eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.9هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• جلوی آینه روسریم رو روی سر تنظیم میکردم و گوشه چشمی هم به ژانت که با روسری مشکی رنگی که بهش داده بودم کلنجار میرفت داشتم کتایون نگاهش رو از کتابی که مشغول مطالعه اش بود گرفت و به تصویر در حال تلاش ژانت توی آینه داد: آفرین خانجون خوبی شدی! واقعا نمیفهممت ژانت! چجوری میتونی بری به جایی که تو رو همینطوری که هستی قبول نداره و مجبورت میکنه تغییر شکل بدی! ژانت به طرف کتی برگشت: به نظر من که کاملا منطقیه که یک جا آداب خاص خودش رو داشته باشه و آدمها ملزم به رعایتش باشن و این تحمیل نیست همونطور که خیلی از مشاغل یونیفرم دارن اتفاقا به نظر من این کار معقولیه کمک میکنه تمام حواس و تمرکز انسان معطوف دعا و نیایش بشه به هر حال مسجد جاییه که مردم برای دعا به اونجا میرن نه چیز دیگه! یک قدم به سمت ژانت برداشتم و صورتش رو به طرف خودم چرخوندم همونطور که روسریش رو با گیره های توی دستم محکم میکردم لبخندی زدم: درسته! لبخندی زد و به خودش توی آینه خیره شد: به نظرت بهم میاد؟! +به نظر من به تو خیلی میاد ولی درکل اینکه حجاب بهت بیاد یا نیاد اونقدر موضوعیت نداره همیشه ظاهر جدید تا مدتی نامانوسه ولی بعد طوری بهش عادت میکنی که انگار از ابتدا همین بوده تجربتا میگم! کتایون متعجب گفت: یعنی ژانت واقعا روت میشه با این ظاهر تو خیابون راه بری؟! _آره پس ضحی چطور میتونه؟ وقتی اون میتونه حتما منم میتونم زیر لب غر زد: ولی کاش اینجا هم یه کشور مسلمون بود و همه حجاب داشتن اینجوری راحتتر بود! +البته که اینجوری راحتتره ولی یادت نره درباره توان روحی تحمل سرزنش چی گفتم اینم یه چالشه که فرصت رشد فراهم میکنه پس چندان بدم نیست همیشه نیمه پر لیوان رو ببین با من تکرار کرد: زاویه دید خیلی مهمه و بعد لبخند زد جلوی آینه چرخی زد و دستی به پیراهنش کشید: به نظرت کوتاه نیست؟ و نگاهی به پیراهن من انداخت گفتم: _نه خیلی... خوبه... قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . خنده دار است. وارد آشپزخانه میشوم،منیر سخت مشغول تدارک دیدن است... :_خداقوت منیرخانم به طرفم که برمیگردد،صورت خوشحالش را میبینم. +:قربونت برم عروس خانم... جلو میآید و بازوهایم را میگیرد ... +:... هزار الله اکبر.. ماشاءالله چقدر ماه شدی هزار ماشاءالله :_تو هم خوشحالی که من دارم میرم منیرخانم؟ +:نه خانم. من خوشحالم که سر و سامون گرفتین.. بالاخره هر کسی یه روز ازدواج میکنه.. دلم نمیآید شادی‌اش را برهم بزنم... دوست ندارم غصه‌ی مرا بخورد.. همین که مامان و بابا و منیر فکر کنند من به سوی خوشبختی میروم،برایم کافیست ... :_مزاحمت نمیشم،به کارت برس. * روبه روی مامان و بابا در ورودی سالن میایستم تا خوشآمد بگویم.. صدای منیر میآید که مهمان‌ها را راهنمایی می‌کند. اول، عمو محمود وارد میشود. مردی با ابهت و بلند قد. بسیار شبیه پدربزرگ است، منتهی جوان‌تر جلو میآید و با مامان دست می‌دهد، بعد به طرف بابا می‌رود. آغوشش را باز میکند،اما بابا خودش را کنار می‌کشد. چه کینه‌ی عجیبی در دل بابا افتاده. بابا نگاهم می‌کند، التماس را در چشمانم میریزم و او می‌بیند. دستش را دراز میکند و با عمو دست میدهد. لبخند روی لب‌های عمو مینشیند، اما بابا همچنان جدی است.. خوشحالم، قدم اول را برای آشتی برداشتم.. عمو به طرفم میآید و بغلم میکند. نفر دوم زنعمو است. زنی خوش استایل و موقر.. موهای طلایی‌اش،زیر شال گلبهی‌اش برق میزنند. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝