eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.4هزار دنبال‌کننده
21.1هزار عکس
2.1هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩💞𓆪• . . •• •• در باز میشود و بابا در آستانه ی در،ظاهر. به احترامش بلند میشوم. +:سلام بابا سر تکان میدهد،با دست اشاره میکند که بنشینم و در را پشت سرش میبندد. مامان همراهش نیست،جدی تر از همیشه است و این برای من نگران کننده است. روی تخت مینشیند. کتاب را میبندم و نگران چشم به لب های بابا میدوزم. دستش را روی صورتش میکشد و نگاهم میکند. :_این پسره امروز اومده بود کارخونه متوجه منظورش نمی شوم،ذهنم کشیده میشود سمت دانیال. ادامه میدهد :_با وقاحت اومده بود تو رو ازم خواستگاری میکرد. نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم،شمرده شمرده میگویم +:کی؟دانیـ... :_این پسره،دوست وحیــــد قلبم به تالاپ تولوپ میافتد،خون به صورتم هجوم میآورد و ناخواسته چشمم را میبندم. آب دهانم را قورت میدهم و دوباره به بابا چشم میدوزم. :_میگفت تو خبر نداری راست میگفت. من خبر نداشتم،فکر میکردم بیشتر از این ها طول بکشد. +:من....نمیدونستم بابا.. زیر لب حرف میزند؛انگار بلند فکر می کند. :_پسره ی بی چشم و رو...به خدمت وحیدم باید برسم... آرام صدایش میزنم +:بابا؟ سرش را بالا میآورد و نافذ،در چشمانم زل میزند :_به هرحال جوابش رو از من گرفت،گفتم که تو هم در جریان باشی بلند میشود و به طرف در میرود . بلند میشوم و با اضطراب میپرسم... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💞𓆪•
9.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•𓆩🌙𓆪• . •• •• * حسین چراغ هدایت است...🚩 . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •🚩 | •📲 بازنشر: •🖇 «1465» . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• صـبحتون بــہ شیرینـےِ عـسل 🍯🍫🌸 . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• تا جـ❣ـان به تنم باشد یادت به سرم باشد تا سر ندهم بر باد هرگز نروے از یاد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💕 💚 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
15.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•𓆩🍳𓆪• . . •• •• قـلق ڪـش‌دار شدن حلـیم🤩✌️🏻 مواد لازم : بلغـور گندم نیم کیلو🌾 گوشـت گوسفندے ۲۵۰ گرم🥩 نمڪــ یک ق غ🧂 آب زیاااااد ۲ تا بـرگ بو☘ چـوب دارچين پـياز يڪــ عدد🧅 ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🍳𓆪•
•𓆩🙍‍♂𓆪• . . •• •• 💬 ‏ولی من تو خاله بازی های دوران بچگی هم شوهر نداشتم😢 یا ماموریت بود یا مرده بود://😀 . •📨• • 1004 • "شما و مجردی‌تون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩مجردی‌یعنی،مجردی𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🤦‍♂𓆪
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• جمله‌ای خیلی مهم و تاثیر گذار👏 در روابط زندگی مشترک👩‍❤️‍👨 تا حرف همسرتان تمام نشده و نقطه سر خط نگذاشته، حرف نزنید🤐❌ . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🖤𓆪• . . •• •• روزِ سی‌ و نهم چله زیارت عاشورا! . . 𓆩پنجرهِ‌فولادِرضابراتِ‌کربَلامیدھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🖤𓆪
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩💞𓆪• . . •• #عشقینه •• #مسیحای_عشق #قسمت_صدوسی در باز میشود و بابا در آستانه ی در،ظاهر. به احت
•𓆩💞𓆪• . . •• •• +:شما چی گفتین بابا؟ به طرفم برنمیگردد،پشتش به من است. :_جوابش،مشت راستم بود که تو دهنش نشست ناخودآگاه دست روی صورتم میگذارم،انگار سیلی بابا روی صورت من فرود آمده.. :_من نعش تو رم رو شونه ی اون نمیذارم. از اتاق بیرون میرود و نمیدانم عمدی یا ناآگاهانه،در را بهم میکوبد. روی زمین سقوط می کنم. بابا،جنازه ی من را هم روی دوش سیاوش نخواهد گذاشت،میدانستم... ★ چادرم را برمیدارم و از پله ها پایین میروم. چند پله با زمین فاصله دارم که صدای نسبتا بلند و عصبی بابا را از اتاق کارش ميشنوم. مشخص است سعی دارد خودش را کنترل کند. :_نه،این حرفا ربطی به من نداره...این همه سال کجا بوده؟بسه،این همه اصرار نکن...نمی خوام بیاد... ببین زنگ میزنی به محمــــود گوشهایم تیز میشوند،از اسمی که میشنوم،تعجب میکنم . محمود؟عمومحمود؟ گوشم را به در میچسبانم شاید چیز بیشتری دستگیرم شود. قبل از اینکه چیزی بشنوم،منیر برابرم ظاهر میشود . نفسم را بلند داخل ریه ام میفرستم،هین بلندی میکنم و دستم را روی قفسه ی سینه ام میگذارم. :_ترسیدم منیر +:ببخشید خانم یک فنجان گل گاوزبان در سینی دارد،حتما برای باباست. خودم را جمع و جور میکنم،برای اینکه اوضاع عادی جلوه کند،میپرسم :_مامان کجاست؟ +:رفتن آرایشگاه :_منم میرم بیرون،کار نداری؟ ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💞𓆪•
•𓆩💞𓆪• . . •• •• :به سلامت خانم،خداحافظ از در خانه بیرون میزنم. به اندازه ی کافی دیرم شده. مامان نیست و بابا هم آنقدر عصبانی بود که به این زودی از خانه بیرون نمیآید. نوعی حس عصیان،در وجودم شعله میکشد.تا کی باید مخفیانه بروم و بیایم؟چرا از کوچک ترین آزادی و استقلال محرومم؟ باید روزی با این واقعیت ر وبه رو شوند... تصمیمم قطعی است،چادرم را در حیاط سر میکنم. برمی گردم و با ترس نگاهی به خانه می اندازم. اگر بابا ببیندم.... دیگر دیر شده باید سریع از خانه بیرون بروم. در را باز میکنم و به دو از در خارج میشوم که پیشانی ام محکم به جایی میخورد. چند قدم عقب میروم. پسر جوانی،حدودا بیست و پنج،شش،قدبلند و چهارشانه برابرم ایستاده. در نگاه اول،صورت بدون ریش و سبیلش خودنمایی میکند . پسر دیگری هم کنارش ایستاده،با دست گلی بزرگ در دست،حدودا بیست و دو ساله. برق چشمان پسربزرگتر،زمان و مکان ر از یادم میبرد،به خودم میآیم،قرارم با فاطمه...دیرم شده. زیر لب چیزی شبیه 《ببخشید》میگویم،دوباره قصد دویدن میکنم و به سرعت از کنارش رد میشوم. چند قدمی دور نشده ام که صدایی میآید. :_مسیح!حواست کجاست؟حتما خدمتکارشونه. سرم را کمی برمیگردانم،همانجا ایستاده و نگاهم میکند،پسر دوم هم در آستانه ی خانه ی ماست... بدون توجه دوباره میدوم. حتما از همکاران بابا هستند،نکند از چادرم بگویند. فکرم را از این حرفها آزاد میکنم،بگویند...اصلا چه بھتر که بگویند. رقص باد در چادرم،حس پرواز میدهد...حس آزادی.... **** ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💞𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . •• •• * پوستر اربعینی🚩 زیارت به نیابت از آقا💚 . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •🚩 | •📲 بازنشر: •🖇 «1466» . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•