فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🐹
⏝
֢ ֢ #نےنے_شو ֢ ֢
.
⤸😋 طرز صحیح خوردن زیتون😂🐣
تاکید شده باید رو پنج انگشت باشه هاا
وگرنه مزه نمیده😜😁
#سوریه | #وعده_صادق
.
𐚁 گُردانِ زِرِهـِ پوشَکے
╰─ @asheghaneh_halal
.
🐹
⏝
🛵
⏝
֢ ֢ #درِگوشی ֢ ֢
.
♕ اسم دلبر و همدمت رو
اینجوری سیو کن🥹🤭
╟🤍 - صاحب قلـبم !🍓
╟❤️ - گرمـای وجـودم !⭐️
╟🤍 - شیـر کاکائـوم !🧋
°کپے!؟
_ تنهاباذکرآیدےمنبع،موردرضایته☺️
.
⧉💌 #بفرستبراش
⧉🤫 #متاهلهابخونند
.
𐚁 بفرماییدتودمدربده
╰─ @Asheghaneh_Halal
🛵
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #واژه_نامه ֢ ֢
.
√ فرانسوی بهش ابراز علاقه کن🥹👇🏻
╟💚 _ چه چشمهای قشنگی داری
╟💚 «Tu as de beaux yeux»
╟🤍 _ لبخندتو دوست دارم
╟🤍 «J’adore ton sourire»
╟❤️ _ همیشه بهت فکر میکنم
╟❤️ «Je pense toujours à toi»
°کپے!؟
_ تنهاباذکرآیدےمنبع،موردرضایته☺️
.
⊰ #روز_مادر | #مادر
.
𐚁 منبع قربون صدقه
╰─ @asheghaneh_halal
.
💌
⏝
🧸
⏝
֢ ֢ #پشتڪ ֢ ֢
.
امیدوارم...
یه دونه "توپاداشکدومکارخوبمی"
بیفته وسط زندگیتون(:🙂♥️
.
𓂃دیگهوقتشهبهگوشیترنگوروبدی𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🧸
⏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🐹
⏝
֢ ֢ #نےنے_شو ֢ ֢
.
⤸🐻 میزان عشقی که
تو قلب یه دختره🥹🥰
#سوریه | #وعده_صادق
.
𐚁 گُردانِ زِرِهـِ پوشَکے
╰─ @asheghaneh_halal
.
🐹
⏝
07 - Plasson.mp3
12.73M
🎼
⏝
֢ ֢ #بے_ڪلام ֢ ֢
.
🎵 قشنگ به جسم و روح آدم
آرامش تزریق میکنه😌🌱
.
𐚁 منبع آهنگای بےڪلام آرام بخش
╰─ @asheghaneh_halal
.
🎼
⏝
5.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🐹
⏝
֢ ֢ #نےنے_شو ֢ ֢
.
⤸😃 وقتی تو مرحله یِ اولِ
رسیدن به اهدافم، گیر میکنم😅🐣
#سوریه | #وعده_صادق
.
𐚁 گُردانِ زِرِهـِ پوشَکے
╰─ @asheghaneh_halal
.
🐹
⏝
☀️
⏝
֢ ֢ #قرار_عاشقی ֢֢
برای زائر عاشق°✨️°
چه بهتر از اینکه°😌°
قدم زند به حرم°🕌°
در هوای بارانی°🌧°
.
𓂃جایےبراےخلوتباامامرئـوف𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
☀️
⏝
5.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📱
⏝
֢ ֢ #استورے ֢ ֢
.
𔔀👒 .. ْاُمید
🕊𖠵 یه همچین چیزیه..
.
𐚁 منبع استوری هاے عاشقونه
╰─ @asheghaneh_halal
.
📱
⏝
عاشقانه های حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_چهارصدونودوشش مردد،نگاهی به اطراف میاندازم. در را کمی فش
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_چهارصدونودوهفت
و بالش زیر سرش را تکان میدهم.
اینبار مسیح،آرام چشمانش را باز میکند.
انگار از یک خواب طوللنی بیدار شده.
چشمانش را میگرداند و روی صورتم متوقف میکند.
لبهایش مثل دو تکه چوب خشک از هم باز میشوند و به سختی نامم را میخوانند
:_نیکی..
+:مسیح،تب داری...
چشمهایش را میبندد و باز میکند.
به سختی،آب دهانش را قورت میدهد و انگار تازه هشیار میشود.
:_نیکی..تو اینجا چی کار میکنی؟
نگاهی به اطراف میاندازد.
صدایش گرفته.
قلبم میلرزد.
دستم را بالا میبرم و کلید برق را فشار میدهم.
اتاق غرق نور میشود.
:_چرا نخوابیدی؟؟
+:مسیح،پاشو باید بریم دکتر...
:_خوبم من...
:_وقتی میگم پاشو ، رو حرف من حرف نباشه لطفا
بگید چَشم..
مسیح با تعجب نگاهم میکند و پشت دستش را روی پیشانیاش میگذارد.
توجهی به او نمیکنم.
بلند میشوم.آمرانه و محکم میگویم
+:تا دو دقیقهی دیگه جلو در منتظرتون هستم.
اشکالی ندارد حتی اگر از لحن و الفاظ دیکتاتور مآبانهام ناراحت شود.
نگران سلامتیاش هستم و هیچ چیزی برایم مهمتر از صحت جسمیاش نیست؛
حتی ناراحت شدنش از من.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_چهارصدونودوهشت
وارد اتاقم میشوم و در را میبندم.
قبل از هرچیز،موبایلم را برمیدارم و شمارهی آژانس را میگیرم.
برای پنج دقیقهی دیگر به مقصد درمانگاه،تقاضای تاکسی میکنم و به سمت کمدم میروم.
پالتوی بلند کبریتی طوسیام را میپوشم و روسری سادهی سرمهای سر میکنم.
موبایل و کیف پولم را برمیدارم و چادرم را سر میکنم.
مسیح بیحال روی مبل نشسته،کاپشن کرم پوشیده و پیراهن و شلوار قهوهای روشن.
همان لباسهایی که دیشب،برای مهمانی آرش و مهوش پوشیده بود.
دستش را روی دستهی مبل تکیهگاه سرش کرده و چشمانش را بسته.
رنگش پریده و گاهی سرفههای خشک میکند.
به طرف اتاقش میروم.
بعدا بابت این،بی اجازه وارد شدن حتما از او معذرتخواهی میکنم.
در کمدش را باز میکنم.
رگالها و چوب لباسیها را کنار میزنم،اما دریغ از یک شالگردن.
با عجله،به طرف اتاق خودم میروم و از کمد،شالگردن راه راه زرشکی سرمهایام را برمیدارم.
فکر نمیکنم خیلی دخترانه به نظر برسد.
وارد سالن میشوم و کنار مسیح میایستم.
همچنان بیحال،سنگینی و همهی وزنش را روی دست چپش حایل کرده و متوجه حضور من
نشده.
+:مسیح
چشمانش را باز میکند.
سرش را از روی دستش برمیدارد و نگاهم میکند.
:_هنوزم میگم نیازی به دکتر نیست،فقط یه کم بخوابم،خوب...
قبل از تمام کردن جملهاش،شال را دور گردنش میاندازم و میگویم
+:خوب بپیچ اینو... مخصوصا دور دهن و گلوتون..
طبق معمول میان مفردها و جمعها مردد،تکاپو میکنم.
مسیح نگاهی به شال میاندازد.
با التماس میگویم..
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_چهارصدونودونه
+:لطفا یه امشب رو لجبازی نکنین...خواهش میکنم.
با چشمان نیمهباز نگاهم میکند،سعی میکند لبخند بزند اما سرفههای متمادی مجالش
نمیدهند.
با اضطراب میگویم
+:بریم... بریم
مسیح بلند میشود.
جلوتر از او در را باز میکنم و از خانه خارج میشوم.
تا بیاید،دکمهی آسانسور را میزنم و دوباره جلوی در میایستم.
صبر میکنم تا کفشهایش را بپوشد.
باهم سوار آسانسور میشویم و بعد از ساختمان بیرون میآییم.
مسیح هیچ نمیگوید.
شالگردن من را با دست چپ،جلوی دهانش نگاه داشته و هر از گاهی سرفه میکند.
تاکسی سبزرنگ جلوی در ایستاده.
+:ماشین منتظره،بریم..
و چند پلهی ورودی را پایین میروم.
:_چرا تاکسی؟؟
برمیگردم.
:+قرار شد لجباز ی نکنی دیگه...
مسیح سر تکان میدهد و به طرفم میآید.
در عقب را باز میکنم و مینشینم.مسیح هم در صندلی جلو مینشیند.
راننده میپرسد:کجا برم؟
قبل از مسیح جواب میدهم:نزدیکترین درمانگاه شبانهروزی لطفا...
راننده سر تکان میدهد و در سکوت خیابان،ماشین را روشن میکند.
صد متر جلوتر که میرویم،مسیح شروع به سرفه کردن میکند.
خودم را جلو میکشم و نگاهش میکنم.
سرش را پایین انداخته و دست چپش را جلوی دهانش گرفته.
از شدت سرفهها،کامل به جلو خم میشود.
سرفههایش ممتد و بدون فاصله هستند.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝