عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩💞𓆪• . . •• #عشقینه •• #مسیحای_عشق #قسمت_بیستوشش - نه بابا، این حـــرفا چیه؟؟ اومدنت خیلی آروم
•𓆩💞𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#مسیحای_عشق
#قسمت_بیستوهفت
روح مسجد صدایم میزند ،
به یاد متولد شدنم . . .❤
گیجم،
نمیدانم چه میخواهم بکنم . . .
حتی نمیدانم که با پدر و مادرم صحبت کنم یا نه . . .
نگرانیها و سردرگمیهایم پایان ندارد . . .
صدای منیرخانم میآید :
نیکی خانم
خانمجان تشریف بیارید شام حاضره.
بلند میشوم،
موهای آشفتهام را مــرتب میکنم
و به طرف نهارخوری میروم.
مامان و بابا پشت میز نشستهاند و منتظر من هستند.
هیچکس در خانهی ما حق تنها غذاخوردن را ندارد
و تا جمع سه نفرهمان کامل نشود کسی دست به میز نمیبرد.
روی صندلیام مینشینم،
اشتهایی به غذاخوردن ندارم.
سکوت جمع و صدای قاشق و چنگال
دیوانهام میکند،با غذایم بازی میکنم. دوست دارم زودتر به اتاقم پناه ببرم،
به غار تنهاییهایم مامان متوجه میشود:
چی شده نیکی؟
+ اشتها ندارم مامان
- به احترام کسایی که دارن غذا میخورن باید غذات رو بخوری !
+ ولی من اصلا ..
- حـرف نباشه نیکی
بابا آرام میگوید:
کاریش نداشته باش عزیزم،
غذا خوردن که زورکی نیست
و به من چشـمک میزند.
از موقعیت استفاده میکنم:
میشه من برم؟
مامان میخواهد اعتراض کند که بابا میگوید:
میتونی بری . . .
بلند میشوم و از منیرخانم تشکر میکنم.
از سالن که خارج میشوم میشنوم که مامان میگوید:
مسعود آخر این کارای تو،تربیت این دخترو بهم میزنه.
بابا جوابش را میدهد:
پدر و مادرای ما بهمون یاد دادن ؟
آخرش خودمون یاد گرفتیم دیگه،
کاریش نداشته باش،
این همه حــرص نخور عزیزم
به اتاق که میرسم،لپتاب را روشن میکنم. شاید بتوانم راهحلی برای آشفتگیام بیابم.
وارد جستوجوگر میشوم و مینویسم:
"چادری"
و سراغ عکسها میروم.
جرقهای چراغ ذهنم را روشن میکند،
شاید باز هم ایمیلی از آن ناشناس رسیده باشد.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
.
.
•🖌• بہقلم: #فاطمه_نظری
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💞𓆪•