eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.3هزار دنبال‌کننده
21.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . با خنده میگویم:پس این چیه رو سرت؟ تا حالا که نداشتی... لبخند میزند و کنارم مینشیند:والا چی بگم... آرش صدام زده میگه ببین مسیح چه زرنگه،خانمش رو فقط برا خودش میخواد.. تو ام یه کم رعایت کن... لبخند میزنم. واقعا یکی از فواید حجاب این است..که من و زیبایی‌هایم،تماما برای همسرم،عشقم،و هم مسیر بهشتم هستیم. مهوش میگوید:حالا ماه عسل کجا رفتین؟ میخواهم جوابش را بدهم که صدای شکستن چیزی از پذیرایی و پشتبندش صدای ناله میآید. نگران از سلامت مسیح،از جا بلند میشوم و به طرف سالن میدوم. از صحنه‌ای که میبینم میترسم. روی زمین پر از تکه‌های خرد شده‌ی فنجان است و قطرات خون که پش تسر هم روی زمین... از دست راست مسیح،خون میچکد و یقه‌ی آرش را بین انگشتان دست چپش،مچاله کرده و آرش را روی مبل میخکوب...زیر چشم راست آرش کبود شده.. با اضطرار صدا میزنم:مسیــــح.... به طرفم برمیگردد. نگاهش به صورت ترسیده‌ام که میافتد دستش را از گردن آرش برمیدارد و میگوید:بریم نیکی... مهوش میگوید:اینجا چه خبره؟آرش چی شده؟ مسیح با دست سالمش،کیف و چادر مشکی‌ام را از روی دسته‌ی مبل چنگ میزند و جلو میآید:بریم نیکی... رگه‌های خون درون چشمانش،دست زخمی‌اش و صدای پر از بغض و خشمگینش آنقدر ترسناک است که جرئت نمیکنم چیزی بگویم. فقط به دنبالش کشیده میشوم. صدای تق تق کفشهای پاشنه‌دارم روی سرامیکها بر نگرانی و دل آشوبم میافزاید. نگرانم.نگران دست مسیح... از خانه بیرون میزنیم.درون آسانسور،وسایلم را از مسیح میگیرم و چادر مشکی‌ام را سر میکنم. مسیح،دست راستش را بین دست چپش میگیرد. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . از دانه‌های درشت عرق روی پیشانی‌اش مشخص است که چقدر درد دارد. هیچ نمیگویم. نمیدانم بین او و آرش چه گذشته. هرچه که بوده مسیح را ناآرام و عصبی کرده و من،نشنیده حق را به مسیح میدهم. بی هیچ حرفی از ساختمان بیرون میرویم.هوای سرد اسفند،ریه‌هایم را میسوزاند. مسیح بی توجه به ماشین،مشغول پیادروی میشود. صد متری همقدم راه میرویم. ناگهان مسیح می ایستد و فریاد میزند:لعنتی... لعنتی.... لعنتی... دیگر قلبم تحمل ندارد.میایستم و نگاهش میکنم. آشفته دست سالمش را بین موهایش میبرد و نگاه از من می دزدد. طاقت نمیآورم :مسیح... برمیگردد. چند قدم بینمان را پر میکنم. صورت مسیح،مچاله شده. پر از غرور پر از بغضِ شکسته مردانه است... نگاهش را از من میدزدد. رگ‌های برجسته گلویش نگرانترم میکند. آرام،هردو دستم را جلو میبرم. مسیح متوجهم میشود. مثل یک شئ قیمتی و ناب،با هردو دست،آستین کت مسیح را میگیرم و دست زخمی‌اش را بالا میآورم. صدای خشدار و پر از بغض مسیح بند دلم را پاره میکند. آرام و با محبت میگوید:نیکی... سرم را بالا میگیرم. مسیح،نگاهم میکند. برق چشمهایش مثل همان دیدار نخست، گیجم کرده. اما دیگر دو نور بیتفاوت نیستند.چیزی درون برق چشمانش،خاص و بی‌همتاست. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . چیزی که تا به حال ندیده بودم. اینبار با اختیار،اما نه به دستور عقل،بلکه با فرمان دل،از عمق قلب میگویم:جانم؟ آسمان،سخاوتمندانه،برف روی سرمان میریزد. مثل نقل و نبات که بر سر عروس و داماد میریزند. بدون ترس در چشمهای مسیح خیره میشوم. در آخرین روزهای زمستان،زیر بارش آرام و سنگین دانه‌های برف،احساس میکنم داغ شده‌ام. هجوم خون،زیر پوست صورتم و نفسهای تند مسیح قلبم را وادار به کوفتن میکند. سرم را پایین میآورم. دست مسیح،خونین و پر از زخم،بین دستهایم است... شیشه‌ی نازک بغض،تحمل نمیکند و میشکند. بین دانه‌های برف،قطرات اشک روی صورتم مینشیند و ناله میکنم:چه بلایی سر خودت آوردی؟ کف دستش پر از خطوط سرخ خون شده... نمیدانم قرار است با این دو خنجر درون چشمانت بر سر دلم بیاوری... اما این بی‌تابی‌ام نشان میدهد،قلبم تصمیم خودش را گرفته. دوست داشتنت،گناه باشد یا اشتباه؛ فرقی نمیکند... گناه میکنم تو را،حتی به اشتباه ... * کف دستش پر از خطوط سرخ خون شده. زخم وسط دستش از همه عمیقتر است و این نگرانم میکند. نگاهی به اطراف میاندازم. خیابان خلوت است. باید فکری به حال دست زخمی‌اش کرد،وگرنه آنقدر خون از دست میدهد که.... همین حالا هم،رنگ به رو ندارد. آستین دست زخمی‌اش همچنان بین دستانم است. به دنبال خودم میکشانمش و روی جدول دستور نشستن میدهم. مسیح مطیعانه مینشیند. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . شبیه پسربچه‌ای است که بغض دارد و منتظر بهانه است تا در آغوش مادرش سرباز کند. چادر رنگی‌ام را بیرون میآورم و پاره‌اش میکنم. مسیح میخواهد اعتراض کند. کنارش مینشینم و میگویم:هیس...معلوم نیست چه بلایی سر دستت آوردی.. با پشت دست،اشکهایم را پاک میکنم. کیفم را روی پایم میگذارم و بعد دوباره آستین مسیح را میگیرم و دستش را بااحتیاط،مثل یک شئ گرانقیمت روی کیف میگذارم. کف دستش مثل گچ دیوار،سفید شده و اطراف هر خط زخم،از سرما،بنفش ِ خون روی زخم وسط دستش لخته بسته ،اما هنوز از زخم عمیق خون‌های کوچک و سطحی بیرون میزند. دستمال پارچه‌ای تمیزی که همراهم دارم،روی زخم میگذارم و بعد آرام،با نوار چادر رنگی‌ام شروع به بستن دستش میکنم. نوار را سفت دور دستش میپیچانم. مسیح،اصلا واکنش نشان نمیدهد. عجیب است،زخمش به نظر دردناک میآید. باید روی زخم را سفت ببندم،تا خونریزی قطع شود. قبلا این کار را بارها کرده‌ام.خیلی پیش میآمد که منیرخانم،دست یا پایش را با شیشه ببرد. مثل یک معلم،میپرسم:چی شد دستت رو بریدی؟ مسیح با صدای خشداری میگوید :_فنجون تو دستم شکست... +:چی شد که فنجون رو.. :_نپرس... چنان محکم و قاطعانه میگوید" نپرس" که جا میخورم. نگاهی به صورتش میاندازم. چشمانش را بسته،مشت چپش را جمع کرده و رگ گردنش،برآمده. چه چیزی تو را اینقدر ناراحت کرده پسرعمو؟؟ کار باندپیچی کردن دستش که تمام میشود،بلند میشوم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . +:باید بریم بیمارستان... :_لازم نیست... +:چرا لازمه،شاید عصب دستت رو بریده باشی.. اصلا شاید به شریان اصلی آسیب رسونده باشی... مسیح هیچ نمیگوید،فقط در چشمهایم خیره میشود.آرام،بدون اینکه نگاه از من بگیرد،بلند میشود. :_نیازی به بیمارستان نیست...بریم و روی موزاییکهای نارنجی وسط پیاده‌رو شروع به راه رفتن میکند. چند ثانیه،مات و مبهوت نگاهش میکنم. به خودم میآیم.پاتند میکنم و کنارش میرسم. +:ولی اگه خونریزی... میایستد،من هم. به طرفم برمیگردد.رگه‌های سرخ خون،سفیدی چشمانش را شبیه منظره‌ی غروب کرده. :_هیچی نگو نیکی لطفا.. در شبِ چشمانش غرق میشوم. مردمکهایش تلوتلو میخورند و میلرزند.غصه‌ی عمیقی درونشان نشسته. دلیلش را نمیدانم.مسیح نگاهش را از صورتم میگیرد. آهی میکشد و حرکت میکند. شانه به شانه‌اش راه میافتم. به نظرم به سکوت احتیاج دارد.سکوت و هوای آزاد... یک لحظه،یاد صحنه‌ای که دیدم میافتم. مسیح،محکم آرش را به مبل چسبانده بود و هر لحظه ممکن بود،با فشار دستش،او را خفه کند. آرش دست و پا میزد و سعی میکرد از زیر دست مسیح فرار کند. کنجکاوی مثل پرنده‌ای در قفس،خودش را به در و دیوار مغزم میکوبد و سعی دارد در قالب سوالی،از دهنم بیرون بجهد. اما حالا نباید چیزی بگویم.باید صبر کنم تا مسیح خودش لب بگشاید. بین او و آرش هرچه که گذشته،من حق را به مسیح میدهم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . 𔔀🕊 تو شبیه 𔔀💝 همون کوچه ای هستی 𔔀🌊 که میرسه به دریا . 𐚁 منبع استوری هاے عاشقونه ╰─ @asheghaneh_halal . 📱 ⏝
8.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . √ اسرائیل را محو میکنیم🚀😁 •مداحی حماسی آذری در حضور حضرت آقا(حفظه الله)🌱 در دیدار اخیر مداحان🎤 . ⊰🇮🇷 ⊰❤️ ⊰#⃣ | | ⊰📲 بازنشر: ⊰🔖 𓈒 1562 𓈒 . 𐚁 شب‌نشینےبامقام‌معظم‌دلبرے ╰─ @asheghaneh_halal . 🌙 ⏝
تو باشــے یار خــوبـت باشـہ😍 این خونہ و این طبیعت باشـہ دیگه چـے می‌خوای از ایـن دنیا؟!🥲💚 🍃🌸| @asheghaneh_halal
💛 ֢ ֢ ֢ ֢ . 💎 امــام عـلـے علـيـه‌الســلام : 🔅( كُلُّ قَولٍ لَيسَ للّهِ فيهِ ذِكرٌ فلَغوٌ. 🦋) هــر ســخنى كه در آن ياد خدا نـبــاشد، بيهــوده اســت.🌱 ⇦ بحار الأنوار، ج۷۸، ص۹۲ . 𓂃حرفایے‌که‌میشن‌چراغ‌راهِت𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💛 ⏝
6.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🐹 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . ⤸🥰 یکی باشه اینجوری واست بخنده👶🐣 | . 𐚁 گُردانِ زِرِهـِ پوشَکے ╰─ @asheghaneh_halal . 🐹 ⏝
🧣 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . . √ این که می‌گن ازدواج نمی‌کنم چون یه عالمه ازدواج بد دیدم👀💔 ⇦مثل این می‌مونه که آدم بگه رانندگی نمی‌کنم‼️ چون تصادفات رانندگی رو دیدم.😒 🖇همین‌قدر بی‌منطق❌ . 𓂃محفل‌مجردهاےایـتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧣 ⏝
💍 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . "∫∫ فتبارک گفتن الله بی‌حکمت نبود👀👌 شدت زیبایی‌ات رب را به وجـد آورده بود🦋🌸∫∫" . 𐚁 بساط‌عاشقےبرپاس،بفرما ╰─ @asheghaneh_halal . 💍 ⏝