-عروةُالوثقی!
🌿🍃🌿🍃 🌿🍃🌿 🌿🍃 🌿 #به_رنگ_کوچ #یسنا_باقری #برگ_چهارم درحالی که میدویدم فکرهای بد ذهنم را میکاوید. به
🌿🍃🌿🍃
🌿🍃🌿
🌿🍃
🌿
#به_رنگ_کوچ
#یسنا_باقری
#برگ_پنجم
****
رستا چادر حنانه را کشید و حنا مجبور شد بغلش کند.
- ایمان بیا بگیر رستا رو.
رستا جیغ بلندی کشید و خودش را محکم تر به حنانه چسباند.
- کی میری بیمارستان؟
- هروقت شما رخصت بدید.
خندید و دستش را روی چشمش گذاشت:
- چش مایی، هرجا دوست داری برو.
هر دویمان، روی صندلی میز ناهارخوری آشپزخانه نشستیم. برایش چای ریختم و جلویش گذاشتم.
دست راستش را زیر چانه اش گذاشت و دست چپش را به لیوان چسباند.
- تونستی کار پیدا کنی؟
موهایش را از روی پیشانیاش کنار زدم:
- خودت چی فکر میکنی؟
نفس عمیقی کشید:
- عیبی نداره، مهم نیست. خداروشکر که تونستم برم سرکار و دیگه مشکلی نداریم.
دستش را از زیر چانهاش برداشت و روی میز گذاشت. سعی در پنهان کردن خندهام داشتم. لیوان چای را روی میز گذاشت و متعجب گفت:
- اشتباه متوجه شدم؟
- خودت چی فکر میکنی؟
لیوان چای را هل داد:
- سرده که. ببخشید هنوز چشم برزخیم فعال نشده، خودت بگو چیکار کردی.
برخاستم و لیوان چای را توی سینک گذاشتم. شیر آب را باز کردم و درحالی که لیوان را میشستم، گفتم:
- دیروز صبح بهم زنگ زدن، همه کاراشو خودشون انجام داده بودن فقط امضا کردم. نمیدونم کی باهاشون حرف زده بود.
پیراهنم کشیده شد و مجبور شدم به جای ظرف شستن موجود کوچک و صورتی رنگ را بغل کنم.
رستا را روی میز گذاشتم و روی صندلی جای گرفتم.
موهای رستا را کنار زدم:
- موهات به مامانت رفته.
حنانه خندید و رستا لب هایش را به هم فشرد. دست راستش را گرفتم و دست چپش را روی پیشانی ام گذاشت. سرم را کج کردم:
- رستا خانم چطوره؟
بغلش کردم و سرش را روی شانهام گذاشت. حنانه بلند شد و آرام گفت:
- میرم بخوابم.
بعد از رفتنش، چشمهایم را بستم و رستا را محکم تر به خودم فشردم.
****
حامد جلوی ایستگاه پرستاری ایستاده بود و با فاطمه حرف میزد.
- یَک روز زاغو گله یتا درخت نشسه بود و داشت همیرو ساندویچ مخورد.
فاطمه دستش را زیر چانهاش گذاشت. بدجور از دست حامد کلافه بود.
- خب؟
- یهو روباه دیدوش و زد رو ترمز و پیشوش گفت: ماشالله چه کله ای چه چه دم گنده ای چه تیپ ناخشی. مشکی رنگ عشقه یتا کچه آواز بخون حال کنیم. زاغو ک هم نامردی نکردو ساندویچا هشت زیر بغلش و گف: برو داییو من بچه آزادشهرم تو دیه مخی منا گول بزنی؟
- قربونت برم ایمان اومد. از من بکش بیرون.
دستهایم را از جیب بیرون کشیدم و با اشاره فاطمه، از آنجا دور شدیم.
- بهتری؟
- ممنون. اتفاقی افتاده؟
- میتونی این چند شبو پیشش بمونی؟ دکتر گفت باید بمونه بیمارستان.
- حالش خوبه که.
خندید:
- این همیشه سرخوشه.
ادامه دارد..
روزهای: دوشنبه و جمعه
-عروةُ الوثقی🇵🇸!
🍃
🌿🍃
🍃🌿🍃
🍃🌿🍃🌿
🍃🌿🍃🌿🍃
مردی که کنده بود در خیبر را ز جا
وا میکنید پس از تو در خانه را به زور
#دلنوشته
#ایام_فاطمیه
تا رجز خواندی و شمشیر زدی یا حیدر
ملکالموت به خود گفت: شلوغ است سرم.!
#جانمعلی
ما عشق را پشت ِ در ِ این خانه دیدهایم ،
زهرا در آتش بود ، حیدر داشت میسوخت .
#جانمعلی