eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.9هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
☀️ ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ ندارم از جهان دگر نه شِکوه نه گلایه‌ای اگر به مشهدت، مرا دوباره دعوتم کنی✨️ . 𓂃جایےبراےخلوت‌باامام‌رئـوف𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . ☀️ ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_دویست‌وهشتادوشش زیر لب تشکر میکند و از خانه بیرون میرود.
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . نیکی به طرف مسجد میرود:من برم خبرشون کنم نگاهم به دنبالش کشیده میشود. قدم هایش را موزون و مرتب برمیدار د. چند ضربه به در مسجد میزند. چند لحظه بعد پیرمردی جلو میآید و در را باز میکند. به کاپوت شاسی بلند مانی تکیه میدهم و دست هایم را در سینه ام روی هم قالب میکنم. پیرمرد با نیکی حرف میزند،نیکی وانت ها را نشانش میدهد و برایش توضیح میدهد. موقع حرف زدن،دست هایش را در هوا تکان میدهد، انگار عادت همیشگی اش است... مانی کنارم میایستد :خیلی خاصه به طرفش برمیگردم،نگاهش به نیکی است و لبخند عجیبی روی لب هایش نشسته،چشم هایش برق میزند.. با ابروهایش به نیکی اشاره میکند:ببین چه ذوقی کرده.. انگار سند همه ی دنیا رو به نامش زدن.. پوزخند میزنم؛چقدر جنس خواسته های این دختر با من متفاوت است.. مانی ادامه میدهد : بعد دیدن عکسا،انتظار داشتم بالا و پایین بپره و خوشحال شه. مسیح ما خیلی دست کم گرفتیمش... دقت کردی چقدر آرومه؟ سرم را تکان میدهم،راست میگوید.. معدن آرامش است این دختر.. نمیدانم چرا وقتی مانی از او تعریف میکند،لبخند میزنم. نیکی با پیرمرد به طرفمان میآیند،صاف میایستم. چند قدمیمان که میرسند نیکی میگوید:مشدی ایشون همسرم هستن،ایشون هم برادر همسرم لبخند میزنم و دست پیرمرد را میفشارم. پیرمرد با مانی هم دست میدهد و به طرف من برمیگردد:خدا خیرتون بده.. قبول باشه ان شاءالله.. من الآن زنگ میزنم چند تا از بچه ها میان،تا صبح این غذاها رو بسته بندی میکنیم،صبح میبریم تحویل نیازمندا میدیم،خدا خیرتون بده... نیکی با ذوق به مشدی نگاه میکند. جلو میروم و دست پیرمرد را میگیرم،چند گام با خودم همراهش میکنم. کمی از مانی و نیکی دور میشویم،بسته ای پول در میآورم و به طرف مشدی میگیرم: بفرمایید. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . با تعجب نگاهم میکند:این چیه؟ میگویم:واسه هزینه ی ظرف یک بار مصرف و ماشین و اینا.. بفرمایید با لبخند دستم را پس میزند:نه پسرم.. پول هست.. ماشین هم هست،خیالت راحت... خانمت گفت عروسی یه بنده خدایی بوده انگار.. مبارکه ان شاءالله.. خیلی ثواب کردن واقعا.. اگه بدونی چه خونواده های نیازمندی تو این شهر هست.. عوض من به عروس و داماد تبریک بگو... آرزو میکنم به پای هم پیر بشن... برق از تنم عبور میکند،صداقت گفتار پیرمرد عجیب به دلم مینشیند.. به این چیزها اعتقادی ندارم ولی...نکند،مستجاب الدعوه باشد ؟ پیرمرد ادامه میدهد:این دختر،خیلی خانمه.. ماشاءالله لنگه نداره.. حالا میبینم خداروشکر همسرش هم یه پارچه آقاست.. خوشبخت باشین پسرم،قدر این دخترو بدون.. خیلی بهم میاین.. حرف هایش را باهم آنالیز میکنم،دعا میکند من و دختری که خیلی خانم است،به پای هم پیر شویم؟ نه! اشتباه کردی پیرمرد! ما به هم نمیآییم! تنها لبخند میزنم. ★ نیکی سینی را روی میز میگذارد. مانی خودش را جلو میکشد:عجب رنگ و بویی داره فقط بوش خوبه دیگه؟ نیکی میخندد،خنده که نه.. لبخند میزند نگاهم به ظرف قیمه میافتد،خوش رنگ و لعاب است،مانی راست میگوید. مانی قاشق پری داخل دهانش میگذارد. نیکی نگران،به او خیره شده. کمی که میگذرد،مانی میگوید:وای عالیه.. خیلی خوبه.. مسیح خیلی بی‌معرفتی.. چرا نگفتی منم واسه نهار بیام؟ قبل از اینکه حرفی بزنم،نیکی با پوزخند محوی میگوید :نه پسرعمو نخوردن... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . به طرفم برمیگردد،چرا حس میکنم چهره اش دلخور است؟ ادامه میدهد:خواستم براتون بیارم.. ولی شما رفتین.. مانی هم چنان میخورد و از دستپخت نیکی تعریف میکند.. نیکی نگاه اخمویش را از من میگیرد و به طرف آشپزخانه میرود. بلند میشوم،به دنبالش نه به اختیار خودم،که به فرمان قلبم کشیده میشوم. پشت به من،جلوی اجاق ایستاده. دست چپ و شانه ی چپم را به کابینت ها تکیه میدهم و پای راستم را ضربدری از جلوی پای چپم رد میکنم و نوک انگشتان پای راستم را روی زمین میگذارم. :_من شام نخوردم... از قیمه ی ظهرت داری به یه گرسنه ی دیگه هم بدی؟ برمیگردد. دروغ میگویم،من شام خورده ام. به علاوه نه اشتها دارم،نه عادت زیادی به غذا خوردن. اما نمیخواهم نیکی از من دلگیر باشد و این،عجیب ترین اتفاق عمرم است! با لبخند نگاهم میکند:آره حتما .. برایم غذا میریزد و روی میز آشپزخانه میگذارد. قاشق را برمیدارم و پر میکنم و داخل دهانم میبرم. در حال جویدن چشمم به نیکی میافتد،چشمانش را محکم بسته. خنده ام میگیرد. حق با مانی بود،خیلی خوشمزه است.. اصلا فکر نمیکردم بلد باشد حتی چایی دم کند! :_فوق العاده است.. خیلی خوبه چشمانش را باز میکند:واقعا؟ لبخند میزنم:واقعا... نمیدانم به خاطر حضور نیکی است یا هرچیز دیگر اما تپش های قلبم ریتم گرفته اند و اشتهایم فوق العاده بالا رفته. :_چرا خودت نمیشینی؟ پشت میز مینشیند. قاشق پر را نشانش میدهم و سرم را خم می کنم... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . :_خودت نمیخوری؟ با لبخند میگوید +:نه.. نوش جان دلم هری میریزد..دهانم قفل می شود،برق از سلول هایم میگذرد و واقعا انگار غذا، به جان و دلم مینشیند. نگاهش میکنم . با جمله اش غذا واقعا برایم نوش شد... نوشِ جانم شد! سرش را به طرف سقف گرفته و لبخند میزند. خودم را فراموش میکنم و قلبم را سرکوب.. نمیتوانم نگاهم را از او بگیرم. صدای مانی میآید +:مسیح خیلی خوشــ... با دیدن من و نیکی حرفش را میخورد،با شیطنت میگوید ببخشید.. فکر کردم مسیح تنهاست وگرنه یااللّه میگفتم +: ریز میخندد،نیکی از جا بلند میشود. میگویم :_مانی چرا چرت و پرت میگی؟ مانی با شیطنت میخندد:ممنون زنداداش خیلی خوشمزه بود زنداداش را غلیظ و محکم میگوید. نیکی زیرلب (شب بخیر) میگوید و به طرف اتاقش میرود،میدانم از شیطنت مانی خجالت کشیده.. حرکات این دختر، حتی حجب و سر به زیری اش به دلم نشسته. لقمه میپرد گلویم.. مانی به سرعت لیوان آب به دستم میدهد و چند ضربه به پشتم میزند.. من... من در دل از نیکی تعریف کردم؟ ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . √ سیدعلی خامنه‌ای، فاتح جنگه😎 👆شعرخوانی طوفانی امروز حسین طاهری در بیت رهبری💚 . ⊰🇮🇷 ⊰❤️ ⊰#⃣ | ⊰📲 بازنشر: ⊰🔖 𓈒 1536 𓈒 . 𓂃شب‌نشینےبامقام‌معظم‌دلبرے𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🌙 ⏝
🍳 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . صبح شروع عاشقےست ! 🔋 پس عاشقانـہ شروع مےڪنم صبح دوست داشتنت را ڪـہ وجودت ، شب و روزم را بخیر مےڪند ♥️🙂‌ ‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ . 𓂃صبح‌رو‌عاشقانه‌بخیرکن𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🍳 ⏝
هدایت شده از رصدنما 🚩
سلـام سلـام 😍✋🏻 آقا ما اومدیم با یك‌ خفن 🤓🇮🇷 می‌فرمایید که چه چالشی ؟🧐 صبور باش مؤمن ، صبووور بزار دو دقیقه از اومدنم بگذره آخه 😩 ولی چون می‌بینم مشتاق زیاد داریم خیلی معطل‌تون نمی‌کنم 😉😃👇🏻 آقا فردا چه روزیــــــــــه ؟ احسنت بر تو ، ۱۳ آبان و 😎✌️🏻 دوستانـی که قراره برن برامون و بفرستید ما هم کار می‌کنیم تو کانــــــــــال عه عه صبر کن ، سریع نرو 🙄 هم داریــــــــــم 🤩 بلههه ، برای یا ارسالی‌شما که بیشترین ویو رو در کانال بخوره تقدیم میشه 😜💸 پس ما فردا منتظرِ عکس‌ها و فیلم‌های شما هستیم . کجــــــــــــــــــــا ؟! - اینجــــــــــــــــــــا بگوشیــــــــــم @Khadem_Daricheh • دست رفقاتو هم بگیر و بیار چون اینجا ممنوعه ☺️ | 🇮🇷 @Rasad_nama
💛 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . «اذا دخلت علیک اهلک فخذ بناصیتها و استقبل بها القبلة و قل: اللهم... فان قضیت لی منها ولدا فاجعله مبارکا سویا» امام صادق علیه السلام فرمودند: چون همسرت به خانه تو آمد، دست بر پیشانیش بگذار، و رو به قبله اش برگردان و [دعا کن و] بگو: خداوندا!... اگر از این همسرم، فرزندی برای من تقدیر نمایی، فرزند مبارک و سالم عنایت فرمای.😊❤️ منبع:من لا یحضره الفقیه، ج 3، ص 263✍ . 𓂃حرفایے‌که‌میشن‌چراغ‌راهِت𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💛 ⏝
- 💙🍭 دیگر نبات را نخـرد مشتری به هیچ✖ یک بار اگر تبسم همچون شکر کنی😍 @Asheghaneh_Halal
از امروز وقت دارین صدای همسرتون رو ضبط کنید و زیرش این متن رو بنویسید👇 . . . همه از گشنگی ضعف میکنن😓 من از صدای تو😍💚 . . تا فردا از انجام فعالیت تون منو با خبر کنیدااا تنبل نباشید شیطون بلا و قری باشید
33.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌽 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . ڪـیڪـ دورنگ آسـون و خوشمـزه🎂😌 پـودر ڪاڪائو ۳ قاشق غذا خوری🤎 بیـڪـینگ پودر ۱ قاشق چایخوری وانیـل‏ ۱ قاشق چای خوری🤍 ماسـت‏ (یا شیر) ۱ لیوان🥛 آرد سفـید شیرینـے پزی ۲ لیوان ۱۵۰ گرم ڪره ذوب شده (یا ۱/۲ لیوان روغن مایع)🧈 شڪـر ۱ لیوان و تخم مرغ ۴-۳ . 𓂃فوت‌وفن‌هاےسه‌سوته𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🌽 ⏝
👜 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . 📩 مامانم تعریف میکرد وقتی نوجوون بودن با خاله هام و پسر خالش رفتن مشهد..😍 میگفت: صبح که میخواستیم بریم حرم، یه گدایی با پوشش چادر میومد سر رامون، ما هم یه پولی بهش میدادیم.. میگفت: روز آخرم گدائه اومد تا پولو بهش دادیم یهو چادرشو برداشت دیدیم پسرخالمه😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 𓈒 1070 𓈒 "شما و مامانتون" رو بفرستین. 𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh . 𓂃دونفره‌هاےویژه‌بامامان‌بفرما𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 👜 ⏝
🧸 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . هنگامی که تو را به یاد می‌آورم و از تو می‌نویسم؛ قلم در دستم، شاخه گلی سرخ می‌شود(:🌹🌝 _غاده‌السمان . 𓂃دیگه‌وقتشه‌به‌گوشیت‌رنگ‌و‌رو‌بدی𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧸 ⏝
🧃 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . 👱پشت هر موفق زنیست که صبح ها قبل از همسرش از خواب بیدار میشود،😴 برایش صبحانه آماده میکند☺️ و با آرزوهای خوب به میسپاردش...😍😍 که بعد از رفتنش، با لباس هایش را اتو میکند☺️ و با عطری که دوست دارد روی چوب لباسی می آویزد...👕👔👚 وقتی ظهر شد، گوشی را برمیدارد پیامکی مینویسد و میگوید "بدون تو هیچ چیز از گلویم پایین نمیرود مرد دوست داشتنی أم "📲 و به شام مورد علاقه ی همسرش فکر میکند🍤🍗 و لباس زیبایی که به تازگی خریده است و میخواهد بپوشد...👗👘 📚بیکار که میشود کتاب میخواند و توی دفترخاطرات مشترکشان از عشقی💞 مینویسد که هر روز بیشتر میشود و هردویشان را وفادارتر میکند.😍.. 💇به زمان آمدن همسرش که نزدیک شد، زیباترین لباسش را میپوشد و موهایش را می بافد،👌👌 👈صدای زنگ که می آید میرود سراغ در، آرام بازش میکند و به گرمی از استقبال میکند، بعد با لیوان شربت کنارش مینشیند و از روزی که در خانه گذراند می گوید و تازه أش را میخواند...🍷 پ.ن: پشت هر زندگی عاشقانه ای مرد موفق و زن خوشبختیست که برای ماندن تلاش میکند❤ . 𓂃ویتامین‌عشقت‌اینجاست𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧃 ⏝
☀️ ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ هر کجا افتادم از پا🥺 آمد و دستم گرفت🙏 گاهی لطفت یا رضا✨️ و گاه، لطف خواهرت🌱 . 𓂃جایےبراےخلوت‌باامام‌رئـوف𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . ☀️ ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_دویست‌و‌نود :_خودت نمیخوری؟ با لبخند میگوید +:نه.. نوش
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . *نیکی* خیارها را خرد میکنم و داخل ظرف میچینم.گوجه ها را هم،همینطور.عسل را داخل ظرف میریزم و قاشق داخلش میگذارم.کره و مربا را روی میز میگذارم و نان تست و تافتون را،داخل سبد حصیری نان میچینم. میز تقریبا آماده است.سری به کتری میزنم.آب،جوشیده. چای خشک،داخل تفاله گیر قوری میریزم،قوری را جلوی اجاق میگیرم و شیر کتری را باز میکنم. بخار آب جوش،پوست دستم را گرم میکند و حس خوب زندگی به رگ هایم میبخشد. قوری را روی کتری میگذارم و درش را میبندم. مغز گردو ها را،کنار ظرف پنیر میگذارم و ظرف خامه را گوشه ی میز. نگاهی به میز میاندازم.عجب میزی شد! سریع به اتاقم میروم،تا قبل از بیدار شدن مسیح و مانی،کمی اتاق را جمع و جور کنم. تخت را مرتب میکنم،جزوه هایی که دیشب نامرتب مانده بود را،منظم میکنم و داخل پوشه میگذارم. بلند میشوم و قبل از بیرون رفتن از اتاق،نگاهی به خودم میاندازم. تونیک بلند آبی آسمانی و شال و شلوار سرمه ای. چادر رنگی ام را مرتب میکنم و به طرف آشپزخانه میروم. نرسیده به آشپزخانه صدای پچ پچ و گفت و گوی مسیح و مانی را میشنوم،جلوی میز ایستاده اند. :_مسیح یعنی کل این میز خوردنیه؟ مسیح لبخند میزند و حوله ی کوچکی که روی شانه اش انداخته برمیدارد. :_مسیح میگم یعنی مام میتونیم پشت این میز بشینیم؟ مسیح دوباره لبخند میزند و با حوله،صورتش را خشک میکند. :_بذا یه عکس بگیرم بذارم اینستا،نظرت؟ چند قدم جلو میروم و بلند میگویم:سلام هردو به طرفم برمیگردند. مسیح با لبخند نگاهم میکند:سلام مانی میخندد:سلام.. به به عجب میز صبحونه ای جلو میروم:بفرمایید.. بشینید... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . مسیح و مانی پشت میز مینشینند. سه استکان،درون سینی میگذارم و چایی میریزم. پشت میز رو به روی مسیح و مانی مینشینم. مانی،موبایلش را بالای میز گرفته و مشغول عکاسی است. ِ مسیحی تو آهنگین میگوید:یعنی عجب میزی،عجب صبحونه ای ،عجب زن .. نمیتوانم خنده ام را کنترل کنم،دستم را جلوی دهانم میگیرم. مسیح میگوید:تن مولانا رو تو گور لرزوندی. مانی تکه ای از نان برمیدارد و رویش کره میمالد :عه چرا مولانا؟ مسیح میگوید:خب شعر مولاناس همین که تحریفش کردی دیگه . ِ من؟ من فکر کردم مال چاوشیعه مانی لقمه را به طرف دهانش میبرد:جان ! لبخند میزنم. مسیح میگوید:مانی خم شو،از یخچال شیر رو بده به من میگویم:شیر؟ به طرفم برمیگردد:نداریم؟ نداریم... چه حس عجیبی است این نداریم و ضمیر جمعش! ما،یعنی من و مسیح، در یخچال خانه ی مان، شیر نداریم. گلویم را صاف میکنم:چرا داریم ولی بهتره لبنیات صبح خورده نشن.. مخصوصا شیر مانی میگوید:واسه چی؟ و لقمه ی بزرگی در دهانش میگذارد. میگویم :خب لبنیات یه موادی دارن که باعث خواب آلودگی میشه.. دوغ و ماست و شیر .. بهتره قبل از خواب خورده بشن.. مانی میگوید:مسیح هیچ وقت صبحونه نمیخوره، فقط یه لیوان شیر... وا میروم. مسیح با اخم به مانی نگاه میکند و میگوید:نه تصمیم گرفتم از امروز صبحونه هم بخورم..مگه میشه از خیر چنین صبحونه ای گذشت ؟ پس.. شیر بمونه واسه شب نگاهم میکند و پلک هایش را روی هم فشار میدهد. سرم را پایین میاندازم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . مانی میگوید:یاد بگیر یه ذره.. اون چه صبحونه ای بود دیروز بهمون دادی؟ مسیح میگوید:من؟خودت رفتی کره و پنیر خریدی مانی خودش را تبرئه میکند :من نه نه...تو گفتی دیگه ..گفتی کره و پنیر... زنداداش نمیدونی این مسیح چقدر خسیسه .. مسیح با تعجب نگاهش میکند. از پشتش آرام میزند:اصلا ببینم تو اینجا چی کار میکنی؟ما یه روز نباید از دست تو آرامش داشته باشیم؟؟ هر روز و هر شب خونه‌ی من چی کار داری،ها؟ مانی با خونسردی و تأسف میگوید:اینم یه چشمه‌ی دیگه،از خسیس بازی هات... لبخند میزنم،برادرانه هایشان دوست داشتنیست.. مانی نگاهم میکند:خاویار ندارین زنداداش؟ میگویم:شرمنده.. ان شاءالله سری بعد میخریم اونم مانی میگوید:مسیح یه کم خاویار بخر بذار یخچال خونت.. زشته آدم این همه ناخن خشک باشه... مسیح با شیطنت لبخند میزند و میگوید:راستی مانی امروز برو حسابداری تسویه کن،با پولش برو خاویار بخر.. مانی،سرفه ی مصلحتی میکند:اخراجم یعنی؟ مسیح با خونسردی سر تکان میدهد و لقمه را در دهانش میگذارد. مانی میگوید:یعنی زنداداش.. در خصوص دست و دل بازی این گل پسر هرچی بگم،کم گفتم... اصلا تو کل دنیا فقط دو تا مسیح بینظیر هست.. یکی خدابیامرز عیسی مسیح بود،یکیم این اقامسیح ما.. به قدری این پسر،آقاست.. متین، مهربان،دلاور،قهرمان .. به طرف مسیح برمیگردد :حله رئیس؟ مسیح سرش را تکان میدهد:شنبه بیا ببینم چی کار میتونم واست بکنم.. با لبخند میگویم:راستش.. این صبحونه، یه جورایی واسه تشکره.. دیشب،من خیلی حال دلم خوب شد.. ممنون هر دو تاتونم.. خیلی لطف کردید به من مسیح لبخند کوچک،ولی قشنگی میزند.ابهت مردانه اش،حتی با لبخند دو چندان میشود. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . مانی صاف مینشیند و جدی میگوید:در واقع..من خیلی ممنونم ازت.. دیشب خیلی چیزا بهم یاد دادی... سرم را پایین میاندازم،چند لحظه سکوت برقرار میشود. صدای زنگ موبایل مسیح،سکوت را میشکند. رو به مانی میگوید : صاحب آتلیه است... موبایلش را برمیدارد و از آشپزخانه بیرون میرود مانی لقمه ی بعدی اش را میخورد. فنجان چای ام را برمیدارم و کمی مینوشم. چند دقیقه میگذرد. مسیح وارد آشپزخانه میشود،مانی میپرسد :چی بهش گفتی؟ مسیح میگوید:گفتم اون شب یه مشکلی پیش اومد،نتونستیم بریم آتلیه.. اگه مامان پرسید بهش نگه ما عکس نگرفتیم.. مسیح مینشیند و دوباره شروع به خوردن میکند. مانی میگوید:آروم تر داداش،آروم.. نه اینکه تا دیروز صبحونه نمیخورد،نه اینکه الآن اینطوری.. مسیح میگوید:چقدر حرف میزنی مانی..راستی امروز نقشه هارو برام بیارا.. میگویم :من میتونم از امروز برم دانشگاه؟ مسیح با تعجب نگاهم میکند. *مسیح* میگویم:داری از من اجازه میگیری؟ میگوید:خب آره... یعنی.. یه جورایی.. میگویم:برو.. فقط باید حواسمون باشه آشناها نبیننمون. سر تکان میدهد. مانی بلند میشود:من برم دیگه..زنداداش دستت درد نکنه،خیلی خوب بود.. مسیح کاری با من نداری؟ سر تکان میدهم:نه برو.. مانی،خداحافظ میگوید و میرود. صدایش میکنم:مانی.. صبر کن... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
ای مــاه نو ام ســـتاره‌ی تو✨ من، شیـــفته‌ی نظاره‌ی تو💛🫀 ؏شق 🍃🌸| @asheghaneh_halal
💛 ֢ ֢ ֢ ֢ پیامبر اکرم ﷺ ادِّبوا اَولادَكُمْ عَلى ثَلاثِ خِصالٍ: حُبِّ نَبيِّكُمْ و حُبِّ اَهْــلِ بَيْتِهِ وَ عَلى قِراءَةِ الْقُرآنِ فرزندان خود را با سه³ خصلت تربيت كنيد: دوست داشتن پيامبرتان، دوست داشتنِ اهل بيت او و خواندن قرآن😇✨ ⇦كنز العمّال ، ح 45409 . 𓂃حرفایے‌که‌میشن‌چراغ‌راهِت𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 💛 ⏝
- ♥️🖇