💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوبیست
برمیگردد و دورتر،کنار ماشین میایستد و دستش را روی کاپوت میگذارد...
به طرف دره برمیگردم،همان بغض لعنتی با پنجه هایشان گلویم را فشار میدهد.
با صدای خفیفی میگویم:خدا
قطره اشک اول از چشم راستم به سرعت روی گونه ام میغلتد و همراه با نم نم باران،خاک زیر
پایم را تر میکند.
قطرات بعدی سریع تر و به دنبال هم چشمانم را به مقصد قله ی کوه ترک میکنند
گویی برای هم صداشدن با باران، از هم سبقت میگیرند.
محکم،بلند و با آوای خشمم فریاد میزنم :خـــــــدا
نفس نفس میزنم،مسیح همان جا ایستاده،بدون اینکه نگاهم کند،سیگاری آتش میزند.
دوباره اعصاب عصیانم را به رخ زمین میکشم:خـــــــــدا
همه ی غصه و تنهایی هایم را با لرزش تارهای صوتی ام،به گوش دنیا میرسانم:خـــــــــــــدا
بارش باران شدید میشود،رمقی برایم نمانده.
روی زمین مینشینم.
چشمانم را میبندم،سنگینی و گرمای اورکت مسیح روی شانه هایم میافتد.
توجهی نمیکنم.
تنها به بارش بی امان چشم هایم و به صدای گریه ی ابرها گوش هایم را میسپارم.
این چه دوگانگی عجیبی است که در رفتار مسیح موج میزند؟
کدام مسیح را باور کنم؟ مسیح قلدر و عصبی ظهر،یا مسیح آرام الآن که خوب میداند چطور
میشود آرامش را به جانم برگرداند.
آشوبش را باور کنم،یا آرامشش را..
رگ برجسته ی گردنش را فراموش کنم،یا برق چشم های خندانش را..
بلند میشوم،اورکت را به طرفش میگیرم.
بیتوجه،سیگارش را زیر پا له میکند و به طرف ماشین میرود.
به دنبالش کشیده میشوم،در را برایم باز میکند.
مینشینم و کت را روی صندلی عقب میگذارم.
مسیح هم مینشیند،باران،شدید نبود اما سرشانه های او را خیس کرده.
ماشین را روشن میکند و بعد درجه ی بخاری را بالا میبرد.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝