eitaa logo
-عروةُ‌الوثقی!
1.2هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
2.4هزار ویدیو
38 فایل
بسم‌الله !- چقدرزیباست‌زمزمه‌آرام‌آب، کهـ‌درگوشم‌مۍخواند: چقدرخوش‌است‌اقبالم. آرۍ،من‌همان‌جوانه‌روییده‌شده درکنارآبشارم. -تبلیغ] -بیسیم‌ِکانال📻 https://harfeto.timefriend.net/17178852949420 'عروة الوثقی"محکم؛استوار
مشاهده در ایتا
دانلود
-عروةُ‌الوثقی!
🌿🍃🌿🍃 🌿🍃🌿 🌿🍃 🌿 #به_رنگ_کوچ #یسنا_باقری #برگ_چهارم درحالی که می‌دویدم فکرهای بد ذهنم را می‌کاوید. به
🌿🍃🌿🍃 🌿🍃🌿 🌿🍃 🌿 **** رستا چادر حنانه را کشید و حنا مجبور شد بغلش کند. - ایمان بیا بگیر رستا رو. رستا جیغ بلندی کشید و خودش را محکم تر به حنانه چسباند. - کی میری بیمارستان؟ - هروقت شما رخصت بدید. خندید و دستش را روی چشمش گذاشت: - چش مایی، هرجا دوست داری برو. هر دویمان، روی صندلی میز ناهارخوری آشپزخانه نشستیم. برایش چای ریختم و جلویش گذاشتم. دست راستش را زیر چانه اش گذاشت و دست چپش را به لیوان چسباند. - تونستی کار پیدا کنی؟ موهایش را از روی پیشانی‌اش کنار زدم: - خودت چی فکر می‌کنی؟ نفس عمیقی کشید: - عیبی نداره، مهم نیست. خداروشکر که تونستم برم سرکار و دیگه مشکلی نداریم. دستش را از زیر چانه‌اش برداشت و روی میز گذاشت. سعی در پنهان کردن خنده‌ام داشتم. لیوان چای را روی میز گذاشت و متعجب گفت: - اشتباه متوجه شدم؟ - خودت چی فکر می‌کنی؟ لیوان چای را هل داد: - سرده که. ببخشید هنوز چشم برزخیم فعال نشده، خودت بگو چیکار کردی. برخاستم و لیوان چای را توی سینک گذاشتم. شیر آب را باز کردم و درحالی که لیوان را می‌شستم، گفتم: - دیروز صبح بهم زنگ زدن، همه کاراشو خودشون انجام داده بودن فقط امضا کردم. نمی‌دونم کی باهاشون حرف زده بود. پیراهنم کشیده شد و مجبور شدم به جای ظرف شستن موجود کوچک و صورتی رنگ را بغل کنم. رستا را روی میز گذاشتم و روی صندلی جای گرفتم. موهای رستا را کنار زدم: - موهات به مامانت رفته. حنانه خندید و رستا لب هایش را به هم فشرد. دست راستش را گرفتم و دست چپش را روی پیشانی ام گذاشت. سرم را کج کردم: - رستا خانم چطوره؟ بغلش کردم و سرش را روی شانه‌ام گذاشت. حنانه بلند شد و آرام گفت: - می‌رم بخوابم. بعد از رفتنش، چشم‌هایم را بستم و رستا را محکم تر به خودم فشردم. **** حامد جلوی ایستگاه پرستاری ایستاده بود و با فاطمه حرف می‌زد. - یَک روز زاغو گله یتا درخت نشسه بود و داشت همیرو ساندویچ مخورد. فاطمه دستش را زیر چانه‌اش گذاشت. بدجور از دست حامد کلافه بود. - خب؟ - یهو روباه دیدوش و زد رو ترمز و پیشوش گفت: ماشالله چه کله ای چه چه دم گنده ای چه تیپ ناخشی. مشکی رنگ عشقه یتا کچه آواز بخون حال کنیم. زاغو ک هم نامردی نکردو ساندویچا هشت زیر بغلش و گف: برو داییو من بچه آزادشهرم تو دیه مخی منا گول بزنی؟ - قربونت برم ایمان اومد. از من بکش بیرون. دست‌هایم را از جیب بیرون کشیدم و با اشاره فاطمه، از آنجا دور شدیم. - بهتری؟ - ممنون. اتفاقی افتاده؟ - می‌تونی این چند شبو پیشش بمونی؟ دکتر گفت باید بمونه بیمارستان. - حالش خوبه که. خندید: - این همیشه سرخوشه. ادامه دارد.. روزهای: دوشنبه و جمعه -عروةُ الوثقی🇵🇸! 🍃 🌿🍃 🍃🌿🍃 🍃🌿🍃🌿 🍃🌿🍃🌿🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
05.zekr.roghayejan.mp3
4.32M
🎤 کربلایی محمود عیدانیان 📄 رقیه جان ... 👌🏻
سه تا الهی به رقیه بگیم:))؟ -خانوم جان 💚!
آره از این صوبتا :)! الهی به رقیه بگیم براشون ؟ _خانوم‌سه‌ساله
مردی که کنده بود در خیبر را ز جا وا میکنید پس از تو در خانه را به زور
تا رجز خواندی و شمشیر زدی یا حیدر ملک‌الموت به خود گفت: شلوغ است سرم.!
ما عشق‌ را ‌پشت‌ ِ در ِ این‌ خانه‌ دیده‌ایم ، زهرا در آتش‌ بود ، حیدر داشت‌ می‌سوخت .
تو بی صدا می روی وعلی با صدا گریه می کند ..