💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوشانزده
عجب پیشنهاد مسخره ای.. الآن وقت گشت و گذار است؟
بین دو برادر دیوانه ی آریا گیر افتاده ام...
یکی فریاد میکشد و صدای خشنش را به رخم میکشد،دیگری بذر محبت میپاشد و قصد
مهربانی دارد!
الحق که دیوانه اند...
زیر لب استغفار میکنم و به خودم نهیب میزنم که حواسم به فکر هایم باشد...
در کمد را باز میکنم،آنقدر کلافه ام که حوصله ی لباس پوشیدن را ندارم.
اولین پالتویی که روی رگال میبینم،برمیدارم.
مانتو کرم و روسری صور تی ام را برمیدارم.
نگاهی به صورتم در آینه میاندازم.
زیر چشم هایم گود افتاده...
سر تکان میدهم تا دیگر فکر نکنم،حوصله ی فکر کردن را ندارم...
چادرم را سر میکنم و کیفم را برمیدارم.
باید از فاطمه خواهش کنم یک روز برای خرید چادر،همراهی ام کند.
این روزها،رسما یک بانوی چادری ام!
و این احساس،آرامش را در رگ هایم جاری میکند.
از اتاق بیرون میروم،مسیح و مانی کنار یکدیگر روی مبل نشسته اند و مسیح،در فکر فرو رفته.
نگاهِ ناراحتم را از مسیح میگیرم
:_آقامانی من آماده ام.
نگاهم میکنند.
سرم را پایین میاندازم.
بلند میشوند.
مانی با لبخند ساختگی میگوید :قول میدم خوش بگذره
چیزی نمیگویم،مانی از کجا میداند امروز من و برادرش...
نفسم را بیرون میدهم.
نباید فکر کنم،حتی از یادآوری اش اعصابم بهم میریزد.
از خانه بیرون میرویم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝