🍽
⏝
֢ ֢ #آشپزباشی ֢ ֢
.
اگه فوری بہ حبوبات خیس خورده احتیاج داشـتید اونو با آب جوش داخل یه فلاسک بریزید.
توی نیم ساعت ڪـاملا نرم میشـن .
𐚁 مَجروحمےڪُنےونَمَڪمےپَراڪَنے
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
🍽
⏝
4_5872763204798513182.mp3
4.47M
🎶
⏝
֢ ֢ #بی_کلام ֢ ֢
.
اولش داری افسرده میشی
ولی هی کم کم اوج میگیره و
انرژی میده بهت 😁🌧
𐚁 زَبانےڪهدِلها،باآنسُخَنمےگویَند
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
🎶
⏝
🥤
⏝
֢ ֢ #منو_مجردی ֢ ֢
.
📩 دیروز یه استوری خوندم
دختره یه جوری نوشت همسر آیندهام باید
قدش ۱۹۰ و تنومند و تیزهوش باشه که ...
انگار دنبال هافبک دفاعی میگرده🏃♂😂
#ارسالے_ڪاربران 𓈒 1161 𓈒
تجربه مشابهی داری بفرست😉👇
𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh
.
𐚁 پاتوقمجردے
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
🥤
⏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👼🏻
⏝
֢ ֢ #نازدونه ֢ ֢
.
🌱اگر فرزندت سرعت عمل پایینی داره از این بازیها باهاش بکنید.😊🤌
میتونید فقط با یک رول دستمال کاغذی🧻 و یه چوب یا دستهی جارو!🧹 این بازی رو انجام بدید 🤗
#بازی
𐚁 فارِغاَزهَرچهبهگَهوارهۍلالایۍتو
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
👼🏻
⏝
🥲
⏝
֢ ֢ #زوجوانه ֢ ֢
.
╮❥ اسم دلبر و همدمت رو
اینجوری سیو کن🥹🤭👇🏻
╟🤍 «nepenthe»
°یعنی؛
•به کسی یا چیزی یا مکانی گفته میشه
که باعث به کل فراموش کردنِ درد و غمی
که داری، میشه؛ اگه همچین آدمی تو
زندگیت هست اینطوری سیوش کن:) 🪽
𐚁 خوشاَستاَزهَمهباهَرزَبانرَوایَتِعِشق
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
🥲
⏝
🐹
⏝
֢ ֢ #نےنے_شو ֢ ֢
.
قراره دکتر بشه🩺🥲😍
𐚁 نازُڪتَراَزگُلوخوشبوتَراَزگُلاب
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
🐹
⏝
💑
⏝
֢ ֢ #دلیار ֢ ֢
.
🎀 نامهای به تو 💌
🦋هر روز که میگذره حس میکنم بیشتر دوستت دارم؛🌸
💞انقدر دوستت دارم که میخوام کنارت همه ثانیههامو بگذرونم، من انقدر دوستت دارم که میتونم تا وقتی انگشتام خشک بشن واسه تو بنویسم.🌱
🌻درباره تو، درباره دوست داشتنت، درباره قلب مهربونت.🐚
_ MyBeloved | معشوق من💖
⧉💌 #بفرستبراش
⧉🤫 #متاهلهابخونند
𐚁 مارابِهشتِنَقد،تَماشاۍدِلبَراَست
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
💑
⏝
👑
⏝
֢ ֢ #قرار_عاشقی ֢ ֢
.
ببین که قلب تیرهام🤍
همیشه مثل معجزه❄️
به این حرم که میرسد💫
زلال و پاک میشود🫧
.
𐚁 سَررِشتهۍشادےستخیالِخوشِتو
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
👑
⏝
عاشقانه های حلال C᭄
📚 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_ششصدوهشتادوهشت خاطرات جلوی چشمانم رژه می روند. حس می کن
📚
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_ششصدوهشتادونه
مسیح..
کاش اینجا بودی.
دلم امنیت حضورش را طلب می کند.
سیاوش این پا و آن پا می کند
+:خب من دیگه برم با اجازتون
:_لطف کردین تشریف آوردین .
+:اختیار دارین انجام وظیفه بود.امیدوارم غم آخرتون باشه.خب دیگه....خدانگه دار
می خواهد برود که صدایش می زنم.
:_آقاسیاوش؟
برمی گردد.
بازهم نگاهم نمی کند.
چشمانش پشت سرم را می کاوند.
:_حلالش کنین.
نگاهش روی عکس بابا می لغزد و بالا می آید.
به اندازم هزارم ثانیه روی چشمانم توقف می کند و سریع پایین می افتد.
درست مثل بار اولی که دیدمش.
با همان سرعت؛اما کمی غمگین.
اگر بابا را نبخشد...،؟
اشک های معترض ، پشت پلک هایم تحصن کرده اند و اجازه ی انقلاب می خواهند.
لب هایم می لرزند.
سرم را تکان می دهم تا جلوی سقوط اشک هایم را بگیرم.
:_خواهش می کنم حلالش کنین.بابام؛...
چشمانم می سوزند.
:_بابام در حق شما بدی کردن.اما تصمیم نهایی رو خودم گرفتم.
می دونم یادآوری اون روزا اصلا قشنگ نیست.هممون روزای بدی رو گذروندیم.
اما الآن حاضرم التماستون کنم،به پاتون بیافتم تا بابام رو ببخشین..
نگاه سردش را به کفش هایش دوخته.
🔖لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
¤📄به قلم: #فاطمه_نظری
𐚁 سِپُردنِاِحساساتبهڪاغَذِسِپید
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
📚
⏝
📚
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_ششصدونود
چند لحظه سکوت می کند.
حق دارد.
یاد آن روز می افتم که بابا یقه ی کتش را گرفت و به دیوار حیاط کوبید...
گل هایی که زیر دست و پا له شد.
حق دارد.
سرم را پایین می اندازم و ناامید،کفش های خاکیم را نگاه می کنم.
+:حلال کردم.
سرم را سریع بلند می کنم اما او سرش را پایین انداخته.
+:بااجازه
عقب گرد می کند و به سرعت از من فاصله می گیرد.
نفس راحتی می کشم و به طرف بابا برمی گردم.
لبخندی کل صورتم را پوشانده.
بابا!
او تو را بخشید...
*
سوار ماشین می شوم.
:_ببخشید معطل شدی
با دیدن گونه های گل انداخته ام؛دست می برد و درجه ی کولر را زیاد می کند.
+:خیلی زیر آفتاب موندی...لپات سرخ شدن..
دستی به صورتم می کشم.
:_تو که رفتی مهمون اومد.مجبور شدم وایسم..
+:مهمون؟کی بود؟
آب دهانم را قورت می دهم.
دلیلی برای پنهان کاری نیست اما می ترسم.
از فکری که ممکن است بکند می ترسم.
:_آقاسیاوش... دوست عمووحید
بالا رفتن ابروهایش را می بینم.
🔖لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
¤📄به قلم: #فاطمه_نظری
𐚁 سِپُردنِاِحساساتبهڪاغَذِسِپید
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
📚
⏝
📚
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_ششصدونودویک
مشت شدن انگشتانش دور فرمان را هم..
پایین رفتن و بالا آمدن دوباره و سریع سیبک گلویش هم از چشمم دور نمی ماند.
سریع می گویم
:_خیلی خوب شد مسیح...واسه بابا ازش حلالیت گرفتم.میدونی اگه بابا رو نمی بخشید...
+:باشه
یعنی بس است.یعنی دیگر نمی خواهم بشنوم...
اما من باید حرف بزنم.
خوف دارم،میترسم از اینکه روزی برسد که مسیح کنارم نیست.
:_ممنون مسیح که هستی.تو نبودی من نمی دونم دست تنها چی کار می کر دم..
همه چی عالیه مسیح...من...مامان... هممون خوبیم.
ممنون که تنهامون نذاشتی.خدا حفظت کنه برامون..
لبخند محوی که روی لب هایش می نشیند برایم کافیست.
هرچند چیزی نمی گوید.هرچند هنوز ناراحت است.
*
:_سلام خاتون
+:سلام عموجون،خوبین؟پدربزرگ خوبن؟
:_من خوبم؛بابابزر گم خوبه...دکترا میگن به خاطر سن بالاش نمیشه عمل کرد،ریسکش خیلی
زیاده...
آب دهانم را قورت می دهم
+:هنوز بهش نگفتین که بابام... یعنی...
بغض سراسیمه به گلویم هجوم می آورد.
:_نه اصلا... دونستنش فایده ای نداره...
صدایش می لرزد ولی می خواهد بحث را عوض کند.
:_خب شما چه خبر؟مامانت خوبه؟
+:آره خداروشکر... مام بهتریم...مامان هم همینطور...
:_مسیح چطوره؟
+:مسیح؟
🔖لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
¤📄به قلم: #فاطمه_نظری
𐚁 سِپُردنِاِحساساتبهڪاغَذِسِپید
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
📚
⏝
📚
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_ششصدونودودو
نفس عمیقی می کشم.
این روزها حال مسیح دیدن دارد!
+:حس می کنم خسته است عمو...این چند ماه خیلی بهش فشار اومد...
چشمان عمو برق می زند.
:_چطور؟
+:عمو این چند ماه همه ی بار زندگی افتاده رو دوش مسیح...اصلا اگه نبود من نمی دونم باید
چی کار می کردم...
صبح ها زودتر از همه بیدار میشه..
حواسش به غذای من و مامان هست...هربار که میاد خونه واسه مامان کتابی،گلی چیزی می
خره.
واسه منم همینطور..
مامان رو به زندگی برگردونده...
به زن عموشراره گفته دوستای روانشناسش رو به عنوان دوست به مامان معرفی کنه...طوری که
مامان نفهمه..
مدام میره کارخونه ی بابا و به کارا میرسه..اصلا فرصت نمی کنه به کارای شرکت خودش برسه..
به رومون نمیاره ولی من می بینم نصفه شبا؛نقشه ها و اتودهای شرکت رو میکشه....
بعدشم که شبا...
ادامه ی حرفم را می خورم.
سرم را پایین می اندازم و ریشه های شال مشکی ام را به بازی می گیرم.
عمو با شیطنت می گوید:شبام که رو کاناپه ی جلوی در اتاق تو می خوابه!
سرم را بیشتر خم می کنم.
:_پس حسابی خودشو تو دلت جا کرده...کی بود اون که می گفت من معیارایی که واسه ازدواج
دارم تو مسیح نمی بینم و باید پا روی دلم بذارم و اینا؟!
لبم را به دندان می گیرم.
چرا هیچ چیز پنهانی برابر این مرد ندارم؟
:_نیکی؟
آرام سرم را بالا می آورم.
🔖لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
¤📄به قلم: #فاطمه_نظری
𐚁 سِپُردنِاِحساساتبهڪاغَذِسِپید
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
📚
⏝