عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩💞𓆪• . . •• #عشقینه •• #مسیحای_عشق #قسمت_صدوسی در باز میشود و بابا در آستانه ی در،ظاهر. به احت
•𓆩💞𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#مسیحای_عشق
#قسمت_صدوسیویک
+:شما چی گفتین بابا؟
به طرفم برنمیگردد،پشتش به من است.
:_جوابش،مشت راستم بود که تو دهنش نشست
ناخودآگاه دست روی صورتم میگذارم،انگار سیلی بابا روی صورت من فرود آمده..
:_من نعش تو رم رو شونه ی اون نمیذارم.
از اتاق بیرون میرود و نمیدانم عمدی یا ناآگاهانه،در را بهم میکوبد.
روی زمین سقوط می کنم.
بابا،جنازه ی من را هم روی دوش سیاوش نخواهد گذاشت،میدانستم...
★
چادرم را برمیدارم و از پله ها پایین میروم.
چند پله با زمین فاصله دارم که صدای نسبتا بلند و عصبی بابا را از اتاق کارش ميشنوم.
مشخص است سعی دارد خودش را کنترل کند.
:_نه،این حرفا ربطی به من نداره...این همه سال کجا بوده؟بسه،این همه اصرار نکن...نمی خوام
بیاد... ببین زنگ میزنی به محمــــود
گوشهایم تیز میشوند،از اسمی که میشنوم،تعجب میکنم .
محمود؟عمومحمود؟
گوشم را به در میچسبانم شاید چیز بیشتری دستگیرم شود. قبل از اینکه چیزی بشنوم،منیر
برابرم ظاهر میشود .
نفسم را بلند داخل ریه ام میفرستم،هین بلندی میکنم و دستم را روی قفسه ی سینه ام
میگذارم.
:_ترسیدم منیر
+:ببخشید خانم
یک فنجان گل گاوزبان در سینی دارد،حتما برای باباست.
خودم را جمع و جور میکنم،برای اینکه اوضاع عادی جلوه کند،میپرسم
:_مامان کجاست؟
+:رفتن آرایشگاه
:_منم میرم بیرون،کار نداری؟
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
.
.
•🖌• بہقلم: #فاطمه_نظری
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💞𓆪•