eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
13.2هزار دنبال‌کننده
22.8هزار عکس
2.8هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• انسی خانم ادامه داد: با خودم گفتم قدم اول دادن خمسه رفتم با حاج آقا صحبت کردم همه چی رو گفتم. گفت از روزی که رفتی سر کار تا یک سال هر چی درآوردی خرج کردی رفته هیچ گفت اگه بدهی نداشتی و چیزی از مالت اضافه اومد حالا پس انداز باشه یا مواد خوراکی یا وسیله کسب و کار اینا رو حساب کن خمس بده چند ماه پیش که سالش سر رسید رفتم دوباره پیش حاج آقا حساب کرد دیدم خمسم قد پول یک کیلو گوشت میشه خودت که بهتر می دونی پول یک کیلو گوشت برای ماها خیلی زیاده شیطون هی وسوسه ام می کرد می گفت انسی تو نداری امام زمانم راضی نیست این همه پول رو بدی بره هی می گفت مردم هزار هزار دارن خمس نمیدن اسلام و شیعه لنگ این دو زار دو قرون خمس تو نیست ولی به خودم تشر زدم گفتم انسی تو می تونی پول یک کیلو گوشت رو برای خمست بدی و فکر کنی این پول رو گم کردی یا اصلا گوشت خریدی گربه بردش در ازاش مالت پاک باشه خیالت راحت باشه می تونی این پولم ندی بذاری مالت ناپاک باشه و حق امام زمان و سادات رو بخوری دیگه این شد دل رو زدم به دریا خمسم رو دادم حاج آقا می گفت وقتی امام معصوم گفته من تضمین می کنم کسی که خمس بده مالش کم نمیشه چرا ماها از خمس دادن می ترسیم با تحسین نگاهش کردم و گفتم: آفرین به شما. چه خوب که این قدر مقید هستین چادرش را که روی شانه لش افتاده بود را بالا کشید و گفت: مقید که نیستم ولی دارم تلاشم رو می کنم که شرمنده دخترام نشم روز قیامت یقه منو نگیرن بگن تقصیر تو بود ما بد شدیم. از جا برخاست و گفت: درد بی پدری و تنهایی شون یه غصه است ترس بد بزرگ شدن شون هزار غصه من که از صبح تا شب سر کارم بالا سرشون نیستم من تلاشم رو می کنم امیدوارم خدا هواشون رو داشته باشه خوب تربیت بشن و عاقبت به خیر بشن. به احترامش من هم از جا برخاستم و گفتم: با مادر به این خوبی که دارن ان شاء الله حتما عاقبت به خیر میشن. گوشه چادرش را به دندان گرفت و گفت: ان شاء الله خدا از دهانت بشنوه با اجازه ات من دیگه میرم سر کار این دخترام پیشت بمونن به خودشونم گفتم هر وقت خاله رقیه خسته شد برگردن اتاق خودمون الانم به شما میگم که خودتو اذیت نکنی خسته شدی بهشون بگو برن مزاحمت نباشن _مزاحم نیستن ولی چشم اگه خسته شدم می فرستم شون برن جلو آمد صورتم را بوسید و گفت: خدا از خواهری کمت نکنه من تا ساعت پنج سر کارم بعدش چند جا میرم برای خونه سر می زنم بعد بر می گردم. شرمنده تو زحمت افتادی هم قدم با او به سمت در رفتم و گفتم: زحمت نیست عین رحمته برو نگران و ناراحت چیزی هم نباش 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهیده صدیقه کمال صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_سیصدوهفتادونه بوی خوشِ غذا تمام خانه را پر از زندگی کرده
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . مانی میچرخد،در را میبندد و امیدم ناامید میشود.. سرم را پایین میاندازم. میگوید +:اومدم نقشه ها رو از اتاق مسیح بردارم... ببخشید..نمیدونستم خونه ای...هرچقدرم در زدم باز نکردی،مجبور شدم با کلید درو وا کنم... سرم را پایین میاندازم و آرام میگویم :_نشنیدم.. تازه متوجه میشوم چادر به سر نکرده ام. مانی جلو می آید و و به میز وسط آشپزخانه که با وسواس چیده ام خیره می شود. +:مهمون داری؟ سرم را تکان میدهم. :_منتظر پسرعموام.. با تعجب میپرسد +:مسیح؟ سر تکان میدهم. نگاهم به سمت میز کشیده میشود،چقدر دیر کرده.. +:مسیح دیگه نمیآد نیکی جان.. نمیخواهم باور کنم چیزی که گوش هایم گواهی میدهند.. :_چی؟ سرم را بلند میکنم،دوست دارم بگوید شوخی کرده و مسیح در مسیر برگشت به خانه است... خانه ی خودش...مانی اما بی‌رحمانه شهادت میدهد +:مسیح گفت دیگه برنمیگرده اینجا، تا وقتی که این ماجرای ازدواجتون تموم بشه.. :_ولی آخه چرا؟ عذاب وجدان به روحم سرکوفت میزند،حس میکنم مقصر منم... +:راستش نیکی جان، من نمیدونم دیشب چی شد بینتون،ولی صبح که رفتم شرکت،مسیح اونجا بود،یعنی از دیشب اونجا بود... هرچی پرسیدم جواب نداد،فقط گفت نمیخواد آرامش تو رو بهم بزنه و سر قولش هست... به فکر فرو میروم... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝