eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.4هزار دنبال‌کننده
21هزار عکس
2.1هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💍 ⏝ ‌‌‌‌‌‌‌ •• •• 🍁چنان بجای همه دوست دارمت که کنون❤️ عجیب نیست "جهان" نام دیگرم باشد💫 💕🍂 . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌. 𓂃بساط‌عاشقےبرپاس،بفرما𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💍 ⏝
18.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌽 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . بدین شڪـل ... بـدون وایتڪس ظرفـاتونو بـرق بنـدازید😌 . 𓂃فوت‌وفن‌هاےسه‌سوته𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🌽 ⏝
🥤 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . 📩 ‏‏‏‏‏‏‏صبح تو راه میخواستم از یه نفر آدرس بپرسم گفتم ببخشید... گفت خواهش میکنم😐 رفت😳 میفهههههمین رررررفت😂😂😂 𓈒 1092 𓈒 تجربه مشابهی داری بفرست😉👇 𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh . 𓂃پاتوق‌مجردے𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🥤 ⏝
11.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🪖 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . وداع همسر و فرزند شهید مدافع حرم در معراج شهدای تهران ۷ آذر ۱۴۰۲ چقدر سخت گذشت بعداز هشت سال چشم انتظاری این یک سال که دیگه یک عمر گذشت یکسال که دیگه هیچ امیدی از بر گشت نبود ⊹🌷 ❤️ . 𓂃اینجاشهدامیزبان‌عشق‌اند𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🪖 ⏝
🧸 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . همه‌ی دل خوشی‌ام آخرِ شب ها اين است، دو سه خط با تو سخن گفتن و آرام شدن ..(: . 𓂃دیگه‌وقتشه‌به‌گوشیت‌رنگ‌و‌رو‌بدی𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧸 ⏝
کارگاه تفکر ۹.mp3
10.08M
📼 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ 📍خیلی‌ وقتها فکرمان درست کار می‌کند و حقیقت را می‌فهمیم، ولی قادر به انجام آن نیستیم، چرا؟ 🔐بهترین روش تربیتی برای بکار انداختن «فکر» فرزندان و عزیزان‌مان در خانواده و رسیدن به نتایج درست، چیست؟ 📚منبع پادکست : جلسه ۴ کارگاه تفکر ‌ ‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 𓂃حرف‌دلت‌رو‌اینجابشنو𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 📼 ⏝
☀️ ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ از کل جهان مقصد قلبم، حرم توست... این عشق که دارم به تو هم، از کَرم توست🌛 . 𓂃جایےبراےخلوت‌باامام‌رئـوف𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . ☀️ ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_سیصدوهفتادونه بوی خوشِ غذا تمام خانه را پر از زندگی کرده
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . مانی میچرخد،در را میبندد و امیدم ناامید میشود.. سرم را پایین میاندازم. میگوید +:اومدم نقشه ها رو از اتاق مسیح بردارم... ببخشید..نمیدونستم خونه ای...هرچقدرم در زدم باز نکردی،مجبور شدم با کلید درو وا کنم... سرم را پایین میاندازم و آرام میگویم :_نشنیدم.. تازه متوجه میشوم چادر به سر نکرده ام. مانی جلو می آید و و به میز وسط آشپزخانه که با وسواس چیده ام خیره می شود. +:مهمون داری؟ سرم را تکان میدهم. :_منتظر پسرعموام.. با تعجب میپرسد +:مسیح؟ سر تکان میدهم. نگاهم به سمت میز کشیده میشود،چقدر دیر کرده.. +:مسیح دیگه نمیآد نیکی جان.. نمیخواهم باور کنم چیزی که گوش هایم گواهی میدهند.. :_چی؟ سرم را بلند میکنم،دوست دارم بگوید شوخی کرده و مسیح در مسیر برگشت به خانه است... خانه ی خودش...مانی اما بی‌رحمانه شهادت میدهد +:مسیح گفت دیگه برنمیگرده اینجا، تا وقتی که این ماجرای ازدواجتون تموم بشه.. :_ولی آخه چرا؟ عذاب وجدان به روحم سرکوفت میزند،حس میکنم مقصر منم... +:راستش نیکی جان، من نمیدونم دیشب چی شد بینتون،ولی صبح که رفتم شرکت،مسیح اونجا بود،یعنی از دیشب اونجا بود... هرچی پرسیدم جواب نداد،فقط گفت نمیخواد آرامش تو رو بهم بزنه و سر قولش هست... به فکر فرو میروم... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . مگر چه شد؟؟چرا مسیح یک باره اینقدر عوض شد؟ مانی از کنارم میگذرد +:ببخشید من برم نقشه رو بردارم... نفسم را با صدا بیرون میدهم. نگاهم به قابلمه ها میافتد.. یعنی به خاطر جر و بحث ساده‌ی مان و از حرف های دیشب من ناراحت شده؟.. شاید باید از او به طریقی معذرت خواهی کنم.. نمیدانم چرا ولی دلم نمیخواهد او ناراحت باشد.. به طرف آشپزخانه میروم،چشم هایم برق میزند.دو ظرف تقریبا کوچک دردار از کابینت درمیآوردم. یکی را پر از برنج میکنم و دیگری را از خورشت جاافتاده.. ظرف دیگری برمیدارم و کمی سالاد داخل آن میریزم.ظرف ها را آرام و بااحتیاط داخل سبد پیک نیک کوچکی میچینم. ِ خوشحال و صورت مانی،نقشه های لوله شده به دست وارد سالن میشود.نگاهش از چشمان خندانم به سبد پیک نیک روی دستانم میرسد. لبخند میزنم :_نهارتون... +:ولی نیکی جان... :_آقامانی ولی و اما نداره...واسه شمام ریختم...نوش جان مانی ناچار سرش را تکان میدهد و سبد را از دستانم میگیرد. خوشحالم،این غذای ناقابل میتواند نشانه ی آتش بس باشد...حتی اگر من ناخواسته،موجب رنجش مسیح شده باشم،با این کار معذرت خواهی کرده ام. مانی میگوید +:کاری داشتی به خودم بگو.. :_ممنون +:خداحافظ :_خداحافظ جلوی در که میرسد برمیگردد.. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . +:شبا نمیترسی که؟ سر تکان میدهم :_فکر نکنم... +:قبل خواب در رو دوقفله کن.. :_چشم... جمله ام تا پشت لب هایم میآید و برمیگر دد. اما در نهایت سریع میگویم :_سلام برسونین.. مانی لبخند میزند و سر تکان میدهد. در را که میبندد، نفس راحتی میکشم و لبخند عمیقی روی لب هایم جاخوش میکند. حالا باید منتظر بمانم. به قول فاطمه "یا خودش میرسد یا نامه اش" یا برميگردد یا زنگ میزند... مطمئنم. *مسیح* ته سیگار را درون زیرسیگاری خاموش میکنم و دوباره به منظره ی خیابان خیره میشوم. سردرد امانم را بریده است... دستم را از بالا تا پایین صورت میکشم و نفسم را با صدای بلندی تحویل هوای اتاق میدهم. اخم عمیقی که فاصله ی ابروهایم را کم کرده،پیشانی‌ام را به درد میآورد.. پشت میز مینشینم و وزن شانه هایم را روی پشتی صندلی به تساوی پخش میکنم. گردنم را به عقب خم میکنم و چشم هایم را میبندم. صدای صحبت کردن مانی از پشت در میآید. نمیخواهم مرا در این حال ببیند، به سرعت وارد دستشویی میشوم و در را میبندم. صدای باز و بسته شدن در اتاق میآید،شیر آب را باز میکنم و مشتی آب خنک به صورتم میپاشم. خُنکای آب،التهاب صورتم را کم میکند.. صدای مانی را میشنوم،به نظر با تلفن صحبت میکند. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . :_باشه... نه نگران نباشین میرسه دستتون.... نگاهی به صورتم و قطرات درشت آب روی ته ریش هایم در آینه میافتد..این چهره ی پر از غصه متعلق به کیست؟؟ خودم هم نمیدانم به چه مرگی دچار شده ام... صدای مانی همچنان میآید :_نه،دیگه آخرای ساله... لعنت به این حال،لعنت به سال... لعنت به من که دیدمت.... شیر آب را میبندم... دیگر نمیخواهم صورت غریبه ام را ببینم.از دستشویی بیرون میآیم. مانی رو به پنجره ایستاده و همچنان با تلفن حرف میزند. نگاهم به نقشه های لوله شده میافتد.. به طرفشان میروم که چشمم به سبد پیک نیک روی میز میافتد.کنجکاوی وادارم میکند به جای نقشه ها به سراغ سبد بروم. سبد را باز میکنم.بوی خوش غذای خانگی به صورتم میخورد. ناخودآگاه نفس عمیقی میکشم. بوی خوشِ قورمه سبزی، معده ی خالی‌ام را قلقلک میدهد.. از دیشب که با یک قاشق با نیکی غذا خوردم... آه... چشمانم را میبندم،نمیخواهم فکر کنم... به او و به هرچه من را به او وصل میکند... زندگی ام آرامش داشت،که او را دیدم.... صیفیجاِت تازه ی سالاد، اشتها را تحریک میکند... ظرف درداری روی دو قابلمه ی کوچک،پر از سالاد... مامان قبلا از این کارها نکرده بود.. دو تا بشقاب و قاشق و چنگال هم پایین سبد چیده شده... قابلمه ها را درمیآورم،ظرف سالاد را باز میکنم و مقداری سالاد داخل بشقابم میریزم. مانی همچنان به بیرون خیره شده و با فردِ پشت خط مذاکره میکند. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
🛵 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . ♕ یه رفیق داشتم اسم همسرش رو تو گوشیش اینطور سیو ڪرده بود🥹👇 ╟🤍 «Bitanem» •یعنی یکی یدونم..💕 ازین خوشگلتر مگه داریم❓😍 °کپے!؟ _ تنها‌باذکرآیدےمنبع‌،موردرضایته☺️ . ⧉💌 ⧉🤫 . ‌𓂃بفرماییدتودم‌در‌بده𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 🛵 ⏝