عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
•𓆩💞𓆪• . . •• #عشقینه •• #مسیحای_عشق #قسمت_بیستوسه مسجد تقریبا خالی شدهاست . . . هیچکس نیست. آرا
•𓆩💞𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#مسیحای_عشق
#قسمت_بیستوچهار
چـرا صــــــدات گــرفـــــتـــه؟
صدای بغض دارش در ســـــرســــرای گوشم میپیچد
مثل خواهــر نداشتهام دوستش دارم و غصـهاش ناراحتم میکند.
- نیکــــی . . .
پــدربزرگـــــم....پدربزرگم فوت کرده . .
و پشت بندش گــریه میکند.
من هم گریهام میگیرد.
+فاطــمــه،عزیزم،خدا رحمتشون کـنه،
کجایی تو؟
-خونـهی خودمون، میتونی بیای؟
+آره آره حتما...زود خودمو میرسونم.
کتابم را میبندم و بـه سرعت به طـرف هــال میروم،
مامان مشغول تمــاشـــای یکی از سریال های ترکی است.
میگویم: مامان؟
به طرفم برمیگردد.
- پدربزرگ دوستم فوت کرده،
میتونم برم پیشش ؟
+ بــرو،فقط رسیــدی به منیر زنگ بزن
طبق عــادت معمــول،
حتی نگرانیاش را به زبان نمیآورد،
جملهاش مثل پتک بر سرم مینشیند:
به منیر زنگ بزن . . .
دلم میگیرد از این همه تنهایی
- چشم
به طــرف اتاقم پـرواز میکنم و اشکهایم را با سر انگشت میگیرم.
مانتوی جلوبستهی مشکی میپوشم،
بلند است و پوشیده.
شال مشکیام،با خالهای طالیی را سرم میکنم،
لبنانی،مدل مورد علاقهام.
شمارهی آژانس را میگیرم.
چادرم را داخل کیفم پنهان میکنم و
از اتاق بیرون میروم.
مامان نگاهش را از بالا تا
پایینم میگرداند و سری به نشانهی تاسف تکان میدهد.
از خانه بیرون میزنم،
هوای اسفندماه،استخوانهایم را میسوزاند. بیرون از خانه چادرم را ســر میکنم.
آژانس جلوی پایم ترمز میکند ،
سوار میشوم و آدرس خانهی فاطمه را میدهم.
خانهشان نزدیک است،
هم به خانهی ما،هم به همان مسجدی کـه همیشه میروم، از چهارسال پیش.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
.
.
•🖌• بہقلم: #فاطمه_نظری
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💞𓆪•