YEKNET.IR - zamine - fatemie 2 - 1401 - nariman panahi.mp3
5.18M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
.
#نریمان_پناهی🎙
اینآبوضوۍماڪہمعمولۍنیست..!
بامھࢪیہءشماوضومۍگیࢪیم؛
وقتۍڪہبہمجلسشمامۍآییم،
ازعطࢪاصیلیاسبومۍگیࢪیم💔:))!
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
هدایت شده از عاشقانه های حلال C᭄
قسمت اول رمان ازسوریه تا منا🌸👇
https://eitaa.com/heiyat_majazi/50883
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•[🎨]•
•[ #پشتڪ 🎈]•
•همسایہهابہمجلسختمتنیامدند
•منبودموهمیندوسہتابچہهایتـو..
•[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•
◉❲🌹❳◉
◉❲ #همسفرانه 💌❳◉
.
.
در بندِ کسے باش
ڪه در بندِ حسین است :)❤️
.
.
◉❲😌❳ ◉ چــون ماتِ #تــوام، دگر چہ بازم؟!👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳ ◉
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_بیستودوم] نگاهی به روستا کردم خیلی زیبا
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمت_بیستوسوم]
بعد کمی استراحت و صحبت تلفنی با مادرم آماده شدم تا به ساحل بروم ، ساحل شنی اش جان می داد برای نشستن و زل زدن به دریا و عکس هنری گرفتن !
به زباله هایی که در ساحل و کنار دریا بود با تاسف نگاه کردم، یک انسان تا چه حد می توانست بی فرهنگ و بی فکر باشد ؟!
دیدن اینگونه منظره ها همیشه آزارم می داد .
این طبیعت جان داشت ، این طبیعت برای همه بود و نگهداری و مراقبت از آن وظیفه همه .
مشغول سر تکان دادن بودم که زنی آن طرف تر ، قوطی آبمیوه را از دست فرزندش گرفت و به طرف ساحل پرت کرد !
چشمانم گرد شد ، کودکی که زیر دست چنین مادری بزرگ میشد ، در آینده تبدیل می شد
به چه نوع انسانی ؟!
به یاد حرف های مادرم افتادم :
"اولین و مهم ترین وظیفه یک زن مادری است ، مادری تنها رسیدگی به غذا و لباس بچه نیست ، مادری یعنی تربیت صحیح فرزندت .."
آن وقت میشد نام این زن را اصلا مادر گذاشت ؟!
نفسم را بیرون دادم ، کاری نمیشد کرد برای چنین آدم هایی !
کمی در امتداد دریا قدم زدم و چند عکس گرفتم ، بعد هم چند دقیقه ای بی صدا خیره دریای مواج امشب شدم .
موقع برگشت به طرف خانه هم با چند زن همسایه صحبت کردم ، خونگرم و مهربان بودند ، هنگام حرف زدن احساس می کردی سال هاست که می شناسی آنها را !
میان حرف هایشان هم از آقای معلمی حرف می زدند که دیدار اولمان چندان دوستانه نبود ؛ خیلی تعریفش را می کردند اما !
در راه برگشت هم که بودم سعید زنگ زد ، کمی با او حرف زدم ، مثل قبل دیگر با شنیدن صدایش آنقدر ها هم ذوق نمی کردم ؛
بی تاب تماس هایش هم نبودم !
اگر چند ماه قبل این احساس را داشتم خوشحال کننده بود اما حالا که او نامزدم بود ، حسی آزار دهنده بود که از صدای نامزدت هیچ حسی نگیری !
بعد برگشت به خانه ، آنقدر خسته بودم که بدون خوردن شام سرم به بالش نرسیده خوابم برد .
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_بیستوسوم] بعد کمی استراحت و صحبت تلفنی ب
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمت_بیستوچهارم]
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
صبح با انرژی زیادی از خواب برخاستم ، شاید منشاء آن آب و هوای بی نظیر اینجا باشد !
چون حال و هوای الان کجا و حال شب
موقع خوابم کجا؟!
بعد یک صبحانه مفصل که تقدیم خودم کردم ، راهی بیرون شدم !
امروز را همینطور معمولی می گشتم و بعد با یک برنامه ریزی مفصل به خدمت مناظر می رفتم .
خانه ای که من در آن مستقر بودم در کوچه منتهی به مدرسه بود .
آرام و سر به زیر قدم می زدم ، چشم که باز کردم خود را میان همان دشت پشت خانه ها دیدم .
سر که بر می گرداندی فقط درخت بود و رنگ سبز !
دوربینم را بالا آوردم و از چند زاویه عکاسی کردم ، بعد هم با دوربین گوشیم عکس سلفی گرفتم .
سبزی زمین و اطراف آنقدر نشاط بخش بود که حال پروانگی به آدم دست می داد .
اینکه بدون دغدغه بدوی!
یاد سرزمین عجایب می افتادی اینجا !
فکر کنم شبیه آلیس گم شده بودم !
اما نه در جنگل بلکه در خودم !
دو ساعتی را همینطور قدم زدم و خب حواس بود که زیاد از خانه ها دور نشوم ، بعد هم همانطور که راهی خانه شدم ، سعید زنگ زد.
_ بله!
_ سلام عزیز دلم ، خوبی؟! چیکارا می کنی ؟!
سنگی که جلوی پایم بود را با ضربه ای محکم چند قدم جلو تر انداختم :
سلام ممنون ،
هیچی رفتم کمی از اطراف عکاسی کردم .
صدایش خندان شد :
منم خوبم ، دارم شهر رو می گردم !
چپ چپ نگاه کردن لازمش بود شدید :
خوش بگذره !
_ همین ؟!
آدم با نامزد عزیزش اینطوری حرف میزنه ؟!
نفسم را با صدا بیرون دادم :
چه گیری تو دادی حالا ؟!
_ آفرین واقعااا! کاری نداری ریحانه ؟!
از ابتدا هم کاری نداشتم واقعا ! :
نه مرسی ، خدا حافظ
صدایش با کمی تاخیر آمد :
خواهش ، بای
گوشی را قطع کردم ، معلوم بود که حسابی ناراحت شده اما دست خودم نبود که !
یکی از خانم هایی که شب با او حرف زده بودم
از روبرو آمد:
سلام گل دختر ! خوبی؟!
سعی کردم لبخند بزنم ، درگیری من که به این مهربان های شیرین زبان ربطی نداشت ! :
سلام ممنون ، شما خوبین؟!
با لبخند ظرف در دستش را جا به جا کرد : الحمدالله
بعد هم اضافه کرد :
داشتم ناهار می بردم برای آقای نواب
ابرویم بالا رفت :
مگه خودش نمیتونه بپزه؟!
لحن عجول من به خنده اش انداخت :
اتفاقا مادر یه دست پختی داره که نگو ،
ولی امروز یکی از اردک ها رو سر بردیم ،
یه ذره از اون میخوام براش ببرم !
نتوانستم کنجکاویم را مهار کنم :
خانوادش اینجا نیستن ؟!
_ نه عزیزم ، خودش هم مال اینجا نیست که !
اوهوم آرامی زمزمه کردم :
مزاحمتون نشم دیگه فعلا
شیرین اخم کرد :
این چه حرفیه کیجا ؟!
هر وقت هم حوصلت سر رفت
بهم سر بزن منم تنهام دیگه
لبخند زدم به این خونگرمی شان :
ای به چشم !
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
من همهی روزو لحظه شماری میکنم تا برم هیئت😍
البته در طول روز درسمو خوب میخونم
تا بتونم کمک کنم به +ظهورآقامون
و توی هیئت این شباهم از مـادرجانمون میخوام:
توی این راه نگه دارن همهمونو🖤
🏷● #نےنے_لغت↓
ما که دیگه از نینیای تاحدودی در اومدیم👀
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
كودكان خود را دوست بداريد و
با آنان مهربان باشيد،
وقتي به آنها وعدهاے مےدهيد
حتماً وفا كنيد زيرا كودكان،
شما را رازق خود مےپندارند.
حضرت رسولﷺ🌱
.
.
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
◗┋ #همسفرانه 💑┋◖
.
.
»🤤« خنده هایت غصہ از دل می برد
»😍« پس بیا لطفی کن و هر دم بخند
#فداےخندهاتبشم🐣❤️
.
.
◗┋😋┋◖ #ٺـــــو چنان ،
در دلِمنرفتہ،ڪہجان، در بدنۍ👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
|. 🍁'|
|' #آقامونه .|
.
.
{👇• پرده بردار
ای حیات جان و⏳
جان اَفزای من💚
غمگُسار و😔
همنشین و☺️
مونس شبهای من •🌃}
#مولانا /✍
| 🏴 #فاطمیه
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
|🖼 #نگارهٔ «1656»
.
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.🍁'|
kesa-hadadiyan_0.mp3
2.09M
🖤'
#خادمانه | #ثمینه
• شب دوازدهم چلھے حدیث ڪساء •
- حدیث کساء راه درمانِ افسردگیست.🌱
+درد و دل و حاجترواییهاتون:
@Daricheh_khadem
#ختم_چهل_روزه
#التماس_دعا
#حاجتروابشید💚
- عالَمبھفَداےچادرخاڪےتو، یازهرا👇
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
🖤'
∫°🍁.∫
∫° #صبحونه .∫
.
.
🌱•
داشتن یه دیدگاھ عالے
یه دستور العمل مناسب برای روز توئه!
با دیدگاھ عالۍ از خانه بیرون برو..👒☺️
💝•
•صبحت بخیـــر🥰🤚🏻
.
.
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍁.∫
≈|🌸|≈
≈|#پابوس |≈
.
.
✨پیامبراڪرم(ﺹ):
ﻟﺒــﺨﻨﺪ ﻫﺎے ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ ﺑﻪ ﻫﻢ، 😍
ﺑﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺑﺎ یڪدیگر ﻭ
ﯾﺎ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺧﺪﺍﺣﺎفظے ﺻﺪﻗﻪ ﺍست
و ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺍﻧﻔﺎﻕ
فے ﺳﺒﯿﻞ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺭﺯﺵ ﺩﺍﺭﺩ...😇
.
.
≈|💓|≈جانےدوبارهبردار،
با ما بیا بہ پابــوس👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
≈|🌸|≈
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
😊)• نشست رو بہ رویم، خندید و گفت:
😌)• دیدید آخـر بہ دلتون نشستم!
🤭)• زبــونم بنــد اومده بود،
🙄)• من ڪہ همیشہ حاضر جواب بودم و
😤)• پنج تا روے حرف میذاشتم تحویلش
🤐)• میدادم حالا انگار لال شده بودم
😯)• خودش جــواب خودش رو داد:
🕌)• رفتم مشھد یہ دهہ متوسل شدم،
😓)• گفتم حالا ڪہ بلــہ نمیگید،
💚)• امام رضا(ع) از توے دلم بیرونتون ڪنہ
🌱)• پاڪ پاڪ ڪہ دیگہ بہ یادتون نیوفتم
😢)• نشستہ بودم گوشہ رواق ڪہ سخنران گفت:
🌸)• اینجا جاییہ ڪہ میتونن چیزے رو ڪہ
✨)• خیــر نیست خیر ڪنن و بھتون
😀)• بدن نظرم عوض شد دو دهہ دیگہ
😍)• دخیــل بستم تا برام خیــر بشید!
🌷شـهـیـد مدافع حرم #محمدحسین_محمدخانی
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍊.∫
∫° #ویتامینه .∫
.
.
📝 شوهر خوب بودن را از دیدگاه
همسرتان تعریف ڪنید
و بسیار تلاش ڪنید ڪه مردِ دلخواه
وۍ باشید.🌱
📝برای مورد دلخواه بودن از نظر او
تغییرات منطقے را در خود ایجاد ڪنید
و تا حدودۍ بر طبق خواسته هاۍ
همسرتان رفتار ڪنید.🌿
.
.
∫°🧡.∫ #ما بہ غیر از #تو نداریم، تمناے دگر👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍊.∫
امام رضا.mp3
4.11M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
.
•حسینخلجۍ
•صابــرخُراسانے
[مُحبِ فاطمھ
بارش زمیـن نمیماند...💔]
- ساعت هشت
یه مریض تو حرم شفا میگیرھ😭
#پیشنهاد_دانلود
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
•[🎨]•
•[ #پشتڪ 🎈]•
°همسرعلے...
•[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•
◉❲🌹❳◉
◉❲ #همسفرانه 💌❳◉
.
.
تویے چون سیب و
من هم عاشقِ سیبم ..
بدان این را اگر آدم زمانے
حضرتِ آدم شود
بد نیست... :)❤️
.
.
◉❲😌❳ ◉ چــون ماتِ #تــوام، دگر چہ بازم؟!👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳ ◉
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_بیستوچهارم] ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمت_بیستوپنجم]
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
در این ده روزی که ساکن بیش مله بودم،
کلی عکاسی کردم ،دوست داشتنی بود اینجا ، تقریبا هر روز با مادرم تلفنی صحبت می کردیم ، هر چند وقت یکبار هم با سعید یا سارا حرف می زدیم و از مراحل روند پروژه و عکس هایشان می پرسیدم !
چند روز دیگر عید بود و قرار بود پدر و مادرم برای سال تحویل پیش من بیایند.
گردش های طولانی و عکاسی پر دقت و تمرکزم ،انرژی گرفته بود و خسته بودم ،
یک امروز را به خودم استراحت داده بودم .
لپتاپ را روشن کردم و هم زمان با بلند کردن صدای آهنگ ، آدامس آلبالویی ام را در دهان انداختم و با سر و صدا جویدم ؛ اصلا آدامس بود و همین نوع جویدنش!
تکه ای از موهایم را که روی پیشانیم پخش شده بود را کنار زدم و روی مبل لپتاپ به دست ولو شدم ، بعد این ده روز می خواستم نگاهی به عکس ها کنم .
عکس های اول پوشه برای جاده و راه اینجا بود ، بعد رد شدن از کلی عکس، روی بیستمین عکس که رسیدم سریعا دکمه استپ را فشردم .
مردی به نیم رخ و رو به دریا در پس زمینه عکسم افتاده بود .چشمانم را برای شناسایی مرد درون عکس ریز کردم ، حافظه تصویری ام افتضاح بود بعد کمی دقت و فشار آوردن به حافظه محترم فهمیدم که معلم بسیار فداکار این روستا است که حسابی روز اول به پَرم زده بود!
بعد گذشت ده روز هنوز اسم کوچکش گمنام بود برایم ! نمیدانم حالا چه گیری داده بودم که نام کوچک این خوش اخلاق را بدانم!
اما حسابی وصفش را از روستایی ها شنیده بودم که داوطلبانه در این روستا درس میدهد ، که چقدر بچه ها دوستش دارند .
اولین چیزی که به ذهنم رسید همین بود
"خدایا مردم خلن ! امکانات شهر رو ول کرده با این تیپ و قیافه اومده و تو این روستا معلم شده "
آدامس درون دهانم را با شدت بیشتری جویدم و از طعم آلبالویش لذت بردم و عکس های بعدی را نگاه کردم .
چند عکس بعدی را دیدم اما فکرم پیش بیستمین عکس مانده بود! یک ضرب بلند شدم :
خدا رو شکر خودت هم خل شدی ریحانه!
دختره کم عقل این پسر از خود راضی با اون همه غرورش دقیقا چرا باید جذاب باشه ؟!
اما نمیدانم چرا از روستایی ها حتی یکدفعه هم نشنیده بودم که به او بگویند مغرور !
با حرص لپتاپ را روی میز جلوی مبل گذاشتم :
تو با این پسر دور و برت و نامزد داشتنت آون وقت حواست پیش اون مونده؟!
یعنی مرده شورت رو ببرن ریحانه !
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_بیستوپنجم] ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمت_بیستوششم ]
روز بعد برای انداختن چند عکس
از دانش آموزان و محیط مدرسه راهی آنجا شدم، در دفتر کوچکی که برای مدیر بود نشسته بودم
قرار بود همراه تک معلمشان راهی کلاس شوم ،
یک کلاس چند پایه !
همینطور غرق در رنگ آبی ناخن هایم بودم که جناب نواب وارد اتاق شد ،از آرامشی که داشت غرق در بهت بودم !
این همه آرامش را از کجا می آوری تو ؟!
با دیدن من نگاهش کاشی های کف اتاق را شمردند و بعد آرام سلام کرد ! مشغول صحبت با مدیر بود که نوای زیبایی بلند شد ، از جیب درونی کتش گوشیش را بیرون آورد .
زنگ گوشیش آنقدر آرام و قشنگ بود
که قصد داشتم بایستم و بگویم :
جان مادرت جواب نده ، بذار گوش بدم !
عذر خواهی کرد و بعد با لمس صفحه گوشیش ،
آن را دم گوشش گذاشت :
جانم عزیزم؟!
چشمانم از این گرد تر نمیشد !
این جنس از مرد ها بلد بودند محبت خرج کنند اصلا ؟! خوش به حال کسی که این جمله را می شنید!
هیچ وقت از جانم های سعید لذت نمی بردم حتی آن موقع که عاشقش بودم ، چون جانم هایش برای همه بود ،حتی عزیزم هایش را هم خرج هر کسی می کرد ؛ برای همین به جان و دل نمی نشستند !
اما با این "جانم عزیزم "گفتن او جان من هم گرم شد چه رسد به فرد پشت تلفن !
سعی کردم سرم را تهی کنم از این فکر های چرت و پرت ! حواسم را معطوف مکالمه اش کردم!
_ مرسی خوشگلم منم خوبم ،
خودت خوبی؟ چه خبرا ؟!
من مُرد برای این لفظ و لحن خوشگلم گفتنش
لبم را به دندان گرفتم :
خدایا من چرا دارم این همه چرت و پرت میگم !
بعد هم اضافه کرد :
من الان کار دارم ،
بعدا بهت زنگ میزنم یا علی !
رو به من ، بدون ذره ای نگاه گفت :
اگه مایلین بریم سر کلاس ، بچه ها منتظرن !
چشمانم را سریع بستم و باز کردم
خدا مرا مرگ دهد با این افکار دیوانه کننده و شرم آورم ! ایستادم و آرام نجوا کردم :
بریم !
همیشه فعل هایی که ضمیرشان ما بود دلچسب بود و شیرین! چاشنی همراهی میانش بود خوب !
هر چیز هم که جمعی بود را مگر میشد دوست نداشت ؟!
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
.
امـام رضـا
به مـن فـرمودند :
مگـه میـشه کسـے
به مـا پـناه بـیاره و
مـا پـناهـش ندیـم:)♥
- آیتاللهبهجت -
#پنـاهِمـن
.
◦「🕊」 حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
ما دهه نودی ها هشیم از نَشِل
سَردال مِهلبونمون حاچ قاسمِ شُلیمانی♥️
با این ته توچولوایم 👼
وَدی شرباژای امام ژمانمون هشیم😇
دُسمن اجه یه نداه چپ تونه با خاک یکشانش میتونیم👊☺️
🏷● #نےنے_لغت↓
ندالیم😊
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
سعۍڪنید قوانین ثابت و قابل
احترامی در خانه تعیین کنید.☺️💓
وقتی ڪودڪ درک کند کھ
مرزهای تعریفشده و خوبۍ
وجود دارد،
یاد میگیرد که خودش را
با شرایط وفق بدهد و به
محدودیتها احترام بگذارد.❣
.
.
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal