش حرفه ای بوده .... اونم توی سن ۱۶ سالگی .... و قطع ارتباطش با اون دختر و زندگی گذشته اش ... فقط به این خاطره - چند لحظه به تصویر کامپیوتری لالا نگاه کرد ..... نه .... مطمئنم قبلا ندیدمش .... اصلا چهره اش واسم آشنا نیست .... احتمالا فقط گنگ باشه .... اگه به مقتول مشکوک هستی .... فکر میکنم بهتره اول احتمالات دیگه رو بررسی کنی ... نه اینکه بگم امکانش نیست ... اما خودت خوب میدونی هر جایی که مشکلی پیش بیاد اولین انگشت اتهام سمت اونهاست .... مگه اینکه چیز خاصی پیدا کرده باشی ... با همه وجود توی اون لحظات دلم میخواست طور دیگه ای فکر کنم ... با همه وجود .... خودم هم نمی فهمیدم ... چرا اینقدر کریس برام موضوعیت پیدا کرده ..... هنوز واسه نتیجه گیری خیلی زوده ... قتل تمییزیه ... مشخصه به خاطر دزدی نبوده ..... مقتول عضو سابق به گنگه که همه باور دارن از زندگی گذشته اش جدا شده .... آلت قتاله پیدا نشده و موبایل مقتول هم گم شده چیزی که واضحه این قتل رندوم نیست ... قاتل به حرفه ای بوده که اون بچه رو به قتل رسونده و موبایلش رو برداشته ... و بدون اینکه هیچ ردی از خودش باقی بذاره صحنه رو ترک کرده .....
قسمت بیست لیست مظنونین فقط همین موارد باعث برداشت اولیه ات از علت قتل شده؟..... بدون اینکه سرم رو تکان بدم..... نگاهم رو چرخوندم سمتش... یادت رفته توی آکادمی کی بالاترین امتیازها رو داشت؟ ..... بچه ها اطلاعات گوشی مقتول رو در آوردن ... شماره تلفن تماسهای گرفته شده .... پیام ها ... تا اینجا که سابقه افراد رو چک کردیم .... هیچ کدوم شون سابقه دار نیستن ... هیچ کدوم مشکلی ندارن .... به جز ۳ شماره - هر سه این شماره ها اعتبارین .... و هیچ کدوم با کارت بانکی خریداری نشدن ..... مهمتر از همه هر سه ناشون خاموشن .... یعنی دیگه نه تنها نمی تونیم بفهمیم این شماره ها مال کیه .... که حتی نمی تونیم ردیابی شون کنیم .... تو باشی به چیز دیگه ای فکر می کنی؟ ..... اویران تمام مدت ساکت بود ... چیزی که به ندرت اتفاق می افتاد .... با رفتن کوین به من نزدیک تر شد چرا در مورد ساندرز چیزی بهش نگفتی؟ .... نگو اون چیزی که داره توی سر من می چرخه .. به ذهنت خطور نکرده ..... برگشتم و فایلی رو که کوین آورده بود از روی میز برداشتم .... هنوز واسه گفتنش زود بود .... اول ترجیح میدم کامل در مورد دنیل ساندرز تحقیق کنم ... حساب بانکی ... اطلاعات خانوادگی ... روابطش .... و همه چیز .... حرف گفته رو نمیشه پس گرفت. باید اول مطمئن بشم غیر از تدریس ریاضی .... کار دیگه ای هم توی اون دبیرستان میکنه ... علی رغم اینکه سعی میکردم همه چیز رو توی ذهنم دسته بندی کنم و فقط بر پایه به حدس .... اسم اون رو به لیست مظنونین اضافه نکنم ... اما طبق گفته اطرافیان .... کریس بعد از همراه شدن با دنیل ساندرز تغییر کرده بود .... و اگر این تغییر به نفع خلافکار تر شدن کریس بود. یعنی دنیل ساندرز دبیر ریاضی اون دبیرستان .... یکی از مغزهای اون باند بود ... حتی شاید مغز اصلی - به هر حال .... هر سه نفر اونها جزء حلقه های اصلی پرونده بودن .... جان پرویاس مدیر دبیرستان .... دنیل ساندرز، دبیر ریاضی .... و الکس بولتر معاون دبیرستان .... کسی که اسم ساندرز رو توی لیستی که به ما داد، ننوشته بود ... و این میتونست به معنای همدستی اون دو نفر در فروش مواد ... یا حتی قتل باشه.
قسمت بیست و یکه آخر خط کنم رو برداشتم که برم خونه یکی از پشت سر صدام کرد... مندیپ ... برو پیش رئیس - کارت داره ..... از در که رفتم داخل اخم هاش تو هم بود .... تا چشمش بهم افتاد ناراحتیش به خشم تبدیل شد. دیگه واقعا نمی دونم باید با تو چی کار کنم .... کی میخوای از این کارها دست برداری؟ ... فکر کردی تا کجا می تونم به خاطر تو جلوی واحد تحقیقات داخلی بایستم؟ ... روز پیچیده و خسته کننده من... حالا هم باید فریادهای رئیسم تموم میشد ... پشت سر هم سرم داد می کشید ... و من این بار حتی علتش رو نمی دونستم چند دقیقه ... بی وقفه ..... - چرا ساکتی؟ ..... روز پر استرسی داشتی سروان؟ ..... چشم هاش رو نازک کرد و زل رد بهم .... توی نگاهش خشم و ناامیدی با استیصال بهم گره خورده بود ... نفس عمیقی کشید .... تو حتی نمی دونی دارم در مورد چی حرف میزنم مگه نه؟ ... و این بار با پاس بیشتری فریاد زد ...... تو دیگه حتی نمی دونی دارم واسه چی سرت داد میزنم... کلافه شده بودم ...... خوب معلومه نمی دونم ... از در که اومدم تو فقط داری داد میزنی بدون اینکه بگی ماجرا چیه ... وقتی نمیگی من از کجا باید بفهمم جریان از چه قراره .... و این بار تحقیقات داخلی به چی گیر داده؟ - سر مانیتور رو چرخوند سمتم. به این . دکمه پخش رو زد ... و نشست روی صندلیش ..... صدا از توی گلوم در نمی اومد . .... حالا می فهمیدم چرا صبح چشمم رو توی بازداشتگاه باز کرده بودم ..... نشستم روی صندلی و زل زدم بهش..... چیزی نمی خوای بگی؟... مثلا اینکه چی شد که چنین اتفاقی افتاد؟ ..... جز تکان دادن سرم چیزی نداشتم ... یعنی چیزی یادم نمی اومد که بتونم بگم ..... فکر میکنی تا کی اداره پلیس میتونه پشت تو بایسته؟... تو سه نفر رو توی بار لت و پار کردی و اصلا هم یادت نمیاد چرا باهاشون درگیر شدی - هر بار داره اوضاعت از قبل بدتر میشه ..... اگر همین طوری ادامه بدی مجبور میشم معلقت کنم کم یا زیاد .... تو دائم مستی .... حتی توی اداره می خوری .... گاهی اوقات اصلا نمی فهمم چطور هنوز مغزت نگندیده و بوی تعفنش از وسط جمجمه ات نمیاد یا این شرایط رو درست میکنی .... با این آخرین باریه که اداره پشت کثافت کاری هات می ایسته و ازت دفاع می کنه ... این دیگه آخر خطه .....
قسمت بیست و دوم خدا حافظ توماس چراغ رو هم روشن نکردم .... فضای خونه از نور بیرون اونقدر روشن بود که بتونم جلوی پام رو ببینم ..... کنم رو پرت کردم به گوشه و .... بدون عوض کردن لباسم ... همون طوری روی تخت ولو شدم ..... چقدر همه جا ساکت بود... موبایلم رو از توی جیب شلوارم در آوردم .... برای چند لحظه به صفحه اش خیره شدم .... ساعت ۱۰:۲۶ شب ... بوق های آزاد ..... و بعد تلفنش رو خاموش کرد .... چقدر خونه بدون انجلا ساکت بود .... انگار به چیز بزرگی کم داشت .... دقیقا از روزی که برگشتم ... و اون با گذاشتن به یادداشت ساده .... به زندگی چند ساله مون خاتمه داده بود ..... دیگه نمی تونم این وضع رو تحمل کنم ... دنبالم نگرد .... خدا حافظ توماس چشم هام رو بستم هر چند با همه وجود دلم میخواست برم بار .... یا حتی شده چند تا بطری از مغازه بخرم . اما رئیس تهدیدم کرد اگر به بار دیگه توی اون وضع پام رو بزارم توی اداره .... معلق میشم .... و دوباره باید برم پیش روان شناس پلیس .... برای من دومی از اولی هم وحشتناک تر بود .... به ساعت دیگه هم توی همون وضع ... مغزم بیخیال نمی شد. .... هنوز داشت روی تمام حرف ها و اتفاقات اون روز کار میکرد .... بدجور کلافه شده بودم .... تو به عوضی هستی توماس به عوضی تمام عیار ...... عوضی صفت پدرم بود ... کلمه ای که سالها به جای کلمه پدر ازش استفاده می کردم ... خود خواهد ... مستید .... خودرای .... دیکتاتور .... عوضی ..... هیچ وقت باهام مثل بچه اش برخورد نکرد ... همیشه واسش به زیر دست بودم -- زیر دستی که چون کوچک تر و ضعیف تر بود حق کوچک ترین اظهار نظری رو نداشت .... همیشه باید توی هر چیزی فقط اطاعت می کرد ..... بله قربان - و این دو کلمه تنها کلماتی بود که سالها در جواب تک تک فرمان هاش از دهنم خارج می شد .... بله قربان .... امشب کوین این کلمه رو توی روی خودم بهم گفت. عوضی حداقل .... من هنوز از اون بهتر بودم ... هیچ وقت هیچ کسی جرات نکرد این رو توی صورتش بهش بگه .... اونقدر از اون بهتر بودم که انجلا زمانی ولم کرد که پای به بچه وسط نبود ... نه مثل مادرم که با وجود داشتن من ... بدون بچه اش از اون خونه فرار کرد .... باورم نمیشد .... دیگه کار از مرور حوادث این روز و قبل کریس تادئو گذشته بود .... معزم داشت. خاطرات کودکیم رو هم مرور می کرد. موبایلم بی وقفه زنگ میزد .... صداش بدجور توی گوشم می پیچید .... و یکی پشت سر هم تکانم می داد. .... چشم هام باز نمی شد ..... این بار به جای سلول ... گوشه خیابون کنار سطل های اشغال افتاده بودم .....
قسمت بیست و سوم کارتن کارتن سخاوت باز کردن صدای زنگ موبایلم بیدارش کرده بود .... اون خیابون خواب هم اومده بود من رو بیدار کنه .... شاید زودتر از شر صدای زنگ خلاص بشه . هنوز سرم گیج بود که صدا قطع شد. یکی از چشم هام بیشتر باز نمی شد. دوباره زد روی شونه ام . هی مرد .... پاشو برو .... شلوارت رو که خراب کردی - حداقل قبل از اینکه کنار خونه زندگی من بالا بیاری برو به زحمت تکانی به خودم دادم .... سرم از درد تیر می کشید. چند تا از کارتن هاش رو دیشب انداخته بود روی من ... با همون چشمهای خمار بهش نگاه کردم چقدر سخاوتمندتر از همه اونهایی بود که میشناختم .... نداشته هاش رو با به غریبه تقسیم کرده بود ..... از جا بلند شدم و دستم رو بردم سمت کیف پولم ... توی جیب کنم نبود .... چشمم باز نمی شد دنبالش بگردم ...... دنبالش نگرد. خم شد از روی زمین برش داشت داد دستم .. دیشب چند تا جوون واست خالیش کردن ..... کیف رو داد دستم ..... فقط زودتر از اینجا برو. قبل اینکه زندگی من رو کامل به گند بکشی ..... ازشون دور شدم .... نمی تونستم پیداش کنم .... اصلا یادم نمی اومد کجا پارکش کردم .... همین طور فقط دور خودم می چرخیدم ... و از هر طرف نور به شدت چشم هام رو آزار می داد... همون جا کنار خیابون نشستم .... حی میکردم یکی داره توی گوش هام جیغ می کشه ..... چند خیابون پایین تر سر و کله لوبد پیدا شد...... تلفنت رو که برنداشتی .... حدس زدم باز به گندی زدی ... چطوری پیدام کردی؟ ... رفت سمت سطل های بزرگ اشغال و به تیکه پلاستیک برداشت ... کاری نداشت .... زنگ زدم و گفتم بدون اینکه سروان بفهمه تلفنت رو ردیابی کنن .... شانس آوردی خاموش نشده بود ..... پلاستیک رو انداخت روی صندلی ... سوار ماشین اویران که شدم ..... دوباره خوابم برد .....
قسمت بیست و چهارم: ضامن دار نظامی دوش آب سرد .... لباس هام رو عوض کردم ..... از اتاق که خارج شدم .... تلفنش رو قطع کرد ...... پزشکی قانونی بود ... خیلی وقته منتظره ..... نگاهی به اطراف کرد ..... بد نیست به به شرکت خدماتی زنگ بزنی .... خونه ات عین اشغال دونی شده - تهوع آوره ... عجیب نیست نمی تونی شب ها اینجا بخوابی ..... پزشکی قانونی ... از در که وارد شدیم .... به جای هر چیز دیگه ای ... اول از همه چشمم به جسدی افتاد که کارتر روش کار می کرد ... نصف سرش له شده بود .... دوباره توی اتاق تشریح من بالا تیاری ... سرم رو آوردم بالا و بهش نگاه کردم . .... با عصبانیت بهم زل زده بود ... از اون دفعه که حالم وسط اتاق تشریح بهم خورد خیلی میگذشت اما گذر زمان در کم کردن خشمش تاثیری نداشت. رفت سمت میز کناری و پارچه رو کنار زد ... هیچ اثری از مواد و الکل یا ماده دیگه ای توی بدنش نبود به بچه ١٦ ساله کاملا سالم - اطلاعات قاتل چی؟ ... روی لباس و وسائلش اثر انگشتی که قابل شناسایی باشه باقی نمونده ... قاتل حدودا ٦ قوت قد داشته .... مرد بوده با جنه ای کمی بزرگ تر از مقتول .... راست دست ..... و کاملا در استفاده از چاقو حرفه ای عمل کرده .... آلت قتاله احتمالا باید به چاقوی ضامن دار نظامی باشه ... دقیق نمی تونم نوعش رو مشخص کنم چون خیلی با دقت چاقو رو قبل از در آوردن دایره وار چرخونده می خواسته توی هر ضربه مطمئن بشه بیشترین میزان اسیب رو به قربانی وارد می کند. و خوب می دونسته باید چه کار کنه که اثری از خودش باقی نزاره . از نوع ضربه و طریق عمل کردنش بدون هیچ شکی این کار رو در آرامش تمام انجام داده و کاملا روی موقعیت تسلط داشته .... قاتل صد در صد به آدم حرفه ايه .... و مطمئنم اولین باری هم نبوده که به نفر رو کشته به آدم غیر حرفه ای محاله بتونه با این آرامش و سرعت به نفر رو اینطوری از پا در بیاره .... این بچه هیچ شانسی برای زنده موندن نداشته . قاتل حرفه ای؟ .... اونم برای به بچه ۱۶ ساله؟ ...... نمی تونستم چشم از چهره کریس بردارم... چه اتفاقی باعث شد که با چنین آدمی طرف بشه؟ ..... پارچه رو کشید روی صورت مقتول ..... توی صحنه جنایت به نظر میرسید شخص دیگه ای هم غیر از قاتل و مقتول اونجا بوده باشه ... موقع بررسی جسد چیزی در این مورد متوجه شدی؟ .... فقط قاتل باهاش درگیر شده با شخص سوم هم کمک کرده؟ ...... با حالت خاصی زل زد توی چشم هام به نظرت من شبیه سایکک هام یا روی پشیونیم نوشته مدیومم؟ .... این جنازه فقط در همین حد حرف برای گفتن داشت ... پیدا کردن بقیه داستان کار خودته .... ولی شک ندارم قائل هیچ نیازی به کمک نفر سوم نداشته .... اونم برای به نفر توی سن و سال این بچه جنازه رو بردن سمت سردخونه. قاتل حرفه ای ... چاقوی نظامی .... راست دست - تنها مدرک های صحنه جرم - چیزهایی که برای اثبات محکومیت به نفر ... به هیچ درد نمی خورد ...... تازه اگر میشد توی اطرافیان گریس کسی رو با این سه نشانه پیدا کرد ...... ه افرادی که ادعا میکنند میتوانند با روح مردگان ارتباط برقرار کرده آنها را ببینند و مستقیم با آنها صحبت کنند.
قسمت بیست و پنجم ساندرز مادر دنیل ساندرز توی بیمارستان بستری بود .... واسه همین نمی تونست برای صحبت با ما به اداره پلیس بیاد .... دنبالش می گشتیم که پرستار با دست به ما نشونش داد ... چهره جوان و غمگینی داشت .... و مهمتر از همه ایستاده بود و داشت با دست چیش برگه های ترخیص رو پر می کرد. با روی گشاده با ما دست داد .... هر چند اندوه رو میشد در عمق چشم هاش دید. اندوهی که عمیق تر از خبر مرگ یک شاگرد برای استادش بود انگار دوست عزیزی رو از دست داده بود ..... هیچ کلام ناخوشایندی در مورد کریس از دهانش خارج نمی شد .... هر چند بیشتر اوقات حتی افرادی که مرتکب قتل شده بودن ... در وصف و رئای مقتول حرف می زدن تا کسی متوجه انگیزه شون برای قتل نشه .... اما غیر از چپ دست بودنش... دلیل دیگه ای هم برای اثبات بی گناهیش داشت. در ساعت وقوع قتل .... توی بیمارستان بالای سر مادرش بود ... از صحبت با آقای ساندرز هم چیز قابل توجهی نصیب ما نشد جز اینکه کریس . توی آخرین شب زندگیش .... برای دیدن دبیر ریاضیش به بیمارستان اومده بود ..... به نوجوان شب برای دیدن شما اومده .... و بدون اینکه چیز خاصی بگه رفته؟ ..... خیلی عجیب بود .... با همه وجود میخواستم بگم اعتراف کن - اعتراف کن که پخش مواد دبیرستان زیر نظر توله ... چه جایی بهتر از اینجا برای اینکه مواد رو جا به جا کنی .... جایی که به اسم مادرت اومدی و خوبی میتونی ازش برای پوشش کارت استفاده کنی ... خیلی اروم مکت کرد.... کریس خیلی اشفته بود.... چند بار اومد حرف بزنه اما به فکری با چیزی مانع از حرف زدنش میشد. سعی کردم آرومش کنم . اما فایده نداشت .... به حدی بهم ریخته بود که موبایلش رو هم جا گذاشت. رفت سمت کیفش و موبایل کریس رو در آورد ... موبایلی رو که فکر میکردم حتما دست قاتله بعد از اینکه متوجه شدم با منزل شون تماس گرفتم و به پدرش گفتم ... قرار شد بعد از ظهر بیاد و گوشیش رو ببره ... وقتی ازش خبری نشد دوباره با خونه شون تماس گرفتم که ..... و بغض راه گلوش رو بست .....
هدایت شده از -عروةُ‌الوثقی!
هشتک های ثابت و مفید کانال در حال حاضر. اول از همه نور کانالمون _خانم سه ساله :)! 📜پارت گذاری رمان _لیست انشاءالله به مرور طبق فعالیت بروزرسانی میشه: _ محفل‌ها : خودارضایی : ارتباط‌با‌جنس‌مخالف : ازدواج :عشق :اهمال کاری ناشناس ها و روزمرگی ها در این کانال بارگزاری میشود 🙂🐣👇🏿 https://eitaa.com/joinchat/2559836890C207dc87023 بیسیمِ‌کانال📻 https://harfeto.timefriend.net/17178852949420