eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.5هزار دنبال‌کننده
21هزار عکس
2.1هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• _پس بریم؟! سر تکون دادم که کتایون از جاش بلند شد سوالی نگاهش کردیم و اون رو به ژانت جواب داد: تو مغزت از کار افتاده ولی مغز من هنوز کار میکنه! با این قیافه کجا میخواید برید این وقت شب باور کن پلیس دستگیرتون میکنه به عنوان تروریست! سوییچش رو از روی جا سوییچی برداشت: _میرسونمتون دم در منتظر میشم تا برگردید سوییشرتش رو پوشید و کتابش رو هم برداشت ژانت شاکی گفت: نخیر زنای داعشی روبنده دارن ولی ما نداریم مگر اینکه مریض باشن و بیخود بهمون گیر بدن! مگه لباس مشکی پوشیدن جرمه؟! با ته خنده ای از کل کل جذابشون رو به کتی گفتم: راضی به زحمت نیستیم مادمازل فکر کردی اینوقت شب تا اونجا پیاده میریم؟! خب تاکسی میگیریم دیگه _خب ماشین که هست تنها بمونم خونه چکار بذار بیام یکم عادی سازی کنم براتون‌! ... توی ماشین کتایون مدام به ژانت اعتراض میکرد اما ژانت اعتنا نمیکرد از اون که ناامید شد رو به من توپید: این بچه یتیمو بردی جایی که اشکشو دربیارن؟! مریضی تو؟! ژانت با همون صدای گرفته نالید: فارسی حرف نزنید‌! لبخندم رو خوردم و گفتم: بابا مگه من گفتم بیاد خودت که شاهد بودی خودش خواست بعدم چرا لوس بازی درمیاری! گریه تاحالا کی رو کشته؟! من به اندازه موهای سرت این روضه ها رو شنیدم و گریه کردم میبینی که صحیح و سالم در خدمتتم ژانت بینیش رو بالا کشید: کتی اذیتش نکن من خودم باهاش رفتم اتفاقا امشب خیلی حالم خوب شد تا حالا با گریه انقدر سبک نشده بودم کاش تو هم اومده بودی و میدیدی چه حس خوبی داره پوزخندی زد: حتما سومین شبی بود که زحمت میکشید و ما رو تا مسجد میرسوند و یک ساعتی دم در توی ماشین منتظر میشد تا برگردیم من هم اصراری به تغییر وضعیت نداشتم اما ژانت که انگار چیزهای جدیدی میدید و دلش میخواست دوستش رو هم وارد دنیای ناشناخته ها کنه مدام و به هر طریق بهش اصرار میکرد یک شب همراه ما به مسجد بیاد اما کتایون زیر بار نمیرفت ژانت دوباره سکوت ماشین رو شکست: کتایون تو بی مورد سرزنشم میکنی امشب اونجا درباره یه بچه ی کوچیک حرف میزدن که چطور کشته شده خب معلومه که با شنیدنش آدم گریه میکنه تو هم اگر بودی حتما گریه ت میگرفت _خب آدم چرا باید حتما بشنوه؟! چرا باید بره جایی که اشکش رو دربیارن؟! مگه خودمون تو این دنیا کم مصیبت داریم که یکمم بابت مصائب تاریخ گریه کنیم؟ قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . جلو میآید و مامان را بغل میکند، به نظر مهربان و دوست داشتنی میآید. :_افسانه جون من شراره‌ام... خیلی دوس داشتم ببینمتون.. مامان لبخند میزند +:خیلی خوش اومدین، منم مشتاق دیدار بودم... زنعمو شراره،با بابا هم دست میدهد و به طرف من میآید.. به به،عروس خوشگلم. محمود دیدیش ؟ پس دختری که خواب و خوراک رو از مسیح گرفته،تویی؟؟ :_ من تنها لبخند میزنم، زنعمو بغلم میکند. چقدر خونگرم است، برعکس پسرش.. نفر سوم،خودش است... نمیدانم چرا با دیدنش کمی خودم را گم میکنم.. کت و شلوار کرم با پیراهن قهوه‌ای پوشیده و دسته گل بزرگی در دست دارد. مثل دفعه‌ی قبل،پر از مریم... دست مامان را میگیرد و میبوسد، بابا را مردانه بغل میکند و کنار من میایستد. چرا مثل پدر و مادرش نرفت تا بنشیند؟ کنارم که میایستد، قدم تا سینه‌اش به سختی میرسد. صورتش را خم میکند و کنار گوشم میگوید :_لبخند بزن چشمانم را میبندم و به سختی لبخند میزنم. همان پسری که بار اول جلوی خانه دیدمش،وارد میشود. همان که مرا با خدمتکار خانه اشتباه گرفت. پس مانی،این است. نفس نفس میزند :_ببخشید من ... دیر اومدم... شرمنده...سلام افسانه جون و دست مامان را میفشارد. :_سلام عموجان،خوبین؟ به طرف من برمیگردد و دستش را دراز میکند. :_سلام نیکی جان.. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝