eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.9هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
∫°⛄️.∫ ∫° .∫ ز نوشخـ☺️ـند گرم تو🌞 آفاق تازه گشتـ🍃 صبح بهـ🌷ـار این لب خندانـ😊 نداشته ستـ✋🏻 🧡 ∫°🌤.∫ یعنے ، تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°⛄️.∫
•‌<💌> •< > . . 🕊🍃 محمد چرا داری اینا رو برای منم تعریف می‌کنی؟ - دلم می‌خواد همه اینارو بنویسی. دلم می‌خواد تو برام یه کتاب بنویسی. –من!؟ - مگه دلت نمی‌خواد نویسنده بشی؟ من می‌خوام تو رو به آرزوت برسونم. - ولی این چیزا رو باید خودت بگی. شنیدنش از زبون تو یه کیف دیگه داره. دست‌هایم را توی دست‌های گرم تب‌دارش گرفت: یه قولی بهم می‌دی؟ - چی؟ - قول بده هر اتفاقی افتاد تو راه خودتو ادامه بدی. به چشم‌هایم زل زد. چشم‌هایش رنگ غم داشت. - دوست دارم درستو ادامه بدی. اصلاً برگرد دانشگاه و دوباره درس دادنو شروع کن... – چرا این حرفا رو به من می‌زنی؟ من همه چیزو با تو می‌خوام محمد. .... - زینب من دلم می‌خواست برای بی‌بی خونم جاری بشه. دلم می‌خواست یه گلوله سینه‌مو بشکافه. دلم می‌خواست تو اسارت و زیر شکنجه شهید بشم. دلم می‌خواست همه سختی‌های که امام حسین علیه‌السلام کشیده رو منم بکشم. ولی انگار خدا نمی‌خواد من اون طوری برم. فقط برام دعا کن قبولم کنه. 🍃🕊 🌷شـهـیـد مدافع حرم •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal1
|•👒.| |• 😇.| . . 10 آدم‌ سمی😷 🚫 که باید سریع ازشرشون خلاص بشی؛😇 1) کسی که همیشه نا امیدت می‌کنه.☹️ 2) کسی که همیشه خود شیفته است.😏 3) کسی که همیشه وقتت رو هدر می‌ده.😣 4) کسی که همیشه بهت اهمیت نمی‌ده.😟 5) کسی که همیشه بهت حسودی می‌کنه.🧐 6) کسی که همیشه بهت موج منفی می‌ده.😥 7) کسی که همیشه تو رو دست کم می‌گیره.😮‍💨 8) کسی که همیشه انتقاد و سرزنشت می‌کنه.😵‍💫 9) کسی که همیشه نقش قربانی رو بازی می‌کنه.🥴 10 کسی که همین الان هی داره میاد توی ذهنت.👻 👈 اگه می‌تونی این افراد رو از زندگیت حذف کن و اگرم نمی‌تونی رابطه‌ات رو باهاشون کنترل و مدیریت کن ...🤗🙂 . . |•🦋.|بہ دنبال ڪسے، جامانده از پرواز مےگردم👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |•👒.|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ °✾͜͡👀 🙊 💬 ‌‌‏سلام علیکم برای اولین بار که واسه آشنایی خواستگار محترم رفته بودیم گلزارشهدا😂😂 در حین راه رفتن بودیم که یه ماشینی دنده عقب گرفت؛ کم مونده بود اون بنده‌خدارو له کنه... اعصابم خورد شد😐 منم که اهل دعوا، می‌خواستم برم رو شیشه‌ی ماشین بزنم طرف رو فحش‌کش کنم😂😂😂 بعد در کمال ناباوری، برگشتم دیدم اون بنده خدا کم مونده برگرده بگه ببخشید که می‌خواستم برم زیرماشینتون😂😐😐 من آبروداری کردم نرفتم جلو🙊 ولی نگه داشتن اعصاب واسم سخت بود! پ.ن : الآن دومین جلسه‌ی خاستگاری رسمیه؛ دعا کنید هر چی به صلاحه رقم بخوره😅🙏🏻 ''📩'' [ 588 ] سوتےِ قابل نشر و بفرستین 🆔| @Daricheh_Khadem •‌⊰خاڪے باش تو خندیدنـ‌ـ😅✋⊱• °✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
lll_1552571274_Akbari-MiladHazratZahra13955B055D.mp3
3.91M
↓🎧↓ •| |• . . 🎙 درهیاهوی شب عید تورا گم کردیم غافل از اینکه تو خود اصل بهاری آقا..❤️‍🩹" 🎉 . . •|💚| •صد مُــرده زنده مےشود، از ذڪرِ ( ؏)👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ↑🎧↑
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . با تمام عشقی که به قلبم سرازیر شده بود گفتم: _ دوستت دارم حسام. لیوان آب هویج بستنی را همانجا توی هوا نگه داشته بود و انگار انتظار این حرف را از من نداشت. تا به حال به او نگفته بودم چقدر دوستش دارم و چقدر او را می خواهم. خودم هم از اینکه حسم را به او نمی گفتم خسته شده بودم. به طرفم آمد و در سکوت غرق چشمانم شد. نگاهش را از چشم هایم بر نمی داشت و در نهایت لب زد: _ چی گفتی؟ یه بار دیگه بگو؟! لبخندی شرمگین زدم و گفتم: _ خیلی دوستت دارم. چشمش را بست و لبخندی عمیق به لبهایش نشست و دندان هایش نمایان شد. می دانم خیلی منتظر شنیدن این حرفها بود. حسام لیاقتش را ثابت کرده بود و دلم از داشتنش قرص و محکم بود. در تمام این اتفاقات اخیر که متاسفانه مصادف شده بود با مدت نامزدی مان، همپا بودن و درک عمیقش را به من ثابت کرده بود و من چقدر خوشبخت بودم که به عقد کسی چون حسام در می آمدم. از چیزی که می خواستم بگویم مطمئن نبودم اما حالا که تا اینجا آمده بودم چه بهتر که حسام حرف دلم را می فهمید و تصمیم نهایی را به پدر و مادرم واگذار می کردیم. نگاهم را به او دوختم که دوست داشت مرا به آغوش بکشد اما شرایطمان توی مغازه اجازه ی هیچ حرکتی را به او نمی داد. _ یه لحظه میشینی؟ چهارپایه را کنار صندلی من گذاشت ورویش نشست. پا به پا کردم و گفتم: _ یه چیزی هست که مدتیه میخوام بهت بگم اما شرایطش جور نشده بود. حسام مشتاقانه به من خیره بود و آب هویج بستنی اش را ذره ذره می خورد. _ خب... راستش... یه نظری داشتم راجع به... یعنی یه برنامه ای اومده تو ذهنم... چطور بگم؟ حسام کنجکاوتر به سمتم چرخید و لیوان را روی ویترین گذاشت و با نگرانی گفت: _ چیزی شده؟ اتفاقی افتاده که پریشونت کرده؟ _نه... نه... نگران نباش خندیدم و گفتم: _ این مدت خیلی با خودم تمرین کردم که... بتونم در برابرت راحت حرفمو بزنم اما نمی دونم پای عملش که میرسه چرا دست و پامو گم می کنم. حسام خندید و دستم را گرفت و گفت: _ بسکه حسامت لولوئه. _ خدا نکنه... به این خوبی. باز هم چشمش درخشید و فشار کوچکی به دستم داد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _ حسام جان... از وضعیت بابا که خبر داری. من امیدوارم و به معجزه ی خدا معتقدم. نمی خوام ناشکری کنم اما... منطقی که باشم، بابا روز به روز داره بدتر میشه. امیدوارم در برابر شیمی درمانی تحمل بیاره چون خیلیا بعد تموم شدن شیمی درمانی خوب شدن. بابا خیلی ضعیف شده. نمی دونم میتونه طاقت بیاره یا نه. قطره اشکی از پلکم افتاد که با لبخند آن را پس زدم و گفتم: _ این چیزی که میخوام بگم، دوست ندارم اشک و گریه قاطیش بشه. ازت میخوام... میخوام که با پدر و مادرم حرف بزنی بعد از... یعنی حکم دادگاه که کاملا اجرا شد ... عقد و عروسی رو با هم بگیریم و بریم سر زندگیمون... نفسِ بریده شده ام را بیرون دادم و هیجان زده به حسام خیره شدم که بهت زده به من نگاه می کرد. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . ( حسام می گوید ) حوریا از من چه می خواست؟ برای یک لحظه تمام مغزم خاموش شد و نتوانستم خواسته اش را توی ذهنم حلاجی کنم. از من می خواست ماه بعد عقد و عروسی را همزمان برگزار کنیم؟ میخواست زودتر زیر یک سقف برویم و من به این زودی خانم خانه ام را به آپارتمانم می بردم؟ با این شرایط حاج رسول اصلا فکرش را نمی کردم حوریا حتی اجازه دهد عقد دائم کنیم چه برسد به عقد و عروسی همزمان...! خودم را جمع کردم. دوست نداشتم او را بابت درخواست شیرینش معذب کنم. _ منظورت اینه که بعد مدت صیغه مون عقد و عروسی رو راه بندازیم؟ فقط چند بار سرش را تکان داد. برق شوق به چشمم افتاد. چه از این بهتر؟ این عین خوشبختی بود برای من که تمنای حوریا و آغاز زندگی جدیدم داشت مرا می سوزاند. _ چی از این بهتر؟ عالی میشه. فقط... مامان و بابات خبر دارن؟ انگار باز هم توی لاک خجالتش رفته بود که باز هم چند بار سر تکان داد و این بار به نشانه ی نه‌... _ خب... به نظرت قبول میکنن؟ آرام صدایش را بیرون داد و گفت: _ فکر نکنم بابام مشکلی داشته باشه ولی مامانم بخاطر خرید جهیزیه و کارای مراسمات ممکنه کمی مخالفت کنه چون توی این شرایط بابا... خب... رسیدگی به همه ی این برنامه ها هم زمان میبره هم هزینه. منم که تنها بچه شون هستم و کلی برام آرزو دارن. نمی دونم چطور میشه راضیش کرد...؟ لبخندی زدم و گفتم: _ اونو بسپر به خودم. فقط بهم بگو حُکمت چند هفته طول میکشه؟ _ خب... هفت روزه. اگه هفته ای دو روز بهم وقت بدن احتمالا سه هفته و نیم، شما فکر کن چهار هفته. _ یعنی دقیقا یک ماه دیگه که همین یک ماه هم از محرمیتمون مونده. باز هم سری تکان داد و در سکوت منتظر جواب من بود. با مهربانی به او گفتم: _ خیلی بهم لطف کردی که این پیشنهادو دادی چون من با دیدن شرایط بابات خیلی نگران بودم که اصلا به زندگی خودمون نتونی فکر کنی و خب، تحت فشار قرارت ندادم و گفتم همین طور پیش بریم ببینیم چی میشه. حوریا آب دهانش را فرو داد و گفت: _ حسام... من... دوست دارم بابام ببینه که میرم سر خونه و زندگیم. دوست دارم خیالش راحت بشه و آرزوی دیدنم توی لباس عروس به دلش نمونه. اتفاقا همین شرایط بابام منو بیشتر به این تصمیم ترغیب کرد. خب تنهایی تو هم خیلی آزارم می داد و وقتی شبا تنها بر می گشتی به آپارتمانت، خیلی عذاب وجدان داشتم. دوست دارم زودتر همه چی سامان بگیره. بوسه ای روی دستش کاشتم و گفتم: _ نگران هیچی نباش. عمر همه مون دست خداست. خدا به پدرت کمک کنه. کسی چه میدونه... شاید اونقدر قوی بود که با این مریضی جنگید و صحیح و سلامت با یه عمر طولانی زندگی کرد و سایه ش رو سرمون بمونه. پاشو... پاشو بریم که خیلی کار داریم. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎈🍃 °•| دارم می‌چینم سفره هفت سین اما...... تعجیل در فرج امام زمان پویش همگانی در لحظه تحویل سال http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 🎈🍃
「💚」◦ ◦「 🕗」 . امام رضا(ع) بر  داشتن اخلاص تأکید می‌کردند و به نقل از پیامبر(ص) می‌فرمودند: هر بنده‌ای چهل روز برای خدا مخلصانه کار کند، چشمه‌های دانایی و حکمت، از دلش به زبانش جاری می‌شود . . . 🌸🍃 📷 ا. زهدی . ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
«🍼» « 👼🏻» . . امسب سب عیده😍 املوز با مامان ژونیُ باباژونی اومدیم جمکران☺️ برای ژوهور مولا دتا تنیم🤲 🏷● ↓ 🦋املوز:امروز 🦋دتا تنیم:دعاکنیم 🦋ژوهور:ظهور ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ ‌از فرزندانتان خشمگین می شوید چون انتظار و توقع بیهوده دارید انتظار دارید فرزندتان حرف شما را بی چون و چرا گوش کند که مغایر با حقوق انسانیست در حالی که شما خودتان به حرف‌های درستی که به آن واقفید عمل نمی کنید. . . «🍭» گـــــردانِ‌زره‌پوشڪے‌👇🏻 «🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗ ◗┋ 💑┋◖ . . خنده ی زیبای تو درمان غم های من است :) . . ◗┋😋┋◖ چنان‌ ، در دلِ‌من‌رفتہ،ڪہ‌جان‌، در بدنۍ👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◖┋💍┋◗
|. ❄️'| |' .| . •|: ‌هر ڪجا باشے..👇 •|: ‌بهــار همان‌جاست🌸 •|: ‌مثلِ قلــب مـن!💚 |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: |🖼 «1749» . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |.❄️'|
🍃🍃🍃🌿 🍃☀️🌺 🍃🌺 🌿 °| | | |° •|بنام‌او‌ڪه‌زیباست‌ و‌زیبایی‌رادوست‌دارد🦋 خدایآچۍ‌می‌شه امروزویهویی‌اون‌ چیــزی‌بشہ‌‌کھ‌ دلمون‌مـۍ‌خواد:)🌱 - مثلاظهــوࢪ •🌸«فرارسیدن بهار ۱۴۰۲ و نوروز را به ساحت‌تان تبریڪ و تهنیت عرض مۍڪنم»🌱• [🌺] یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَارِ [🌸] یَا مُدَبِّرَ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ [🌺] یَا مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ [🌸] حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَالِ ڪه عیبـ نیستـ ❗️ راستـش این روزها تشنهـ ـتر از دیروزیمـ، سفره‌ے را با هـزاران پهن ڪـرده و دعا مے‌ڪنیمـ تا روزے شاید همین حوالے خـدا تو را به ما برساند و سالمان را زیر نگاه‌ِزلالِ تو ڪنیمـ. ... عینا شبیه بهـار! ان‌شاءاللهـ✌️🏻 [•بیاد ڪه نامش تا ابد مڪتوب ماند بر حافظه‌ۍ‌جانها•♥️•] [•بیاد تمامۍ مدافع‌حرم‌ و‌ مدافع ناموس‌ و وطن و مدافعان‌ امنیت و مدافعان سلامت•🌷•] بیاد درگذشتگان‌خفته‌درخاڪ و..•😔•] دعا کنیمـ سال جــNewـدید⏰: ☝️بهـ عزیزـمون عطا فرما{😘} ☝️غذاے شیـ👹ـطان نماز قضامـون نباشهـ {😔} ☝️دعای خیـر والدین بدرقه‌ے راهمون باشهـ{😍} ☝️همهـ جـــووناےِ مجـــردمون مزدوج بشن{🙊} ☝️سایه امنیت و آسایش و سلامتی همیشه رو سر مردم عزیزمون باشه{😉} [به زودی خبر ریشه‌کن شدن منافقین و سلطنت‌طلبان و امثالهم رو بشنویم] ☝️مردم فهیم‌مون با مشارڪت حداڪثری و روحیه انقلابی، زمینه ساز روی کار اومدن بشن{🇮🇷} ☝️و بهـ همهـ مـون سالے پر از و و سرشار از عنایتـ ڪن{👌} و این نـوروز، ظهــور مولامـون ان‌شاءالله...{🔅} 🎈 ! همه‌ے دعاهامون رو تو پوشه‌ے به عرض برســون💚 {سپاسگزاریم‌بابت‌همراهیتان‌تا‌به‌این‌ لحظه؛حضورتان‌سبز‌وجاودانه•🌱•} مولا‌صاحب‌الزمان‌‌عج‌باشید•🌹• التماس‌دعای فرج،‌بصیرت،اخلاص‌وشهادت🍃 🎉| سال نوتون مهـ❤️ـدوے پسند😍 | 🎉 [🎊] Eitaa.com/Asheghaneh_Halal [🌺] Eitaa.com/Heiyat_Majazi [♻️] Eitaa.com/Rasad_Nama [👮‍♂] Eitaa.com/khadem_Majazi •🍃•☝️•
∫°🌸.∫ ∫° .∫ ناگهان شیشه‌های خانه بی‌غبار شد آسمان نفس کشید دشت بی‌قرار شد بهار شد...😍❤️🎊 آغاز سال ۱۴۰۲ بر شما خوبان مبارک🦋🤍🌺 ∫°🌤.∫ یعنے ، تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°🌸.∫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•‌<💌> •< > . . 🌹| سیر زندگی آدمها، زمان‌هایی دارد که می‌بینی عزیز زندگی‌ات چقدر عزیزتر از قبل است. 🌼| در یک سال و نیم آخر زندگی ما هم اینطور بود. واقعا نمی‌توانستم تصوری بهتر و زیباتر از این برای زندگی‌ام بکنم. 🌺| حالا که فکر می‌کنم هیچ چیز زیباتر از این نبود که همسرم را اینطوری از دست بدهم با شهادت. 🌻| من خوشحال بودم که از همسرم بچه دارم. گاهی می‌گویم کاش بچه‌های بیشتری ازش داشتم. 🌸| بچه‌های من پدر و حتی بهتر از پدر دارند. کسی که همسرم من را به او سپرده خیلی مهربان‌تر از خودش است. 🌷| من ایمان دارم هوایمان را دارد. وجود بچه‌هایم یک فرصت است. آنقدر خوشحالم که پسر دارم. 🍀| این امید دارم که دو حمید دیگر تربیت کنم. همسرم همه چیزم بود. من همه چیزم را از دست دادم. 💐| آنقدر دوستش داشتم که بقیه مرا دست می‌انداختند. اما او مرا به امام زمان سپرد. دیگر حرفی باقی نمی‌ماند. 🌷شـهـیـد مدافع حرم •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal1
هدایت شده از هیئت مجازی 🚩
{ 🌼' } . . فقط‌ڪافی‌است‌یڪبار‌ ا‌ز‌ته‌دلـ🫀‌ــ خدا‌را‌صد‌ا‌ڪنید دیگر‌مال‌خودتان‌نیستید‌ مال‌او‌مےشوید..!(((:✨ . شبیھ عطر چاۍ داغِ پیچیدھ در برف . .☕️🍀 ➺ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
‌ °✾͜͡👀 🙊 💬 ‌‌‏سلاااااام. عیدتون مبارک سوتی داغ داغ دارم🤣 راستش خونواده همسرم یعنی خاله ها دایی ها همیشه دورهم جمع میشن بعد واسه عید هم روز اول همگی میریم خونه مادربزرگ همسرم خلاصه غروب براشون مهمون اومد بعد من تا مانتومو پوشیدم طول کشید رفتم به مهمونا سلام کنم شوهر فامیلشون میخواست ازجاش بلندشه هول شدم گفتم توروخدا نشینین🤣🤣 به جای اینکه بگم توروخدا بلند نشین حالا بلافاصله گفتم بلندنشین ولی دیگه دیر شده بود آقاهه بین زمین وهوا بود😂😂🤣🤣 ولی بنده خدا بلندشد ازجاش🙊 ''📩'' [ 589 ] سوتےِ قابل نشر و بفرستین 🆔| @Daricheh_Khadem •‌⊰خاڪے باش تو خندیدنـ‌ـ😅✋⊱• °✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
2853_1552226920.mp3
9.25M
↓🎧↓ •| |• . . 🎙 بوۍ‌سیبـــ‌ و حـــرم حبیبــــــ وحــسیـــــنِ‌غریبـــــــ و‌ڪرب‌وبلا…(:💚 🎉💚 . . •|💚| •صد مُــرده زنده مےشود، از ذڪرِ ( ؏)👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ↑🎧↑
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•[🎨]• •[ 🎈]• عید‌شما‌مبارک(:♥️ •[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •[🎨]•
◉❲‌🌹❳◉ ◉❲‌ 💌❳◉ . . ز کوے یار مےآید نسیم باد نوروزی..😍💓 +عیدتون مبارک باشہ ان شاالله سال جدید برای همہ عاشقا وصال صورت بگیره😌 🌸 . . ◉❲😌‌❳ ◉ چــون ماتِ ، دگر چہ بازم؟!👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◉❲‌🌹❳ ◉
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . سکوتی بین جمع چهار نفره شان حاکم بود. حسام درخواست حوریا را از جانب خودش مطرح کرد و حوریا هم موافقتش را اعلام کرد. حاج رسول به گفتن «خیره ان شاءالله» اکتفا کرد اما حاج خانم توی خودش رفت و گفت: _ فقط یه ماه فرصت مونده؟ مگه مجبوریم؟! به این فکر نکردین که خرید جهیزیه و خریدای عقد و عروسی و تدارک مراسم و خونه و چیدمان و... چقدر طول میکشه؟ حوریا انتظار این مخالفت را داشت و حسام را آماده کرده بود. هر دو با احترام در برابر دغدغه و نگرانی حاج خانم، پاسخگو شدند. حسام گفت: _ می دونم درخواستمون غیر منتظره بود اما یک ماه هم وقت کمی نیست. کلی کار میشه انجام داد. به امتحانش می ارزه. حاج خانم سعی می کرد لحن دلخورش را کنترل کند. _ می تونید مدت نامزدی و صیغه رو تمدید کنید و با حوصله کاراتونو انجام بدید. ما فقط داریم و یه حوریا... نامزدیش که اونجوری... الانم مراسمات بعدیش... نمیشه که. حسام به آنها حق می داد اما فکر نمی کرد برای نامزدی شان کم گذاشته باشد. سکوت کرد و با کمی دلخوری بدون ادامه ی بحث، سر جایش نشست. حوریا نمی خواست این بحث بین مادرش و حسام فاصله و کدورت بیاندازد. از طرفی هم نمی توانست در حضور پدرش، علت این عجله را حالِ وخیم پدر معرفی کند. حاج رسول با خواسته ی حسام و حوریا دلش راضی بود اما از طرفی به همسرش هم حق می داد که بخواهد برای تنها فرزندشان وقت به خرج دهد و سنگ تمام بگذارد. نگاهی به حسام انداخت و گفت: _ حاج خانوم منظوری نداره. نامزدی شما هیچی کم نداشت. اتفاقا برای دخترمون سنگ تموم گذاشتی و خاطره ی قشنگی براش ساختی. ما خودمون تصمیم گرفتیم کسی رو دعوت نکنیم و دعوتیا رو بذاریم برای مراسمات بعدی تون. وگرنه تو که نگفتی مهمون داشته باشیم یا نه. خودمون خواستم نامزدی خودمونی باشه. حاج خانوم هم تمام نگرانیش اینه که به صورت شایسته ای دخترشو بفرسته خونه ی بخت. وگرنه درسته که دامادمون شدی، اما جای پسر نداشته ی مایی و این مدت کم اذیتت نکردیم. حسام از لاک خودش بیرون آمد و شرمگین از حرف های حاج رسول گفت: _ حاجی خودت میدونی من به شما مدیونم. حال خوش امروزمو به واسطه ی شما دارم. حاج خانوم هم کم مادری در حقم نکردن و درک میکنم نگران و ناراحت بشن. به هر حال این یه پیشنهاد بود. وگرنه صلاح من و حوریا جان دست شما بزرگتراست. شما هم بزرگ حوریایی، هم من. هر چی شما تصمیم بگیرید به دیده ی منت ما هم میگیم چشم. با شنیدن حرف های حسام حاج خانم هم از دلخوری بیرون آمد و تصمیم گیری را موکول کردند به شب که حسام از مغازه باز می گردد. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . حوریا هم دیگر پاپیچ مادرش نشده بود. فقط وقتی مادرش به اتاقش آمده و پیگیر شده بود چطور به این تصمیم رسیده اید، حوریا کوتاه و مختصر گفته بود نمی خواهد پدرش را آرزو به دل بگذارد و دوست دارد او را توی لباس عروس ببیند. سکوتی بین اعضای خانواده حاج رسول برقرار بود تا اینکه حسام برگشت. شام خورده شد و مشغول نوشیدن چای شدند که حوریا آورده بود. حسام ترجیح داد دیگر بحث را پیش نکشد تا خودشان آن را مطرح کنند، هر چند شعف ظهر که حوریا به او گفته بود دوست دارد هر چه زودتر به خانه ی خودشان بروند، در دلش مثل یک حس سرکوب شده در جوش و خروش بود. حاج رسول چای را مزه مزه کرد و گفت: _ خب... بریم سر اصل مطلب. و خنده ی بی جانی سر داد. همه منتظر بودند حاج رسول حرف بزند. دفترش را از روی میز عسلی برداشت و آن را باز کرد. _ حسام جان... تو که رفتی مغازه من نشستم با دقت کارای قبل از مراسم و کارای تدارکات جشن رو لیست گرفتم که دونه دونه بخونم و درموردش حرف بزنیم. همه علی الخصوص حسام از این برنامه ریزی حاج رسول خوشحال و ذوق زده منتظر بازگویی حاج رسول ماندند. _ خب... اول از همه... مسأله خونه ست. باید بگم که... من با اینکه داماد سر خونه بشی هیچ مشکلی ندارم و دوباره قهقهه زد. حسام هم خندید و گفت: _ حاجی... از شما به ما زیاد رسیده اما... من به حوریا جان هم گفتم هم خونه ی مادربزرگمو دارم هم خونه ی بابامو. همه زیر لب «روحشون شاد» گفتند. _ اما سالهاست از اون دوتا خونه دل کندم و نمی تونم در نبودشون اونجا رو تحمل کنم که جفتشو اجاره دادم. به حوریا جان گفتم هر جا دستور میده بگه که من یه خونه بخرم. حاج رسول میان صحبت اش آمد و گفت: _ خونه خریدن به وقت کافی احتیاج داره. الان چند ماهه که به این آپارتمان اومدی؟ _ حدودا چهار ماهه. _ بسیار خب... قراردادت یکساله س؟ _ نه حاجی... من بعد عید اومدم توی این خونه. صاحبخونه گفت باید تا آخر خرداد سال بعد قرارداد ببندی که اونموقع مشتری بهتری براش پیدا بشه. تقریبا قراردادمون یک سال و سه ماهه ست که چهار ماهش گذشته یازده ماه دیگه دارم. _ خیلی هم عالی... فعلا برید توی آپارتمان خودت تا این مدت باقیمونده بگردید یه خونه مناسب پیدا کنید برای خرید ان شاءالله. فکر بی نظیری بود که به موافقت جمع رسید. بقیه ی کارها هم بازگو شد که با نظر جمع به نتیجه ی مطلوب رسیدند و فقط می ماند بحث خرید جهیزیه که از همه بیشتر حاج خانم را پریشان می کرد. حسام با تردید گفت: _ یه چیزی میگم، خواهش میکنم ناراحت نشید. روزی که من با سند دارایی هام اومدم دیدنتون و حوریا جان ناراحت شد که من دارم مال و اموالمو به رخ میکشم، مناعت طبع و عزت نفستون بهم ثابت شده، پس خواهش میکنم از این حرفی که میزنم برداشت بدی نکنید. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal