eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.2هزار دنبال‌کننده
21.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• دستش را فشردم و گفتم: چرا خوشم نیاد؟ چهره ات خیلی مردانه تر و با ابهت شده پخته تر به نظر میای و با دیدنت حس خوبی بهم دست میده ولی خوب دلم برای احمد خوش پوش و خوش لباس سابق هم تنگ شده هر چند از این که ریش و سبیلت رو می زدی چندان خوشم نمیومد ولی الان دلم برای همون سه تیغه کردنات هم تنگ شده احمد به حرفم خندید که نشستم و گفتم: تازه ... حتی دلم برای کراوات زدنات هم تنگ شده احمد با عشق نگاهم کرد و پرسید: دیگه دلت برای چی تنگ شده؟ کمی فکر کردم و گفتم: دیگه هیچی دوباره به احمد تکیه دادم و گفتم: فکر کنم اگه از این جا بریم و تو بشی احمد سابق دلم برای سر و وضع الانت هم تنگ بشه دله دیگه هر دفعه یه بهونه ای می گیره و واسه یه چیزی تنگ میشه احمد با شرمندگی پرسید: دلت برای خانواده ات تنگ نشده؟ برای آقا جانت ... مادرت ... خانباجی ... خواهر برادرات .... آه کشیدم و گفتم: دروغه اگه بگم دلم تنگ نشده دلم براشون تنگ شده ولی نه اون قدری که از اومدنم به این جا پشیمونم کنه الان فقط دلتنگم ولی قبل این که بیام پیش تو اصلا آروم و قرار نداشتم انگار تو دلم آتیش بود و یک لحظه از دلشوره و دلتنگی نمی تونستم آروم بگیرم نور چراغ نفتی کم و زیاد شد. احمد از جا برخاست و گفت: نفتش داره تموم میشه بذار برم بیرون نفتش کنم. دستش را گرفتم و گفتم: نمیخواد دیگه الان میخوایم بخوابیم بذار خاموش بشه صبح خودم نفتش می کنم امشب هم من حسابی پر حرفی کردم نذاشتم استراحت کنی احمد روی سرم را بوسید و گفت: حرف زدیم خستگی از تنم در رفت ولی بهتره زود بخوابیم که فردا باید چاه بکنیم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . چشمهایم را تند تند باز و بسته میکنم تا قطرات اشک درون چشمم جمع نشوند. بغضِ وحشی،گلوی بیپناهم را چنگ میاندازد و من خودم را تنهای تنها مییابم مثل خودش آرام میپرسم :_نمیشه نرید؟ +:بابا تنهاست... نمیتونم وگرنه میموندم.. اومدم یه سری چیزا رو درست کنم که همه چی بدتر شد... شرمندگی در صدایش پرواز میکند. صدای زنعمو،باعث میشود عمو صاف بنشیند: راستی بچه ها بالاخره کجا میرین؟ من نمیفهمم آخه این تور سورپرایزی دیگه چیه؟ سرم را بلند میکنم و به مسیح خیره میشوم. او هم به من... هر دو انگار،قفل شده ایم... فک و دهانمان هم... مانی به دادمان میرسد:چیزه... میرن فرانسه دیگه...کشور عشق! عشق را غلیظ میگوید و به ما خیره میشود. سرم را پایین میاندازم. زنعمو میگوید:وای چه خوب... نیکی جان شما رفتی تا حالا ؟ قبل از من،مامان میگوید:آره رفتیم اتفاقا نیکی فرانسه هم بلده... لبخند زنعمو عمیق تر میشود:چه خوب.. ما که رفتیم مسیح با ما نیومد... کلا اهل سفر نیست،مگر اینکه نیکی جون مجبورش کنه...حالا چند روزه است سفرتون؟ قبل از من،مانی سریع و بی فکر میگوید:دو هفته مسیح به مانی چشم غره میرود. مفهوم سفر دروغین ما این است که در این دوهفته نباید در سطح شهر دیده شویم و این یعنی فاجعه! با تعجب دستانم را روی میز میگذارم وکمی خم میشوم، رو به مسیح میگویم:دو هفــــــتـــــــــــه؟؟ جمع ساکت میشود و خیره به ما.. اشتباه کردم! ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝