🌑🌕روضه ورود کاروان به مدینه ـ
#روضه_ورود_به_مدینه
ملاقات ام البنین سلام الله علیها با بشیر
فرزندان ام البنین همگى در زمین کربلا شهید شدند و نسل ام البنین علیهاالسلام از طریق عبیدالله بن قمر بنى هاشم بسیار مى باشند. چون بشیر به فرمان امام زین العابدین علیه السلام وارد مدینه شد تا مردم را از ماجراى کربلا و بازگشت اسراى آل الله با خبر سازد، در راه ام البنین علیهاالسلام او را ملاقات کرد و فرمود: اى بشیر، از امام حسین علیه السلام چه خبر دارى ؟ بشیر گفت : اى ام البنین ، خداى تعالى ترا صبر دهد که عباس تو کشته گردید.
ام البنین علیهاالسلام فرمود: از حسین علیه السلام مرا خبر ده . بدینگونه ، بشیر خبر قتل یک یک فرزندانش را به او داد، اما ام البنین علیهاالسلام پیاپى از امام حسین علیه السلام خبر مى گرفت وى گفت : فرزندان من و آنچه در زیر آسمان است ، فداى حسینم باد! و چون بشیر خبر قتل آن حضرت را به او داد صیحه اى کشید و گفت : اى بشیر، رگ قلبم را پاره کردى ! و صدا به ناله و شیون بلند کرد. مامقانى گوید: این شدت علاقه ، کاشف از بلندى مرتبه او در ایمان و قوت معرفت او به مقام امامت است که شهادت چهار جوان خود را که نظیر ندارند در راه دفاع از امام زمان خویش سهل مى شمارد. به نوشته علامه سماوى در ابصار العین : ام البنین علیهاالسلام همه روزه ه بقیع مى رفت و مرثیه مى خواند، به نوعى که مروان – با آن قساوت قلب – از ناله و گریه ام البنین علیهاالسلام به گریه مى افتاد و اشکهاى خود را با دستمال پاک مى کرد. نیز هنگامى که زنها او را با عنوان ام البنین خطاب کرده و به وى تسلیت مى داده اند، این ابیات را سرود:
لا تَدْعُوِنِّی وَیْکِ أُمَّ الْبَنِینَ تُذَکِّرِینِی بِلِیُوثِ الْعَرِینِ
واى بر تو مرا دیگر مادر پسران مخوان که مرا به یاد شیران بیشهام مىاندازى
کَانَتْ بَنُونَ لِی أُدْعَى بِهِمْ وَ الْیَوْمَ أَصْبَحْتُ وَ لا مِنْ بَنِینَ
مرا پسرانى بود،که به آنان خوانده مىشوم اما امروز براى من پسرانى نیست
أَرْبَعَهٌ مِثْلُ نُسُورِ الرُّبَى قَدْ وَاصَلُوا الْمَوْتَ بِقَطْعِ الْوَتِینِ
چهار پسر مانند کرکسان بلندیها که با بریده شدن رگ حیات یکى پس از دیگرى به مرگ پیوستند
تَنَازَعَ الْخِرْصَانُ أَشْلاءَهُمْ فَکُلُّهُمْ أَمْسَى صَرِیعا طَعِینَ
نیزهها بر پیکرهایشان ستیزه داشتند همه آنان با تن مجروح به خاک افتادند
یَا لَیْتَ شِعْرِی أَ کَمَا أَخْبَرُوا بِأَنَّ عَبَّاسا قَطِیعُ الْیَمِینِ
اى کاش مىدانستم آنچنان است که خبر دادند این که دست عباسم بریده شده بود
یعنى اى زنان مدینه ، دیگر مرا ام البنین نخوانید و مادر شیران شکارى ندانید، مرا فرزندانى بود که به سبب آنها ام البنینم مى گفتند، ولى اکنون دیگر براى من فرزندى نمانده و همه را از دست داده ام . آرى ، من چهار باز شکارى داشتم که آنها را هدف تیر قرار دادند و رگ گردن آنها را قطع نمودند و دشمنان با نیزه هاى خود ابدان طیبه آنها را از متلاشى کردند و در حالى روز را به پایان بردند که همه آنها با جسد چاک چاک بر روى خاک افتاده بودند. اى کاش مى دانستم آیا این خبر درست است که دستهاى فرزندم قمر بنى هاشم علیه السلام را از تن جدا کردند؟
مخوان جانا دگر ام البنینم که من با محنت دنیا قرینم
مرا ام البنین گفتند، چون من پسرها داشتم ز آن شاه دینم
جوانان هر یکى چون ماه تابان بدندى از یسار و از یمینم
ولى امروز بى بال و پرستم نه فرزندان ، نه سلطان مبینم
مرا ام البنین هر کس که خواند کنم یاد از بنین نازنینم
به خاطر آورم آن مه جبینان زنم سیلى به رخسار و جبینم
به نام عبدالله و عثمان و جعفر دگر عباس آن در ثمینم
یَا مَنْ رَأَى الْعَبَّاسَ کَرَّ عَلَى جَمَاهِیرِ النَّقَدِ وَ وَرَاهُ مِنْ أَبْنَاءِ حَیْدَرَ کُلُّ لَیْثٍ ذِی لَبَدٍ
أُنْبِئْتُ أَنَّ ابْنِی أُصِیبَ بِرَأْسِهِ مَقْطُوعَ یَدٍ وَیْلِی عَلَى شِبْلِی أَمَالَ بِرَأْسِهِ ضَرْبُ الْعَمَدِ
لَوْ کَانَ سَیْفُکَ فِی یَدِیْکَ لَمَا دَنَا مِنْهُ أَحَدٌ
حاصل مضمون این ابیات جانسوز آنکه : هان اى کسى که فرزند عزیزم ، عباس ، را دیده اى که با دشمن در قتال است و آن فرزند حیدر کرار، پدر وار حمله مى کند و فرزندان دیگر على مرتضى ، که هر یک نظیر شیر شکارى هستند، در پیرامون وى رزم مى کنند، آه که به من خبر داده اند که بر سر فرزندم عباس عمود آهن زدند در حالیکه دست در بدن نداشته است . اى واى بر من ! چه بر سرم آمد و چه مصیبتى بر فرزندانم رسید؟ اگر فرزندم عباس دست در تن داشت ، کلام کس را جرات بود که به وى نزدیک شود
.
🌑🌕روضه ورود کاروان به مدینه
#روضه_ورود_به_مدینه
#بانوان_خادم
کاروان اهل بیت امام حسین علیه السّلام در روز جمعه هنگامی که خطیّب سرگرم خواندن نماز جمعه بود، وارد مدینه شدند و مصائب حسین علیه السّلام و آنچه را که بر او وارد شده بود، برای مردم بازگو کردند.
داغها تازه شد و باز آنان را حزن و اندوه را فرا گرفت. در سوگ شهیدان کربلا نوحه سرایی و گریه کردند و آن روز همانند روز رحلت نبی اکرم صلی الله علیه و آله شد که تمام مردم مدینه جمع شده بودند و عزاداری میکردند.
ام کلثوم در حالی که میگریست، وارد مسجد پیامبر شد و روی به قبر پیامبر کرد و گفت:« سلام برتو، ای جد بزرگوار من! خبر شهادت فرزندت حسین را برایت آورده ام.» ناله جانگداز بلندی از قبر مقدّس رسول خدا صلی الله علیه و آله برخاست. مردم با شنیدن این ناله به شدت گریستند و ناله و شیون همه جا را گرفت.
آن گاه علیّ بن حسین علیه السّلام به زیارت قبر پیامبر صلی الله علیه و آله رفت و صورت بر قبر مطهّر نهاد و گریست.
زینب علیهاسلام دو طرف در مسجد را گرفت و شیونکنان فریاد زد:« یا جداه، خبر مرگ برادرم حسین را برایت آورده ام.»
زینب هرگاه به علیّ بن الحسین علیه السّلام نگاه می کرد، داغش تازه و غمش افزون میشد.
ام سلمه، همسر رسول خدا صلی الله علیه و آله، با شیشهای در دست که تربت حسین علیه السّلام در آن به خون مبدل شده بود، دست فاطمه، فرزند حسین علیه السّلام، را گرفته بود و از حجره خود بیرون آمد.
اهل بیت وقتی ام سلمه و شیشهی تربت را دیدند، صدا به گریه بلند کردند، ام سلمه را در آغوش گرفتند و بسیار گریستند.
منابع:
قصه کربلا، ص ۵۴۳٫
الدمعه الساکیه، ج ۵، صفحه ۱۶۲
بحار الانوار ج ۴۵ صفحه ۱۹۸
.
🌕🌑 روضه ورود کاروان به مدینه و روضه امام سجاد ع
#روضه_ورود_به_مدینه
▪️▪️▪️▪️▪️▪️
خیلی این آقا غریبِ ... از غربت این آقا همین بس ، 35 سال گریه می کرد ... براش غذا می آوردم میزاشت کنار ، گریه می کرد ... آب براش می آوردن میزاشت کنار ، گریه می کرد ... هی می گفتن آقا ، چرا انقدر گریه می کنی؟ ناله ش بلند میشد ، می گفت خودم دیدم ... بابام گرسنه بود ، تشنه بود ...
همچین که برگشتن مدینه ( خیلی جانسوزِ این روضه ) همچنین که از کربلا برگشتن مدینه وقتی بشیر اومد خبر آورد برا اهلِ مدینه ، دسته دسته مردم میومدن بیرون از مدینه میگفتن آقا چطوری شد باباتون رو کشتن ؟ ... فقط یه جمله جواب می داد ( به امام حسین ، ساعت ها باید برا این جمله گریه کنی ) میگفت فقط همینُ براتون بگم حیوانات هم کربلا آب خوردن .... میفرمود أنَا ابنُ مَن قُتِلَ صَبرا ... من فرزندِ اون آقایی ام که با قتلِ صبر کشتنش ... (یعنی چی آقا ) یعنی یواش یواش کشتنش ... یعنی اول با نیزه زدن ... بعد با شمشیر زدن .... تازه سنگ میزدن ... سنگاشون که تموم شد ریختن تو گودال ...
ته گودال پیکر اُفتاده
توی گودال مادر افتاده
خواهر افتاده ، یک سر افتاده ...
نالۀ واعطشا بر جگرش می افتاد
آب میدید به یادِ قمرش می افتاد
بی سبب نیست که از جملۀ بَکّائون است
اشک از گوشۀ چشمانِ ترش می افتاد
شیرخواره بغل تازه عروسی میدید
یادِ لالایِ رباب و پسرش می افتاد
با دلی خون شده میگفت که الشام الشام
تا به بازار مدینه گذرش می افتاد
جلوی پای سکینه دم دروازۀ شهر
از رویِ نیزه علمدار سرش می افتاد
میشکست آینۀ صبر و غرورش را زجر
تا به جانِ اُسرا با کمرش می افتاد
روضۀ گم شدن و دفنِ رقیه میخواند
تا به صحرا و خرابه نظرش می افتاد
گوسفندی جلویش ذبح که میشد، یادِ
خنجرِ کُند و گلویِ پدرش می افتاد ....
شاعر : رضا قربانی
*تا می دید گوسفندی رو دارن سر میبرن ، سریع میومد به قصاب میگفت ببینم آب بهش دادید یا نه ؟ عرضه میداشت آقا ما مسلمانیم ، خودِ شما به ما یاد دادید آب بدیم به قربانی قبل از ذبح شدن ... آقا می نشست گریه میکرد ... میگفت بیا برات تعریف کنم ... یه عده به ظاهر مسلمون کربلا بابایِ منو .... آب بهش ندادن ... آی حسین .... *
گریه بر کشتۀ عریان خوب است
گریه بر آن لبُ دندان خوب است
گریه خوب است که هر شب باشد
گریه بر چادر زینب باشد
*یه چیزی همیشه آقا رو خیلی اذیت میکرد ، تا نگاه به دستاش می کرد ، هی می گفت با همین دستا خاکش کردم ... با همین دستا بود بوریا آوردم ... با همین دستا بود بابام رو تو قبر گذاشتم ...*
حسین ......
. ادامه👇👇👇
🌑🌕 متن روضه ورود کاروان به مدینه
#روضه_ورود_به_مدینه
ـ مرحوم کافی
تا مدینه نرفته باشی آتش نمی گیری. از کسی که مدینه رفته بپرسید. هر سال وقتی ما از مکه می آییم به سمت مدینه، نزدیک مدینه که می شویم به راننده اتوبوسها می گویم: بایستید. می گویند: چه کار داری؟ می گویم: صبر کنید. بیایید پایین چند دقیقه ای کارتان دارم. آنها هم می دانند وقتی می گویم: بیایید پایین خبری است. می آیند پایین می ایستند. می پرسند: حاج آقا! اینجا کجاست؟ می گویم: اینجا جایی است که یک روزی زن و بچه امام حسین(ع) ایستاده بودند. آنها از کربلا برگشته بودند. اینجا دروازه مدینه است. آی امان! امان!…
هر کس از مسافرت به وطنش می آید خوشحال می شود. اما زن و بچه امام حسین(ع) وقتی به مدینه رسیدند دلهایشان می تپید. تا چشمهایشان به در و دیوار مدینه افتاد نمی دانی چه حالی شدند؟ مدینه! ما با مردها و جوانها رفتیم اما حالا فقط یک عده زن و بچه آمده ایم. امام سجاد(ع) سراغ بشیر را گرفت، بشیر آمد. آقا صدا زد: بشیر! بابایت شاعر بود آیا تو هم بهره ای از شعر داری یا نه؟ گفت: بله آقا بی بهره نیستم. فرمود: دلم می خواهد بروی در شهر مدینه آمدن ما را به مردم خبر بدهی. گفت: چشم آقا. سوار بر اسب شد یک پرچم سیاه به دستش گرفت. و در شهر مدینه می چرخاند. این کار در میان عرب علامت آشوب است.
یا أهل یثرب لا مُقام لکم بها؛ آی مردم مدینه! دیگر مدینه نمانید. مردم دویدند، گفتند: بشیر ! مگر چه خبر است؟ چرا میان مردم وحشت می اندازی؟ گفت: یک خبر مهمی دارم. مردم به حرم رسول الله آمدند. بشیر بالای منبر رفت و ندا داد. مردم! دیگر مدینه نمانید. ای مردم! قُتِلَ الحسین(ع)؛ مردم! حسین را کشتند.مردم از حرم پیغمبر (ص) بیرون ریختند. این قسمت را جایی ننوشته، من می گویم. من خیال می کنم وقتی مردم از حرم پیغمبر(ص) بیرون رفتند هی به هم می گفتند: فلانی مواظب باشید خبر به محله بنی هاشم نرسد. آی حسین! حسین!…
التماس دعا صحت
.