#امام_صادق_شهادت
یا رب از زهر جفا پا تا سرم آتش گرفت
سوختم پرپر زدم بال و پرم آتش گرفت
پوستی بر استخوانی مانده باقی از تنم
همچو شمعی آب گشتم پیکرم آتش گرفت
من همان فرزند زهرایم که از جور عدو
خانه ام چون بیت زهرا مادرم آتش گرفت
بر روی سجاده بودم نیمه شب گرم دعا
ناگهان دیدم همه دور و برم آتش گرفت
کودکان را دیدم از این سو به آن سو در فرار
گریه کردم انقدر چشم ترم آتش گرفت
پا نهادم بین آتش زیر لب گفتم حسین
یادم آمد عصر عاشورا حرم آتش گرفت
یک بیابان دشمن و یک مشت طفل بی پناه
خاطرم بر عمه های مضطرم آتش گرفت
دختری فریاد می زد سوخت عمه دامنم
دیگری می گفت عموجان معجرم آتش گرفت
دختری این راز را کنج خرابه فاش کرد
در میان شعله ها موی سرم آتش گرفت
از میان آنچه غارت شد دل پر درد من
بیشتر بر گاهوار اصغرم آتش گرفت
مادرش در پشت خیمه ناله می زد اصغرم
تو نبودی آب خوردم حنجرم آتش گرفت
#عبدالحسین
#امام_صادق_شهادت
غریب ماندن در کوچه دردسر دارد
فقط خداست که از حال تو خبر دارد
خدا کند که در این کوچه باز حداقل
طناب از سر دست تو دست بردارد
شبیه مادرتان خانه ات در آتش سوخت
هنوز شهر برای شما خطر دارد
میان کوچه نکش پیرمرد فاطمه را
عصا ندارد اگر دست بر کمر دارد
به یاد مادرتان سوخت خانه و حالا
چقدر خاطره ی تلخ میخ در دارد
امام عشق غریب است و شهر پیغمبر
میان سینه ی خود باز داغ اگر دارد
خدا کند که کسی با غلاف سر نزند
خدا کند که کسی با لگد به در نزند
#علی_رضوانی
#امام_صادق_شهادت
آقاى بى كسى كه غم ارثيه داشته
اُنسى به داغِ مادرِ اِنسيه داشته
كنج اتاقِ خويش حسينيه داشته
با اهل خانه مجلسِ مرثيه داشته
حالا گرفته روضه غريبانه بازهم
نشناختند خشكِ مقدس مئآب ها
خورشيدِ علم را پَسِ ابر حجاب ها
مُشتى، رُفوزه در پىِ درس و كتاب ها
شاگردهايشان همه در رختخواب ها
آتش زدند بر در يك خانه بازهم
حق ميدهيم مرد اگر گريه ميكند
تنها ميانِ چند نفر گريه ميكند
با ترسِ دختران چقدر گريه ميكند
افتاده يادِ مادر و در گريه ميكند
تكرار شد مصيبت پروانه بازهم
آتش به بيتِ اطهرش افتادُ گفت آه
يادِ صداى مادرش افتادُ گفت آه
عمامه اش كه از سرش افتادُ گفت آه
وقتِ فرار، دخترش افتادُ گفت آه
ترسيده است دخترِ دردانه بازهم
يك نانجيب خنجرِ آماده مى كشيد
يك بى حيا عمامه و سجاده مى كشيد
بندِ طناب را كه زنازاده مى كشيد
شيخ الائمه را وسط جاده مى كشيد
آسيب ديد غيرت مردانه بازهم
دستِ عيالِ او به طنابى نرفت نه!
دست كسى به سوى حجابى نرفت نه
از صورتى عفيفه نقابى نرفت نه
ناموسِ او به بزم شرابى نرفت نه
رفتيم سمت مجلس بيگانه بازهم
بي احترام رفت ولى عمّه زينبش
بينِ عوام رفت ولى عمّه زينبش
در ازدحام رفت ولى عمّه زينبش
بزم حرام رفت ولى عمّه زينبش
وقت گريز شد دل ديوانه بازهم
بالاى تخت قائله اى بود، واى من
پيش رباب حرمله اى بود، واى من
زينب ميان سلسله اى بود، واى من
چوبِ بدونِ حوصله اى بود، واى من
خون شد روان از آن لب جانانه بازهم
#محمد_جواد_پرچمی