🌷 🍃
🍃
#شهید_زنده
|حاج حسین یڪتا|
🌸..| بچهها بیایید
یه ڪاری ڪنید ڪه..
امامزمانــ برنامههاشو روی ما پیاده ڪنه؛
ما اون مأموریتِ خاصِّ آقا رو انجام بدیم!
❤️..| این یه رابطه خصوصے
با امام زمان میخواد...
🙂..| این یه نصفِ شب
گریهکردنهای خاص میخواد.
#سربازشباشتااومدنش😍✋🏻
🕊...| @asheghaneh_halal
🍃
🌷🍃
🕗❄️
❄️
#قرار_عاشقی
💕°•{جانـ فداے
حرمت یار خراسانے منــ😇
💕°•{چاره ے درد
و غم و رنج و پریشانے منــ😌
#السلام_علیڪ_یاعلےبن_موسےالرضا
#چاره_ےدرد_و_غم_و_رنج
#وپریشانےمن💔
❄️ @asheghaneh_halal
🕗❄️
°🎯| #غربالگرے |🎯°
#خوشبختی_پوچ(2)
غـــرب بیــرون از لنـز هالیوود📷
در فیــلم های خود #مدینه_فاضله
را به مــردم دنـیا نشان مےدهند
غـافل از،اینڪه واقعیت چیزه
دیگــری ست👊👊👊
منــبع📥
ڪتاب سرآب غرب
فــــرنگـ بــدون سانســـــور👇
📡| @Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_پنجاه_وشش ♡﷽♡ بیشتر فکر کرد...زیباییش! و حجابش ... و بیشتر فکر کرد و بی
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_پنجاه_وهفت
♡﷽♡
آیه سامره را روی تختش گذاشت و بی هیچ حرفی از اتاق خارج شد و در را بست و با صدایی آرام
گفت: نه مامان عمه من میرم اتاق کمیل یکم باهاش کار دارم خودش بگه بهتره...
عقیله باشه ای گفت و آیه لبخند زنان سمت اتاق کمیل رفت...در دلش شادی وصف ناپذیری به پا
بود... خوب بود...خیلی خوب بود ...
محمد و پریناز و عقیله خیره به ابوذر بودند و لبخند محوی روی لب داشتند! در واقع همگی میدانستند که برای چه جمع شدند ابوذر با آرامشی که خودش هم از خودش انتظار نداشت شروع
به صحبت کرد:خب من نیاز به مقدمه چینی که ندارم! میخواستم بگم که .... خب من نظرم در مورد
یه خانمی مثبته و راستش میخواستم بگم که...
عقیله داشت حوصله اش سر میرفت از این تعلل ها پس حرف آخر ابوذر را زد و گفت: پریناز جان
و داداش محمد پسرتون زن میخواد!
ابوذر متعجب به عقیله نگاه کرد و بعد لبخند خجلی به پدر مادرش که منتظر تایید حرفهای عمه
اش بودند زد و گفت: بله ...همینی که عمه گفتند!
پریناز بلند خندید و رفت کنار ابوذر نشست و او را درآغوش گرفت: ای جانم پسر مامان... الهی
دورت بگردم خدا میدونه چقدر خوشحال شدم ..چرا حالا؟
محمد هم با لبخندرو به پریناز که محکم ابوذر را در آغوش گرفته بود گفت: یواش خانم خفه اش کردی!
پریناز اما با ذوق گفتی: تو مادری نیستی محمد بدونی من تو چه حالیم
و بعد با ذوق پرسید:حالا کی هست؟
ابوذر که حالا حرف زدن برایش راحت تر شده بود گفت: از هم دانشگاهی هامه آیه میدونه کیه!
پریناز روی دستش زد و گفت: آی آی آی من میبینم این دختره و تو چند روزه مشکوک میزنین!!
دارم براش!
آیه که از سر و صداهای بیرون فهمیده بود ابوذر بالاخره جان کنده و حرفش را زده لبخندی زد!
کمیل که او را زیر نظر داشت با خنده پرسید: بالاخره شازده به حرف اومد؟
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_پنجاه_وهفت ♡﷽♡ آیه سامره را روی تختش گذاشت و بی هیچ حرفی از اتاق خارج ش
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_پنجاه_وهشت
♡﷽♡
آیه سرش را از کتبهای تست کمیل در آورد و با اخم گفت: درست حرف بزن در مورد برادر بزرگترت! کمیل لبخند زنان دستانش را بالا برد و گفت: تسلیم خواهرم تسلیم!
آیه خیره چشمان عسلی این برادر دوست داشتنی شد و خدا میدانست که چقدر این پسرک سر به هوا برایش عزیز است!
کتاب تست را سر جایش گذاشت و روبه روی کمیل نشست: خب آقا داداش... شما به جای
فضولی تو کار ابوذر به من توضیح بده که چرا وضعیت درسیت چنگی به دل نمیزنه؟
تو سال دیگه کنکور داریا!
لبخند از روی لبهای کمیل پر کشید: من درس میخونم
_این نتایج که اینطور نمیگه
کمیل از جایش بلند شد و کنار آیه نشست:آیه من میخوام یه واقعیتی رو بهت بگم!
آیه خونسر نگاهش کرد و گفت:و اون واقعیت؟
کمیل کلافه بود و آیه این را خوب درک میکرد: راستش من اصلا علاقه ای به رشته ای که دارم میخونم ندارم!
راستش من اصلا کنجکاو نیستم بدونم ساختار DNAچطوره! یا از ترکیب فلان مواد شیمیایی چی میشه!
آیه لبخند زد به این اعتراف صریح برادرش!
و خودش را لعنت کرد که چرا زودتر نفهمیده بود!
_خب آقا کمیل چرا الان؟ چرا حالا؟
_به خاطر حرف مردم! چه میدونم به خاطر بابا!اون همیشه دوست داشت منم یکی باشم مثل تو مثل ابوذر!
_ولی تو نه آیه ای نه ابوذر ! تو کمیلی داداشی! کمیلی که فقط شبیه کمیله! بابا هیچ وقت تو رو
مجبور به کاری نکرده کمیل!
_میدونم میدونم آیه ولی ... حماقت شاخ و دم نداره که!من آدم ترسوییم!
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_پنجاه_وهشت ♡﷽♡ آیه سرش را از کتبهای تست کمیل در آورد و با اخم گفت: درست
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_پنجاه_ونه
♡﷽♡
_حالا رشته مورد علاقه ات چے بود؟
کمیل کمے این پا و ان پا میکند و میگوید:هنر!
آیه آهے در دل میکشد ... راست میگفت کمیل!
آن روحیه کجا و رشته تحصیلے اش کجا
_کمیل چرا اینقدر با خجالت از علاقه ات حرف میزنے؟ هنر خیلے زیباست!
کمیل متعجب به آیه میگوید: آیه یعنے از نظر تو این علاقه مسخره نیست؟
_چرا مسخره باشه دیوونه؟ تو میتونے یه هنرمند باشے! کسے که میتونه از زیبایے کاکتوس حرف بزنه و جهان رو خیلے زیبا تر از اونچیزے که ما فکر میکنم هست نشونمون بده
کمیل خواست حرفے بزند که عقیله در را باز کرد و با سر و صدا گفت: شماها واسه چے چپیدید تو
اتاق؟ آیه بیا بیرون داداش میخواد باهات حرف بزنه! آقا کمیل شما هم خیر سرت داداشت داره
دوماد میشه ها! یه سرے یه صدایے!
کمیل خندان همراه عقیله بیرون رفت و آیه چشمکے حواله اش کرد! باید در اسرع وقت وضعییت کمیل را پیگیرے میکرد...نفس عمیقے کشید و عطر محبت پیچده در این خانه را به ریه هایش فرستاد
امشب چه شب خوبے بود... در اتاق را بست و به ابوذر خندان نگاهے انداخت...قدر تمام کهکشان
چشمهایش نور داشت! عقیق در گردنش را لمس کرد زیر گوشش انگشترے نجوا کرد: این چندمین اتفاق خوبیه که دارے ثبتش میکنے؟ محمد آیه را فراخواند و آیه با سر و صدا و کل کشیدن
نزد جمع خانوادگیشان رفت...
حال همه چیز خوب بود...
شب مهتابے و خانه گرم و صمیمے ...
ابوذرے که با خنده به مسخره بازے هاے کمیل خیره بود!
شیطانے کردنهاے مامان عمه در آن سن و سال لبخند موقرانه پدرش به آن جمع آغوش ذوق زده پریناز ...
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
💛✨
✨
#پابوس
❤️..| آمدے جـانـا گل رویت
دل از عالـم ربــود
..| هـرنخ از سجـادهے رویـت
دل از عـالـم ربــود
#سهشنبههاے_زینالعابدینـے💚
#السلامعلیک_یا_امامسجـاد🍃
🌸..| @asheghaneh_halal
✨
💛✨
🍃👒
#مجردانه
زیباترین منش انسان راستگویے است!
خوب است زیباترین صفت را در مقدمه ے زندگے، سرلوحه برنامه ے اجتماعے خود قرار دهیم...
قطعا موفقیت در این است..☺️👌
#راستگوباشیم
پ.ن:
ندارم!😐
@asheghaneh_halal
🍃👒
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•| #ویتامینه🍹 |•°
•😉•تشویق آقایون
•🗣•به صحبت ڪردن و تبادل نظـر
#خانومهاحتماببینند...👌
#استادحورایے🎙
لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇
°•|🍊|•° @asheghaneh_halal
🎈•| #دردونه |•🎈
وقتے ڪودڪ شما رازهاے خصوصے
خانوادگے تان را درجمع مطرح مےڪند،
هیچ واڪنش شدیدےنشان ندهید❌
ڪودڪ را از جمع بیرون ببرید و به او
بگویید من خیلے ناراحت مے شوم وقتے
مسائل خصوصے زندگےمان را جلــوے
بقیه مے گویے. یا در همان جمع چند ثانیه
بدون صحبت و جدےبه او نگاه کنید تا
متوجه شود ڪه فضولی کرده است
و نباید حرفش را ادامه دهـد.😕
به اطرافیان سفارش ڪنید ڪه اگر
ڪودڪ تان از مسائل زندگے شمــا
صحبت مےڪند به او اعتنایی نڪنند
و ڪاملا بے تفاوت باشند.😬
در بحث هاے گروهےو ڪلاس احساس
دیگران نسبت به فرد خبرچین را مطرح
ڪنید و در بیان داستان یا فیلم او را آگاه
ڪنید ڪه دیگران حس خوبی نسبت به
فرد فضول و خبر چین ندارند.😊
#نڪاتتربیتے_ریزوڪاربردے 😉👇
👶🏻•| @asheghaneh_halal
Banifateme Shab 1 Fatemie Aval 97-03.mp3
5.87M
⬛️🔲
🔲
#ثمینه
|•🗓•| یہ روزے هست ، تو تقویماے تاریخ
|•😖•| نوشتن بین کوچہ محشرے شد
|•😓•| دوشنبہ راهش رو بستند کہ افتاد
|•😨•| نوشتند از همون روز بسترے شد
#فاطمیه 🏴
#مداحی_دست_اول 😌
#پیشنهاد_دانلود_شدیدا💯
#سید_مجید_بنےفاطمہ🎤
◼️ @asheghaneh_halal
🔲⬛️
😜•| #خندیشه |•😜
دیـــالوگ های پـدر و پـسری😎
یعنے بــاباشم حتے قبولش نداره😂
محمــدرضا👈 پـدرجــان😉
رضـا👈 پــسر جــان نــاخلف😂😂
الان مـلڪ سلمــان امــیدش
نــاامیـــد شد😁😱
بــن سلمـان افسـرده شده😱
تـــرامپ بــا یـه تــیر
خـــودش و خــلاص مےڪنه😂
ڪلینتون خـوشحــاله😎
ڪــری تضمین مےده
خــودش #رضا_پهلوی و خلاص ڪنه🔫
#عڪسو_باز_ڪن_شاد_شے😂
#ڪپے_ڪنے_ڪری_تضمین_نمیده🔨
#نـشر_بده_خلاص_شے❌
ڪلیڪ نڪنے دیالوگ زده میشے😱👇
•|😜|• @asheghaneh_halal
#شهید_زنده
|سردار سلامے|
🌼..| اسرائیل جنگ جدیدی را شروع ڪند،مسلماً محو خواهد شد..
🌼..| راهبرد ما محو اسرائیل از جغرافیای سیاسے جهان است و به نظر میرسد با شرارتهایی که اسرائیل در حال انجام است، خودش را به این واقعیت نزدیک مےڪند.
ما اعلام مےڪنیم ڪه اسرائیل اگر ڪاری انجام دهد ڪه جنگ جدیدی شروع شود، مسلماً این جنگ، همان جنگے است ڪه محو او را در پے خواهد داشت و سرزمینهاے اشغالے بازپس گرفته خواهد شد و حتے اسرائیلےها در فلسطین گورستانے برای دفن ڪردن جنازههای خود نخواهند داشت..🌸..
#ســردار_دلهــا❤️🍃
🕊..| @asheghaneh_halal
📷💣
📋•| #ڪارنامه_سیاه_پهلوی |•📋
انــقلاب اسلامے 🇮🇷
از #پهــلوی2500 ســاله
عبــــور ڪرد👊👊
انــقلاب اسلامے🇮🇷 و نظام اسلامے
ڪشور را از وابستگے نجـات
دادنـــد.💪🇮🇷
مقــام معــظم رهبری(مدظله العالی)
#شڪست_قفس_پهلوی👊
#فســادهای_شــاه👊👊
حـــقیقـت های
دوران پهلوی را از لنــز دوربیـن
مــا ببنیــد😎
•|📋|• @asheghaneh_halal
📸💣
🕗❄️
❄️
#قرار_عاشقی
•{💝}•هر چند حال و روز
زمین و زمان بد استــ✋🏻
•{💝}•یڪ تکه از بهشت در
آغوش مشهد استــ😊
•{💝}•حتے اگر به آخـر خط
هم رسیدهاے😔
•{💝}•اینجــا براے عشـق
شروعےمجدد استــ😌
#السلام_علیڪ_یاعلےبن_موسےالرضا
#چارهےدردوغمورنجوپرشانےمن💔
❄️ @asheghaneh_halal
🕗❄️
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_پنجاه_ونه ♡﷽♡ _حالا رشته مورد علاقه ات چے بود؟ کمیل کمے این پا و ان پا
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_شصت
♡﷽♡
صبح روز بعد آیه با نشاط بیشترے از خواب بلند شد. آنروز نمیخواست به بیمارستان برود و به
خواهش ابوذر سرے به مغازه مانتو فروشی زد تا هم کمک حال شیوا باشد و هم حساب کتاب ها را جمع و جور کند.
با نشاط آیه گونه اش وارد مغازه شد...
شیوا را دید که داشت مانتو ها را با سلیقه مرتب
میکرد...این مغازه را خیلے دوست داشت دوسال پیش که ابوذر با سرمایه اولیه پدرش اینجا و
کارگاه پریناز را باز کرد کسے فکر نمیکرد امروز اینقدر برکت دهد و پا بگیرد... عقیله مانتو طراحے میکرد و پریناز و ده نفر دیگر آن ها را میدوختند!
بے صدا به پشت شیوا رفت و دستهایش را روے چشمهاے زیباے دخترک مانتو فروش گذاشت!
و شیوا میدانست این دستهاے نرم و مهربان متعلق به آیه دوست داشتنے اش است!
بےصدا برگشت و صمیمے ترین دوست این روزهایش را در آغوش گرفت:
سلام آیه جانکم...کجایے تو عزیزم؟
آیه نیز محکم او را در آغوش فشرد: سلام شیوا ...تورو خدا ببخش عزیزم این چند وقت
اینقدر سرم شلوغ بود که بعضے وقتا دلم میخواست جیغ بکشم
این ادبیات آیه همیشه شیوا را به خنده مے انداخت با خنده آخرین مانتو در دستش را آویزان کرد و آیه را دعوت به نشستن کرد: خب چے شده حالا یادے از فقیر فقرا کردے؟
آیه نیز در حالے که با یکے از مانتو ها ور میرفت گفت: شیوا کم چرت بگو...امروز هم اومدم حسابے ازت کار بکشم ...کلے حساب کتاب داریم که باید انجام بدیم...
از دست این ابوذر که همیشه دردسره
شیوا لبخندے میزند و چاے ساز را روشن میکند
_آقاے سعیدے الان دقیقا یک هفته است که اصلا به مغازه سر نزدن!
_و دقیقا یک هفته است که رو سر من خراب شده شیوا!
شیوا همانطور که با خنده استکانها را از چاے پر میکرد گفت : چرا مگه چیزے شده؟
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_شصت ♡﷽♡ صبح روز بعد آیه با نشاط بیشترے از خواب بلند شد. آنروز نمیخواست
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_شصت_ویک
♡﷽♡
آیه سرے به نشانه تاسف تکان داد و گفت:اوف نپرس دختر..آقا داره زن میگیره من بد بخت باید
جورشو بکشم
شیوا یک آن شکه شد! به گوشهایش اعتماد نداشت و مطمئن بود که اشتباه شنیده!بے اختیار
استکان از دستش افتاد و شکست ...آیه نگران از شنیدن صداے شکستنے از جایش بلند شد:چے
شد؟؟
شیوا قدرے به خود آمد و گفت:
چے...چیزے نیست آیه جان استکان از دستم افتاد خواست برود آنطرف پیشخوان که دو مشترے از در وارد شدند...
شیوا هنوز در شک بود به همین
خاطر به آیه گفت: آیه جان میشه شما به مشترے ها برسے؟ خودم جمعش میکنم
_باشه تو که دستت چیزیش نشده؟
_نه آیه جان بے زحمت به مشترے ها برس
آیه که رفت تازه به خودش آمد...خیره به تکه هاے استکان کاسه چشمهایش پر از اشک شد...
گویے دلش را میدید که اینطور تکه تکه و خورد شده...
میخواست هرچه زودتر به خودش بیاید و
آیه را به شک نیندازد ولے مگر میشد! ابوذر!! ابوذر داشت براے کس دیگر میشد و او...او همچنان شیوا میماند!
به دلش هزار باره لعنت فرستاد و بیش از همه او را مستحق سرزنش میدانست چقدر بهت گفتم
نکن! نکن! با من و خودت اینطورے نکن دل بی صاحب! حالا میخواے چیکار کنے؟ چطور میخواے ازش ببرے؟
بےصدا تکه هاے بلور را جمع کرد آیه که گویا مشترے ها را راه انداخته بود نگران به سمتش
آمد:شیوا جان ...چےشد؟
لبخندی که اگر نمیزد سنگین تر بود روے لبش آمد و گفت : هیچے بابا آب جوش ریخت روے
دستم باعث شد لیوان بیوفته
_فداے سرت تو چیزیت نشده باشه...
شیوا دلش میخواست جایے تنها باشد و تا میتواند زار به زند براے دل زارش!
اما نمیشد و لعنت به این نشدنها...
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_شصت_ویک ♡﷽♡ آیه سرے به نشانه تاسف تکان داد و گفت:اوف نپرس دختر..آقا داره
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_شصت_ودو
♡﷽♡
_ولش کن اونو داشتے میگفتے ...
پس بالاخره آقاے سعیدے هم قاطے مرغا شدن
آیه خنده کنان دفتر حسابها را بیرون کشید و گفت: هنوز که قاطے قاطے نشده ولی خب در
شرفشه! به قولے قضیه پنجاه پنجاهه پنجاه درصد ما حله منتظریم ببنیم پنجاه درصد اونا چجوریه!
شیوا حال خندیدن نداشت ولے نقش بازی کرد و خندید!
و بعد با جان کندن پرسید: حالا کے
هست این عروس خوشبخت؟خوشکله؟
آیه با ذوق سرش را از حسابها بالا آورد و گفت: واے شیوا نمیدونے چقدر ماهه این دختر!
پنجه آفتاب خوشکل با وقار ...متین... پ
و بعد لحن شیطانے به صدایش داد و گفت:
تا دلت بخواد پولدار...
شیوا تلخندے زد و در دل گفت:خوشکل...با وقار...متین... میشنوے شیوا؟ تو کدومو دارے؟آهای دل لا مذهب شنیدی چے گفت؟ حالا آرووم بگیر!! وصله اش نبودے! میخواستت هم میشدے وصله ناجور!
دلش داشت میترکید اطمینان پیدا کرد اگر بیرون نرود و جایے تنها نباشد حتما بلایے به سرش خواهد آمد... بازهم دست به دامان دروغ شد:
_میگم آیه جان من باید مامانو ببرم دکتر...راستش تا قبل از اینکه بیایے میخواستم از آقاے سعیدے مرخصے بگیرم و ببرمش اما حالا که هستے خیالم راحته میشه من امروز و یه مرخصے داشته باشم؟
آیه جدی نگاهش کرد و گفت: چرا که نه عزیزم این چه حرفیه که میزنے... برو اگه کمکے هم
احتیاج داشتے خبرم کن
_چشم عزیز پس فعلا با اجازه ... و بعد با بوسیدن آیه خداحافظے کرد و رفت...
آیه به رفتنش خیره ماند به نظرش آمد شیوا شیواے همیشگے نبود...مشکوک بود...مشکوک...
شیوا اما بے خود شده بود... اعتراف کرد هیچگاه فکر نمیکرد عشق ابوذر تا این حد در قلبش نفوذ
کرده باشد...او تقریبا هر روز به خودش اعتراف میکرد که لیاقت آن مرد پاک را ندارد اما
نمیتوانست دوستش نداشته باشد...ابوذر قهرمان زندگے اش بود...مردے که توانسته بود یک شبه
دنیایش را زیر رو کند
یاد آن شب افتاد... چه شبے بود آنشب و ابوذر چه مردانگے بزرگے در حقش کرده بود...
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃