👔•]
#همسفرانه
بیـــا اسم فامیل بازے ڪنیم😁
+باشه،اومممم،از "تِ" 😌
_تموم😜
+چه زود... چه جورے😳
-مااینیم دیگه،حالا بگو😉
+اسم وفامیل
-تــو😍
+شهر؟😕
-تــو😍
+گل؟😕
-تــو😍
+میــوه😕
-تــو😍
-اے بابا نمیشــه ڪه😅
-چرانشــه؟وقتے براےمن هواتویے،
گل تویے،نفس تویے☺️
#بهاینمیگناسمفامیلعاشقے😎
👔•] @asheghaneh_halal
°🐝| #نےنے_شو |🐝°
😄] آخیس!! خسته سدم. سُما چه
نمیدونین بلا تهطیلات عید فطل
لفته بودیم لیلاق.
☺️] این جولابای صولتیم اونجا
خلیدم آخه هَبا خیلی سلد بود.
😃] اس بس جاده سولوخ بود تاسه
لِسیدیم خونه . اندالی چه هیچ تَسی
دیجه تو تهلون نمونده بود.
😴] تالی ندالین؟؟؟
خوابیدم بیدالم نتُنین تا خودم
بیدال بِسَم.
😍] معلومه خیلی بهت خوش
گذشته. خوابای صورتی ببینی😘
استودیو نےنے شو؛
آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇
°🍼° @Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صد_وبیست_وشش - بدون پول؟ -بدون پول؟ مگه بیکارم؟ یا شرط می بندی یا باخت
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صد_وبیست_وهفت
-پس خدا رو شکر گوش هاش آنتن نیست
و خندید.
- من باهاش کلاس داشتم. می دونم چه جونوریه. از ما گفتن بود، خود دانی
بعد همانطور که بابک سعی می کرد عصبانیت ساختگی سعید را آرام کند به طرف جمع برگشتند. بازی ها خیلی نزدیک بود. اختلاف زیادی وجود نداشت. کم کم شروین جلو افتاد. توپ آخر مال آرش بود. زاویه پیتوکش تنظیم نبود،به جای توپ خودش توپ شروین را در پاکت انداخت. خطا شد. باخت. شروین با شادی کودکانه ای رو به جمع گفت:
-خب فکر کنم حالا خیلی چیزا عوض شد
و رو به آرش گفت:
-باید خوشحال باشی که شرط نبستی
آرش نیشخندی زد. شروین کنار شاهرخ ایستاد.
- خوش قدمی ها!
شاهرخ در جوابش لبخندی زد که با همیشه فرق داشت. وقتی بابک حرف می زد شاهرخ با حالتی خاص نگاهش می کرد. انگار در دنیائی دیگر سیر می کرد. شاهرخ رویش را از بابک به طرف آرش چرخاند:
-تبریک می گم آقا آرش
همه تعجب کردند. آرش گفت:
-دست میندازی؟
شاهرخ با لحنی زیرکانه گفت:
- ابداً. این همه فروتنی شما برام خوشاینده. با اون همه شور و شوق برای شرط بندی ، اعتماد به بازیتون و اون همه عصبانیت وقتی باختید خیلی راحت همه چیز رو پذیرفتید. بدون ذره ای ناراحتی. این متانت جای تبریک داره
آرش ساده تر از آنی بود که معنی حرف شاهرخ را بفهمد اما بابک متوجه منظورش شد و سعی کرد با وادار کردن شروین به خریدن آبمیوه ذهن جمع را منحرف کند...
ساعت از 9 گذشته بود که از سالن خارج شدند. سوار که شدند شروین پرسید:
- حال کردی چطور سوسکش کردم؟ هی شاخ و شونه می کشه
– بازیش خیلی بهتر از توئه
– کی؟
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صد_وبیست_وهفت -پس خدا رو شکر گوش هاش آنتن نیست و خندید. - من باهاش کلا
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صد_وبیست_وهشت
- آرش، خیلی ماهره، خیلی بهتر از تو بازی می کنه
شروین که اصلاً انتظار چنین قضاوتی را نداشت داد زد:
- چطور همچین حرفی می زنی؟ دیدی که با 2 تا اختلاف بردم
شاهرخ نگاهی به شروین که با هیاهو حرف می زد انداخت ولی حرفی نزد. دم در تعارف کرد:
- نمیای داخل؟
معلوم بود که شروین هنوز دلخور است:
- خیلی ممنون، باید برم
شاهرخ که متوجه این دلخوری شده بود لبخندی زد و گفت:
- از حرفم دلخور شدی؟
شروین با طعنه گفت:
- نه، اصلاً
- نمی خواستم ناراحتت کنم. می شه دوباره بیام؟
شروین شانه ای بالا انداخت.
- اونجا که مال من نیست!
- مطمئنی نمیای تو؟
- آره باید برم
خداحافظی کردند و شروین رفت.
•فصل سیزدهم•
از دم آموزش که رد می شدند شاهرخ گفت:
-آقای نعمتی هست. برگه انصراف نمی خوای؟
- دارم، پرش کردم. چند تا از امضاهاش رو هم گرفتم
- من امشب بیکارم. دوست دارم بریم بیلیارد
- امشب؟ فکر نکنم. خونه یکی از دوست های سعید جشنه. احتمالاً برم اونجا
- اشکالی نداره منم بیام؟ بعنوان مهمان ویژه
شاهرخ این را گفت و نیشخندی زد:
- کلی برات کلاس دارم
- تو؟
- بهم نمیاد؟ دوران دانشجوئی از این مهمونی های پسرونه زیاد می گرفتیم
- این از اون مهمونی های بچه مثبتی نیست. پارتیه
- آها! از اونا که دوپس دوپس داره؟
- یه چیز تو همین مایه ها! تازه برا بیلیارد سعید باشه بهتره. زبونشون رو بهتر بلده
- باشه. هر وقت جورشد بهم خبر بده
داشتند خداحافظی می کردند که تلفن شاهرخ زنگ خورد. از هم جدا شدند. شروین روی صندلی منتظر سعید نشست و با نگاهش شاهرخ را که به سمت در خروجی دانشکده می رفت و با تلفن صحبت می کرد دنبال کرد. سرش را چرخاند و نگاهی به اطراف
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صد_وبیست_وهشت - آرش، خیلی ماهره، خیلی بهتر از تو بازی می کنه شروین که ا
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صد_وبیست_ونه
کرد. خبری از سعید نبود. دوباره به طرف شاهرخ برگشت. وسط راه خروجی و نزدیک در دانشکده ایستاده بود. هیچ حرکتی نمی کرد. تعجب کرد. ابروهایش را در هم کشید و با کنجکاوی به صحنه خیره شد. شاهرخ چند قدمی برداشت اما به نظر متعادل نمی آمد. انگار بقیه نیز متوجه حرکت غیرعادی اش شده بودند چون یکی از پسرها به سمتش خیز برداشت تا شاهرخ را که به نظر می آمد می خواهد زمین بخورد بگیرد اما شاهرخ خودش را کنترل کرد. تلو تلو خوران و با قدم هائی آرام به مسیرش ادامه داد. شروین از جایش بلند شد به طرف شاهرخ راه افتاد. شاهرخ ایستاد. شروین همان طور که کله اش را کج گرفته بود و سعی می کرد با دقت بیشتری نگاه کند آرام آرام جلو رفت. چهره شاهرخ را نمی دید اما مطمئن بود مسئله ای پیش آمده. یک دفعه شاهرخ مثل کسی که کمک می خواهد دستش را دراز کرد، در هوا چنگ زد، قدمی به عقب برداشت کمی چرخید و به زمین افتاد. همه به طرفش دویدند. شروین خودش را رساند. دورش شلوغ شده بود.
- استاد؟ استاد مهدوی؟
- یکی آمبولانس خبرکنه
- برید کنار... برید کنار
جمعیت را کنار زد و خودش را به شاهرخ رساند. زانو زد و سر شاهرخ را بلند کرد.
- شاهرخ؟شاهرخ؟ صدامو میشنوی؟
بی فایده بود. شاهرخ بی هوش روی زمین افتاده بود.
- به اورژانس زنگ زدیم. الان میاد
شروین رو به چند تا از پسرها گفت:
- کمک کنید بذاریمش تو ماشین. خودم می برمش
روی صندلی عقب ماشین خواباندش. پشت فرمان پرید و گوئی از ترس جانش می گریخت پا را روی پدال گاز فشار داد. ماشین از جا کنده شد...
چند ساعت بعد شاهرخ روی تخت خوابیده بود و سرم به دستش وصل بود. شروین از دکتر بالای سرش پرسید:
-مطمئنید خطر رفع شده؟!
- بله، آزمایشات چیز خاصی رو نشون نمیده. یه حمله خفیف عصبی و افت فشار. تا چند ساعت دیگه کاملاً خوب میشه. نگران نباش
دکتر این را گفت، دستی به شانه شروین زد لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت. شروین پائین تخت ایستاده بود و به شاهرخ بیهوش نگاه می کرد. موهایش روی بالش پخش شده بود و چند تا از نخ هایش روی پیشانی عرق کرده اش به هم چسبیده بود.
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
[• #مجردانه♡•]
#نڪات_خواستگاࢪے😁💐
\\👒
گفت
و گو باید
خونسردانه
و با آمادگے قبلے
و در فضایے آرام و بدون
خوف و فشـــار از طرف
دیگــــران
صـورت
گیرد.
#والاع😐👌
\\👒
مجردان ـانقلابے😌👇
[•♡•] @asheghaneh_halal
[• #ویتامینهღ •]
خيلے ساده و تضمينے با گفتن و تڪرار اين عبارات:
"تو بايد...
من منتظرم...
ڪجاااا بودے؟!
انجام دادے يا نه؟"
•🌸•از چشم و دل همسرتان مے افتيد...•🌸•
مرد ،مرد است،
ذاتا عاشق تحڪم و قدرت؛
نرم و زنانه با همسرتان همراه شويد
و فراموش نڪنيد ڪه يڪ ملڪه هيچ
گاه نياز به دعوا و شلوغ ڪارے ندارد....
#ملڪهباشید😌
ویتامینہ ـزندگے ڪنید😉👇
[•🍹•] @asheghaneh_halal
🍒•| #دردونه |•🍒
ڪودڪانے ڪه مشݣل
نقصان توجــه دارند،توجه دقیق
به جزئیــات ندارند و اشتبـاه هاے
آنهاناشے از بے دقتے است و هنگامے
ڪه باآنها صحبت میڪنیــد گوش نمے دهند ،
از راهنمایے ها پیروے نمےڪنند
تڪالیف مدرسه را به صورت
سامان دهے شده انجام نمے دهنـد
وازتلاش هاے ذهنے پایدار اجتنــاب میڪنندـ
وسایل بازے رازیاد گم میڪنند
وبراحتے آشفته میشــوند و
فراموشڪار نیز هستند
🌸🍃•|
درمقابل ڪودڪان بیش فعال
جنب و جوش غیــر عادے داشته
ودرڪلاس ازجاے خودبلنــد میشند
وبه طورافراطے راه میروند
میدوند .بالا و پایین مےپرند
تمام ڪارهایشان پرسروصداست
ومرتبـــا حرڪت مےڪنند
زیاد حرف میزننــد
قبل ازتمام شدن سوال پاسخ میدهند
رعایت نوبت بسیارمشڪل است
و بسیار بین حرف دیڱران مےپرند
#نڪاتریزوتربیتےفرزندپرورے☺️👇
🍒•• @asheghaneh_halal
🍃🕊🍃
#چفیه | #خادمانه
📿|ختم صلوات امروز
🍃| هــدیـہ بہ شهید⇓
❣| محمودڪـاوه
شهید یعنے؛
بخیرگذشت نزدیڪ بود بمیرد...
#شهادتمآرزوست :)
ارسال تعـداد #صلوات به آے دے😌👇
•🌷• @F_Delaram_313
تعداد صلواٺ ها
•• 3930 ••
هر روز میزبان یڪ فرشته😃👇
|❤️| @asheghaneh_halal
🍃🕊🍃
😜•| #خندیشه |•😜
اسنــپـے ڪه تحــریم شد😁
خانمِ اسنپـ سوارے ڪه فکر میڪرد
همــهـ پشتش درمیـــان😌
غـــافل از اینڪــهـ خـــبر نداره!
اینجــا ایرانِ😉
و منتشـــر ڪردن اطلاعات راننده✋
و توئیتے ڪه زده، بــر علیهـ خودش
استفاده شد!!!
یڪے از ڪاربران فضاےمجازے
نـــوشته:) ڪاش اسنپ جایے داشت
که میتونستے راننده ای ڪه میخوای باهاش بری و خودت انتخاب ڪنے؛ اون وقت تمام
سفرهام و با این راننده میرفتم✌️
این راننده حرف و عملش یڪیه☺️
بعضےا خودشون تڪ افتادن!!
بهـ روز باشیم👇
•|😜|• @asheghaneh_halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👑🍃
🍃
#شهید_زنده
بــرادران و خـواهران همانـا ظهور امام مهدے(عج) و مسیح(ع) در آیندهاے ڪه در حال طلوع اسـت خواهنـد آمد•😃•
امـید،صـبر،یقین و انتظار چیزهایے است ڪہ داشـتن آنها بر مـا واجب است.•✌️🏻•.
#سیدحسننصرللہ
#پایانشبِسیہسپیداست
🍃 @Asheghaneh_halal
👑🍃
🎯°•| #غربالگرے |•°🎯
ســـایهـ خشونتـ
📢 مـــرڪز ثبت آمــار خشونتـ هاے
مسلحــانهـ🔫🔫
در آمـــریڪا اعلام کرد: در
52 تیراندازے؛ 48 ساعت گذشتهـ✋
در ایـــالات های مختلف #آمریڪا
دست ڪم 16 نفر ڪشتهـ و 31 نفر
زخمے شده انــد.👌👌
مــدافعان زنــدگےآرامشبخــش در آمریڪا
ڪجـــایید‼️‼️‼️
رسمـــا میدون جنــگِ😐😐
تو آمریڪا✋
#اسلحـهـ اینجا، اسلحـهـ آنجــا
اسلحـــهـ همهـ جا👌👌
•|🎯|• @asheghaneh_halal
°🐝| #نےنے_شو |🐝°
اووفــــــ😵
چِگـد بیلون گَلمه دالَم میمیلَم از گَلما •😫•
مامانی ته دید گَلممه بهم هندَنه داده •🍉•
میده بخول تا یِتَم خُنت بسی •❄️•
آخیس حالم بِهتل سُد •😍•
فِگَد اَده هندَنه تمام سُد از تُجا بیالم •☹️•
دیده ندالیم تو حونه آخَلیش بود •😢•
نی نی جان هندونه هات تمام شد •🍉•
ناراحت نباشی ها •😉•
باهممیریم از حجره برادرجان میخریم •😅•
فقط باید حواسمون به پیت نفتهای حنیف باشه •😧•
استودیو نےنے شو؛
آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇
°🍼° @Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صد_وبیست_ونه کرد. خبری از سعید نبود. دوباره به طرف شاهرخ برگشت. وسط راه
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صد_وسی
جلو رفت و با دستمال کاغذی عرق پیشانی اش را خشک کرد. بعد پشت پنجره ایستاد. نگاهی به شهر و چراغ های روشنش انداخت. شب شده بود. و دود همیشگی اش پیدا نبود. یک دفعه نگاهی به ساعتش انداخت. ساعت 8 بود.
- لعنتی، دیر شد
گوشی اش را در آورد و پیامکی به سعید داد. بعد پچ پچ کنان گفت:
-حیف شد. از دستم رفت
- همیشه مزاحمم، نه؟
شروین برگشت، شاهرخ که به هوش آمده بود ادامه داد:
-یا می خورم زمین یا غش می کنم
- خوبه لااقل خودت می دونی، بهتری؟
-تا حالا سابقه نداشت اینجوری بشم
- فکر کنم تو عمرت نه پات پیچ خورده بود نه غش کرده بودی
- واقعا بدقدمی. هر دفعه هم بدتر میشه. می ترسم دفعه بعد ناقص بشم
- نترس. دفعه بعد می برمت زیر تریلی، قول میدم هیچ دردی رو احساس نکنی
شاهرخ خندید و پشتش چند تا سرفه. شروین لیوان آبی برایش ریخت و دستش داد. کنارش روی تخت نشست.
- فکر کردم خبر بدی بهت دادن
– تلفن؟! نه اون یه مسئله کاری بود
بعد نگاهی به ساعت اتاق انداخت و گفت:
-هنوز وقت هست. فکر کنم اگر بری می رسی
و کمی آب لیوان را سر کشید.
- فکر نکن خسته می شی. نمی دونم پاتوقشون کجاست. باید با سعید می رفتم که اونم جواب نمیده. فکر کنم از بس خورده قاط زده حالیش نیست
شاهرخ با شنیدن این حرف کمی چهره اش گرفته شده با ناراحتی پرسید:
-خورده؟
- نکنه فکر کردی آب پرتقال می خورن؟ پارتی یعنی همین. برای همین گفتم جای تو نیست
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صد_وسی جلو رفت و با دستمال کاغذی عرق پیشانی اش را خشک کرد. بعد پشت پنجره
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صد_وسی_ویک
شاهرخ لبخند تلخی زد ولی چیزی نگفت. شروین پرسید:
-دوست نداری امتحان کنی؟
-تنها تفاوت من با یه الاغ توی عقله. فکر نمی کنم الاغ شدن چیز جالبی باشه که بخوام وقت و پول بذارم که امتحانش کنم
- اما حال میده
- منطقی نیست شبیه الاغ لایعقل شدن رو حال بدونم
بعد مکثی کرد، در چشمهای شروین خیره شد و با لحنی نگران پرسید:
- پس یعنی تو هم ...
اما حرفش را ادامه نداد. شروین با کمی مکث جواب داد
- آ ... تو چی فکر می کنی؟
شاهرخ نگاهش را به طرف پنجره چرخاند و نفس عمیقی کشید. شروین که می خواست جو را عوض کند پرسید:
-راستی گرسنت نیست؟
شاهرخ که سعی می کرد حالت عادی داشته باشد گفت:
-من غش کردم تو مخت عیب کرده؟ با این همه سرم که ریختن توی حلقم می تونم گرسنه باشم؟
بعد نیم خیز شد و گفت:
-هنوز سرم یه کم گیجه، میشه کمکم کنی؟ باید برم یه جائی!
و نیشش باز شد. شروین برایش دمپائی آورد. سرم را از سر میله برداشت و کمکش کرد تا از تخت پائین بیاید. وقتی شاهرخ رفت شروین دوباره به سعید زنگ زد. جواب نمی داد. از پنجره به بیرون خیره شد. احساس خوبی نداشت. فکر می کرد بین او و شاهرخ شکاف عمیقی ایجادشده. با خودش حرف می زد:
- گندزدی پسر، کاش گفته بودم نه، ضایع شد. آخه خره این که سعید نیست
با خودش حرف می زد و فکر می کرد چطوری افتضاحش را درست کند که صدای شاهرخ را شنید:
-داشتم فکر می کردم احتمالاً تو گرسنت باشه
شاهرخ اِهن اوهون کنان روی تخت نشست.
-نمی خوای بری چیزی بخوری؟
-نه میلم نمی کشه
چند لحظه ای گذشت. شاهرخ دوباره گفت:
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صد_وسی_ویک شاهرخ لبخند تلخی زد ولی چیزی نگفت. شروین پرسید: -دوست نداری
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صد_وسی_ودو
-خانوادت خبر دارن اینجائی؟ نگران نشن!
شروین که فکر می کرد شاهرخ ناراحت است و می خواهد او را دک کند گفت:
-خودت می دونی که اونا کاری با من ندارن
بعد برگشت و ادامه داد:
- اگر نمی خوای اینجا باشم کافیه بگی
شاهرخ علت حرفش را فهمید:
-وقتی می گم گرسنته میگی نه. از گرسنگی افتادی به هذیون گفتن
شروین دوباره به طرف پنجره برگشت. چند دقیقه گذشت. صدای شاهرخ را شنید:
-متوجه ای که؟ آره یه کم سرم گیجه. نه چیزی نیست فقط حوصلم سررفته. دوست دارم یکی باهام حرف بزنه. خسته شدم از بس به ستون دراز خاکستری رنگ رو از پشت دیدم!
شروین که تعجب کرده بود برگشت ودید شاهرخ ملحفه اش را بالا گرفته و با قیافه ای کاملاً جدی در حال صحبت با ملافه است. خنده اش گرفت و سری تکان داد...
یک ساعت بعد سرم تمام شد. کارهای بیمارستان را کردند و شاهرخ را به خانه اش رساند.
- ببخشید امشب اذیت شدی. متأسفم
- عادت دارم
- باید یه صحبتی با قندخونم بکنم بی موقع سقوط نکنه
- حق داره. منم اگه غذام کدو آب پز بود و لو می شدم
شاهرخ در حالی که به سمت چپ قفسه سینه اش خیره شده بود و دستش را به طرفش تکان می داد، گفت:
-با توئه ها! یه کاری بکن اینم به ما گیر بده
برای خداحافظی با شروین دست داد اما شروین دستش را محکم گرفت، شاهرخ متعجب نگاهش کرد.
- از من بدت اومد؟!
شاهرخ با نگاهی گنگ به شروین خیره شد. شروین نفسش را بیرون داد و دست شاهرخ را ول کرد، دستش را روی فرمان گذاشت، به جلو خیره شد و گفت:
-توی بیمارستان، سئوالی که پرسیدی، به خاطر اینکه گفتم ...
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒