عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صد_وبیست_وهشت - آرش، خیلی ماهره، خیلی بهتر از تو بازی می کنه شروین که ا
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صد_وبیست_ونه
کرد. خبری از سعید نبود. دوباره به طرف شاهرخ برگشت. وسط راه خروجی و نزدیک در دانشکده ایستاده بود. هیچ حرکتی نمی کرد. تعجب کرد. ابروهایش را در هم کشید و با کنجکاوی به صحنه خیره شد. شاهرخ چند قدمی برداشت اما به نظر متعادل نمی آمد. انگار بقیه نیز متوجه حرکت غیرعادی اش شده بودند چون یکی از پسرها به سمتش خیز برداشت تا شاهرخ را که به نظر می آمد می خواهد زمین بخورد بگیرد اما شاهرخ خودش را کنترل کرد. تلو تلو خوران و با قدم هائی آرام به مسیرش ادامه داد. شروین از جایش بلند شد به طرف شاهرخ راه افتاد. شاهرخ ایستاد. شروین همان طور که کله اش را کج گرفته بود و سعی می کرد با دقت بیشتری نگاه کند آرام آرام جلو رفت. چهره شاهرخ را نمی دید اما مطمئن بود مسئله ای پیش آمده. یک دفعه شاهرخ مثل کسی که کمک می خواهد دستش را دراز کرد، در هوا چنگ زد، قدمی به عقب برداشت کمی چرخید و به زمین افتاد. همه به طرفش دویدند. شروین خودش را رساند. دورش شلوغ شده بود.
- استاد؟ استاد مهدوی؟
- یکی آمبولانس خبرکنه
- برید کنار... برید کنار
جمعیت را کنار زد و خودش را به شاهرخ رساند. زانو زد و سر شاهرخ را بلند کرد.
- شاهرخ؟شاهرخ؟ صدامو میشنوی؟
بی فایده بود. شاهرخ بی هوش روی زمین افتاده بود.
- به اورژانس زنگ زدیم. الان میاد
شروین رو به چند تا از پسرها گفت:
- کمک کنید بذاریمش تو ماشین. خودم می برمش
روی صندلی عقب ماشین خواباندش. پشت فرمان پرید و گوئی از ترس جانش می گریخت پا را روی پدال گاز فشار داد. ماشین از جا کنده شد...
چند ساعت بعد شاهرخ روی تخت خوابیده بود و سرم به دستش وصل بود. شروین از دکتر بالای سرش پرسید:
-مطمئنید خطر رفع شده؟!
- بله، آزمایشات چیز خاصی رو نشون نمیده. یه حمله خفیف عصبی و افت فشار. تا چند ساعت دیگه کاملاً خوب میشه. نگران نباش
دکتر این را گفت، دستی به شانه شروین زد لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت. شروین پائین تخت ایستاده بود و به شاهرخ بیهوش نگاه می کرد. موهایش روی بالش پخش شده بود و چند تا از نخ هایش روی پیشانی عرق کرده اش به هم چسبیده بود.
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒