•𓆩💞𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#مسیحای_عشق
#قسمت_صدوسی
در باز میشود و بابا در آستانه ی در،ظاهر.
به احترامش بلند میشوم.
+:سلام بابا
سر تکان میدهد،با دست اشاره میکند که بنشینم و در را پشت سرش میبندد.
مامان همراهش نیست،جدی تر از همیشه است و این برای من نگران کننده است.
روی تخت مینشیند. کتاب را میبندم و نگران چشم به لب های بابا میدوزم.
دستش را روی صورتش میکشد و نگاهم میکند.
:_این پسره امروز اومده بود کارخونه
متوجه منظورش نمی شوم،ذهنم کشیده میشود سمت دانیال.
ادامه میدهد
:_با وقاحت اومده بود تو رو ازم خواستگاری میکرد.
نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم،شمرده شمرده میگویم
+:کی؟دانیـ...
:_این پسره،دوست وحیــــد
قلبم به تالاپ تولوپ میافتد،خون به صورتم هجوم میآورد و ناخواسته چشمم را میبندم.
آب دهانم را قورت میدهم و دوباره به بابا چشم میدوزم.
:_میگفت تو خبر نداری
راست میگفت. من خبر نداشتم،فکر میکردم بیشتر از این ها طول بکشد.
+:من....نمیدونستم بابا..
زیر لب حرف میزند؛انگار بلند فکر می کند.
:_پسره ی بی چشم و رو...به خدمت وحیدم باید برسم...
آرام صدایش میزنم
+:بابا؟
سرش را بالا میآورد و نافذ،در چشمانم زل میزند
:_به هرحال جوابش رو از من گرفت،گفتم که تو هم در جریان باشی
بلند میشود و به طرف در میرود .
بلند میشوم و با اضطراب میپرسم...
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
.
.
•🖌• بہقلم: #فاطمه_نظری
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💞𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩💞𓆪• . . •• #عشقینه •• #مسیحای_عشق #قسمت_صدوسی در باز میشود و بابا در آستانه ی در،ظاهر. به احت
دو پارت اضافه جبرانی، بابت دیروزツ
9.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•𓆩🌙𓆪•
.
•• #آقامونه ••
* حسین چراغ هدایت است...🚩
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•🚩 #اربعین | #امام_حسین
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1465»
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
صـبحتون
بــہ شیرینـےِ
عـسل 🍯🍫🌸
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
تا جـ❣ـان به تنم باشد
یادت به سرم باشد
تا سر ندهم بر باد
هرگز نروے از یاد
#همراه_یار💕
#عهد_با_علمدار💚
#همسفر_حسینے_من
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
15.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•𓆩🍳𓆪•
.
.
•• #چه_جالب ••
قـلق ڪـشدار شدن حلـیم🤩✌️🏻
مواد لازم :
بلغـور گندم نیم کیلو🌾
گوشـت گوسفندے ۲۵۰ گرم🥩
نمڪــ یک ق غ🧂
آب زیاااااد
۲ تا بـرگ بو☘
چـوب دارچين
پـياز يڪــ عدد🧅
.
.
𓆩حالِخونھباتوخوبھبآنوےِخونھ𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
.
.
•𓆩🍳𓆪•
•𓆩🙍♂𓆪•
.
.
•• #منو_مجردی ••
💬 ولی من
تو خاله بازی های دوران بچگی هم
شوهر نداشتم😢
یا ماموریت بود یا مرده بود://😀
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 1004 •
#سوتے_ندید "شما و مجردیتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩مجردییعنی،مجردی𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🤦♂𓆪
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
جملهای خیلی مهم و تاثیر گذار👏
در روابط زندگی مشترک👩❤️👨
تا حرف همسرتان تمام نشده و نقطه سر خط نگذاشته، حرف نزنید🤐❌
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🖤𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی••
روزِ سی و نهم چله زیارت عاشورا!
.
.
𓆩پنجرهِفولادِرضابراتِکربَلامیدھ𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🖤𓆪
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩💞𓆪• . . •• #عشقینه •• #مسیحای_عشق #قسمت_صدوسی در باز میشود و بابا در آستانه ی در،ظاهر. به احت
•𓆩💞𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#مسیحای_عشق
#قسمت_صدوسیویک
+:شما چی گفتین بابا؟
به طرفم برنمیگردد،پشتش به من است.
:_جوابش،مشت راستم بود که تو دهنش نشست
ناخودآگاه دست روی صورتم میگذارم،انگار سیلی بابا روی صورت من فرود آمده..
:_من نعش تو رم رو شونه ی اون نمیذارم.
از اتاق بیرون میرود و نمیدانم عمدی یا ناآگاهانه،در را بهم میکوبد.
روی زمین سقوط می کنم.
بابا،جنازه ی من را هم روی دوش سیاوش نخواهد گذاشت،میدانستم...
★
چادرم را برمیدارم و از پله ها پایین میروم.
چند پله با زمین فاصله دارم که صدای نسبتا بلند و عصبی بابا را از اتاق کارش ميشنوم.
مشخص است سعی دارد خودش را کنترل کند.
:_نه،این حرفا ربطی به من نداره...این همه سال کجا بوده؟بسه،این همه اصرار نکن...نمی خوام
بیاد... ببین زنگ میزنی به محمــــود
گوشهایم تیز میشوند،از اسمی که میشنوم،تعجب میکنم .
محمود؟عمومحمود؟
گوشم را به در میچسبانم شاید چیز بیشتری دستگیرم شود. قبل از اینکه چیزی بشنوم،منیر
برابرم ظاهر میشود .
نفسم را بلند داخل ریه ام میفرستم،هین بلندی میکنم و دستم را روی قفسه ی سینه ام
میگذارم.
:_ترسیدم منیر
+:ببخشید خانم
یک فنجان گل گاوزبان در سینی دارد،حتما برای باباست.
خودم را جمع و جور میکنم،برای اینکه اوضاع عادی جلوه کند،میپرسم
:_مامان کجاست؟
+:رفتن آرایشگاه
:_منم میرم بیرون،کار نداری؟
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
.
.
•🖌• بہقلم: #فاطمه_نظری
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💞𓆪•
•𓆩💞𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#مسیحای_عشق
#قسمت_صدوسیودو
:به سلامت خانم،خداحافظ
از در خانه بیرون میزنم. به اندازه ی کافی دیرم شده.
مامان نیست و بابا هم آنقدر عصبانی بود که به این زودی از خانه بیرون نمیآید. نوعی حس
عصیان،در وجودم شعله میکشد.تا کی باید مخفیانه بروم و بیایم؟چرا از کوچک ترین آزادی و
استقلال محرومم؟
باید روزی با این واقعیت ر وبه رو شوند...
تصمیمم قطعی است،چادرم را در حیاط سر میکنم.
برمی گردم و با ترس نگاهی به خانه می اندازم.
اگر بابا ببیندم....
دیگر دیر شده باید سریع از خانه بیرون بروم.
در را باز میکنم و به دو از در خارج میشوم که پیشانی ام محکم به جایی میخورد.
چند قدم عقب میروم.
پسر جوانی،حدودا بیست و پنج،شش،قدبلند و چهارشانه برابرم ایستاده.
در نگاه اول،صورت بدون ریش و سبیلش خودنمایی میکند .
پسر دیگری هم کنارش ایستاده،با دست گلی بزرگ در دست،حدودا بیست و دو ساله.
برق چشمان پسربزرگتر،زمان و مکان ر از یادم میبرد،به خودم میآیم،قرارم با فاطمه...دیرم شده.
زیر لب چیزی شبیه 《ببخشید》میگویم،دوباره قصد دویدن میکنم و به سرعت از کنارش رد
میشوم.
چند قدمی دور نشده ام که صدایی میآید.
:_مسیح!حواست کجاست؟حتما خدمتکارشونه.
سرم را کمی برمیگردانم،همانجا ایستاده و نگاهم میکند،پسر دوم هم در آستانه ی خانه ی
ماست...
بدون توجه دوباره میدوم. حتما از همکاران بابا هستند،نکند از چادرم بگویند.
فکرم را از این حرفها آزاد میکنم،بگویند...اصلا چه بھتر که بگویند.
رقص باد در چادرم،حس پرواز میدهد...حس آزادی....
****
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
.
.
•🖌• بہقلم: #فاطمه_نظری
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💞𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
•• #آقامونه ••
* پوستر اربعینی🚩
زیارت به نیابت از آقا💚
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•🚩 #اربعین | #امام_حسین
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1466»
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•